فرازوفرودهای روحی حافظ
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
فرازوفرودهای روحی حافظ
در سیر اندیشه عارفان ، محققان براین عقیده اند که سلوک رندی و عرفانی بصورت ناگهانی و یکشبه اتفاق نمی افتد. ستارگان عالم عرفان و ادب مراحل کمال را اندک اندک پیموده اند. اشعار و غزلهای آنها که آیینه روشن اندیشه های ناب این مردان بزرگ تاریخ میباشند ، هر یک نشاندهنده حالتی از احوال آنان و نماینده دوره ای از ادوار زندگانی آنها و گویای مرحله ای از سلوک است. مراحلی که سالک میبایستی از همه آنها با موفقیت عبور کند. هفت شهر عشق عطار بیانگر همین واقعیت انکار ناپذیر است که رندی مسیری پر پیچ و خم ، مشقت بار و در بیشتر مواقع سهمگین میباشد.
علاوه براین حقیقت روشن و گویا که سلوک از چندین مرحله تشکیل شده است یک واقعیت دیگر را میتوان در بطن اشعار عارفان نیز مشاهد کرد. و ان این است که هر مرحله ازسلوک دارای یک ویژگی خاص خود هم هست و آن خاصیت سیکلی که به معنی فرازو فرود احساسی و روحی عارف در هر مرحله است. عارفی همانند مولوی و رندی چون حافظ در خیلی از اشعار و غزلیات خود به این ویژگی سیکلی و پریودیک اشاره های فراوان کرده اند. برای شناخت فرم سیکلی هر مرحله بهتر است از مصداقهای عینی که در خود غزلیات حافظ وجود دارد استفاده کنیم.
حافظ فرازهای خود را ودر اوج بودن را به کرات بیان کرده. مثلا او خود را یک روز وراء تمامی کائنات میبیند و این گونه میسراید
ساکنان حرم سترو عفاف ملکوت
با من خاک نشین باده مستانه زدند
یک روز دیگر خود را حاکم این دنیا و چرخ فلک این جهان میداند و این گونه بیان میکند که انگار حاکم مطلق حرکت این دنیای مادی بوده و میتواند مسیر این حرکت را به سمت مراد خود تغییر دهد
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
در جایی دیگرآتش نهفته در سینه خود را فروزانتر، تابناکتر و داغتر ازحرارت خورشید میداند و اینگونه میسراید
زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت
ودر حالتی دیگر آنقدر شاد وخرم و پر نشاط است که انگار غمی در جهان وجود ندارد و حافظ در آزادی و سرور مطلق بسر میبرد
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
اما در کنار این حالات که نشان دهنده در اوج وفرازبودن خواجه است آنگونه که خود را وراء کائنات ، خدای غزل ، اتشی فروزانتر از خورشید و دانایی مطلق میداند ، در جاهای دیگر خود را کوچک ، ضعیف ، غمگین ، ناامید ، مایوس و حتی درهم شکسته مییابد. «غزل فوق شاخص همین فرود احساسی در مقابل فرازهای روحی اوست.»
سرشار بودن غزلیات حافظ از این ماهیت و ویژگی دوالیستی پرداخته های اورا بسیار جذاب میکند. دوالیسمی که خود را در شکست و پیروزی ، توانایی و ناتوانی ، دانایی ونااگاهی ، بزرگ بینی و کوچک بینی ، امید و ناامیدی و نهایتا در شادی و غم عیان میکند و انها را به مشتاقان خود نشان میدهد.
غزل شماره ۳۲۲ هم انعکاس دهنده همین ویژگی خاص است.هم در ساختار و هم در معنی. ویژگی که خواجه خود را نه د ر اوج بلکه در قعر نه در فراز که در فرود نه در شادی که در غم دوری میبیند. حافظ که در وقت وصال نگاهی به جمال معشوق انداخته است و روی زیبای او را دیده است ، دیگر نمیتواند بعد از آن ، دوری معشوق را طاقت بیاورد. معشوق که خود را در دل حافظ جا کرده است و عرش خود را در قلب او شش گوشه بر پا کرده است ، حافظ را برآن میدارد که در هر لحظه ودر هرمکان با تمام توان خود تلاش کند که مجددا به دیدار یار نائل شود.
به همین دلیل است که در این غزل که نمایانگر غم دوری است ، او برای دیدن جمال یار ، یکزمان همعنان با باد شمال میشود، زمانی دیگر امید درسیاهی شب زلف یار میبندد و ساعتی هم قطره های اشک را برروی گونه میفشاند ، بر سر کوی یار بارهای سنگین را بدوش میکشد و برای رسیدن به او هم چو آهوی وحشی از آدمی میبرد تا شاید گوشه چشمی از یار ببیند. اما همه این تلاشها بی نتیجه ، بی حاصل و بی ثمر است ، زیرا که معشوق پاسخی در خور به عاشق دلباخته ، سرگشته و در تب وتاب نمیدهد و نقاب از چهره بر نمیکشد. اگر چه عاشق خود رادر قدو قامت باد شمال جاری میسازد اما سرو خرامان قامت معشوق بالابلند تراز سر پنجه های باد شمال است. هر چه عاشق بیشتر اشک بر گونه خود روان میکند بیشتر بی محلی از سوی معشوق میبیند. هر چه عاشق صدای زمزمه های دردالود خود را بلندتر میکند کمترمعشوق انها را میشنود. معشوق نه دل ریش را میبیند ، نه کوه غصه را که بر شانه ها عاشق سنگینی میکند.
اما عاشقی چون حافظ میداند که باید هزار عشوه معشوق را به جان بخرد تا گوشه چشمی وشاید هم نیم نگاهی از او ببیند ،از اینرو دست به دامان باد صبا میشود و طلب یاری از نسیم صبحی میکند تا شاید از طریق این دو واسط ، غباری از کوی یار نصیب او شود تا تسکینی بر دل ریشش باشد. زکوی یار بیار ای نسیم صبح غباری.
حافظ فرازو فرودهای رابطه خود و معشوق رادر سیر رندی با تمام وجود خود لمس و تجربه کرده است و آنها را بخوبی میشناسد و میداند که دراین مسیر ، سرنوشت عارفان و رندان همین است. از این رو در غزلی دیگر با بیانی روشن همین دریافت را نشان میدهد.
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
همین ویژگی را ما بصورت موازی درعرفای دیگر مثلا مولانا هم میبینم
تیره کشی است مارا دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
اما سوالی که درذهن هر خواننده ای که با ادبیات عرفانی آشناست خطور میکند این است که بواقع چرا معشوق ، عاشق بیچاره زمینی خود را در چنین وادی پر پیچ و خمی مملو از درد و رنج ناشی از قطع و وصل وارد میکند. هدف و منظور از ان چیست.
دو پاسخ منطقی میتوان به این پرسش داد:
1ـ پاسخ اول برمبنای کسب تجربه است که سالک در پیچ و خمها ، در فرازو نشیبها در سختی ها و مشکلات رشد مینماید و آب دیده میشود. سختی های سلوک منشاء رشد روحی سالک است
2ـ پاسخ دوم از زاویه علمی ـ فلسفی میباشد . با این توصیف که وجود شادی و غم را چه در خود ما و چه در عرفا ناشی از ساختار ماده و بافت منحنی شکل زمان و مکان میداند.
حافظ با ظرافت بسیار زیبایی در غزلهایش مهر تایید خود را برپای هر دوی این پاسخها نهاده است
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
او در این بیت از اولین قدم و حرکت در بازی برد و باخت عاشقانه و در مسیر عشق وعرفان که نقد جان است و گذشتن از هستی است اشاره میکند. سختی ناشی از بالاترین سرمایه انسانی که وجود و حیات مادی است را سالک باید در طبق اخلاص بگذارد و آماده پرداخت حداکثر باشد.
و در این بیت هم به سختی سلوک و هم به بافت بر پایه تضاد مادی نهفته است
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
درقسمت اول این بیت خود به ان اشاره میکند که علت نابسامانی او و خرابی وضعیتش ناشی از مستی عشق است ، اما در قدم بعد دست روی تضاد اصلی و منشاء این ناهنجاری میگذارد واین گونه میگوید. «اساس هستی من زان خراب آبادست » . بیان «خراب آباد» اشاره حافظ به تضاد لاینحل این جهان است.اواز جمع ضدین «خراب و آباد» در کنار هم برای نشان دادن بنیاد اصلی این جهان استفاده کرده .زیرا دنیایی که ما در ان زندگی میکنیم دنیایی مادی است که بر پایه دوالیزم استوار شده است. دوالیزم یعنی وجود جفتهای قرینه و ضد همی مانند ،خوب و بد ، حق وباطل ، زشت و زیبا ، روز و شب ، سیاه و سپید. وجود این دوالیسم و حالتهای قرینه ای آن ناشی از بافت و ساختار بنیادین ماده است که در ذات خود الکترون با بار منفی و پروتون با بار مثبت را حمل میکند. خراب آباد حافظ اشاره مستقیم شاعر به همین دوالیزمی است که مارا احاطه کرده است میباشد.
تاثیر این دوالیزم وانعکاس آن خودش را در انسان بصورت عشق و نفرت ، دوستی و دشمنی ، اگاهی و نااگاهی نشان میدهد و در اجتماع بعنوان حاکم و محکوم ، قوی و ضعیف ، غنی و فقیر و در عالم عرفان و رندی ما شاهد قطع و وصل سالک از معشوق خود هستیم . خراب نمود منفی و اباد نمود مثبت است که ما نه تنها در غزلیات حافظ بلکه دراشعار مولانا هم میبینیم.
نگاه کنید به چند بیت فوق از مولانا که چگونه شادی و غم که ناشی از قطع و وصل به معشوق است را نشان میدهد وهمانند حافظ بیان میکند
امروز خندانیم و خوش ، کان بخت خندان میرسد
سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد
پر نور شد چون آسمان سرسبز شد چون بوستان
شو آشنا چون ماهیان کان بحر عمان میرسد
باز آمدی کف میزنی تا خانه ها ویران کنی
زیرا که در ویرانه ها خورشید رخشان میرسد
خانه ویران همان خراب حافظ و در ویرانه ها خورشید رخشان را دیدن ، اشاره به همان آباد حافظ است.
همین مولوی که در این چند بیت شاد وخندان و سر مست است و در خانه های ویران شده خورشید درخشان را میبیند در جایی دیگرهمسان حافظ از غم و درد و رنج دوری از یار میگوید
ای دل شکایتها مکن ، تا نشنود دلدار من
ایدل نمیترسی مگر ازیار بی زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من
یادت نمی اید که او میکرد روزی گفت و گو
میگفت بس ، دیگر مکن اندیشه گلزارها.
اگر چه مصداقها زیاد میباشند ولی تکیه بر این نمونه های ادبی رابطه شادی غم انسانی را با بافت دوالیستی جهان نشان نمیدهند و این موضوع را مشخص نیمکند که چرا دوالیسم این جهان علت رنج انسان به طور عام و عاشق کشی عارفانه بطور خاص میباشد. از هرگونه برهان علمی برای پاسخ گویی پرهیز میکنم ولی از شما دعوت میکنم که در خیال خودتان با من به یک گشت وگذار بیایید تا از طریق این سیر وسیاحت به پاسخ بسیار ساده ولی قانع کننده دست پیدا کنیم که بر پایه علمی استوار است ، برهانی که از دل انحنای زمان و مکانی که اینشتن دست روی آن گذاشته بیرون میاید.
به کف دست خودتان نگاه کنید . بصورت دیگران نگاه کنید. در خیال خودتان نقشی ازیک گل ، درخت و گیاهان در یک باغ بکشید. ودر تصور خودتان کوه ودشت و بیابان و دریا نظاره کنید و حتی ازکره زمین بالاتر روید و به ابرها ، ماه ، خورشید و ستارگان نگاه کنید و باز هم بالاتر و به کهکشان راه شیری نظری بیافکنید. در همه اینها چه چیز های میبینید ؟ خیلی چیزها اما یک چیز را هرگز نمیبینید. و آن یک خط صاف است. در هیچ کجای این جهان ما هیچ پدیده ای که از خط صاف تشکیل شده است را نمیبینیم ، حتی نور. زیرا نور هم در درون خودش بصورت موجی است. ما در کل جهان یک خط مستقیم و صاف را نمیبینیم ولی تا دلتان بخواهد اجسام و پدیده های منحنی شکل را مشاهده میکنیم. در جهان ما هیچ رودخانه صافی هیچ کوه صافی هیچ درخت صافی و هیچ پدیده صافی وجود ندارد ما در این جهان فقط با منحنی ها سرو کار داریم. اما فقط در یک جا ما شاهد یک خط صاف و بدون انحناء هستیم و ان فکر ، احساس و روح ادمی است که گرایش خطی وصاف بودن دارد. تضاد بین انحنایی که ما را احاطه کرده و کشش خطی درون ما منشاء تمامی دردهای ما انسانها میباشد. این تضاد را حافظ به بهترین وجهی شناخته و آنرا بعنوان سرنوشت ازلی قبول کرده است
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
.افتادن از اوج سربلندی به خاک پستی بیان گر همین واقیت است که این جهان منحنی شکل دنیای فرازو نشیب ها ست
در آخر اما عرفا برای این حالات قبض و بسط روحی که شادی وغم را بهمراه میاورد اصطلاحی خاص را منظور کرده اند و ازان به این عنوان یاد میکنند. «رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی جامه ای است که بر تن و قامت هر عارف دلسوخته ای دوخته اند»
پرویز مصباحی
آلمان