بیاد فرزند قهرمان خلق کرد معلم شهید فرزاد کمانگر
سطر میلرزد در اشک
اشک میبارد بر سطر
میشیارد شور
خطی از سوگ به هر گونهٔ پژمان سکوت
نامهات را خواندم؛ «نامه به احسان» را میگویم
«بی لالایی مادر در گوش»، آی برادر جانم فرزاد!
بر نرمای دلم سر بنه آرام بگیر!
بر غزلهای سرشکم که بجز رنگ رثای تو در آیینه ندید
اینک آسوده بخواب!
باز من با تو، «سیامند» و «علی»، گام زنان
بر سر کوره رهی سوخته در جنگل بیدار بلوط
«راه شاهو» در پیش
گفتهاند از طرف تازه شرق
میرسد قافلهیی عطرتر از پچ پچ یاس
بارهایش همه دانایی و آهنگ و عسل
شبنم و نور و غزل
آه!
کودک دامنهٔ زاگرس؛ ای بچهٔ مغرور عقاب!
یاغی شوق برافروزِ انیسِ شب و تنهایی و ماه
شد سرِ دار بلند
از سرودی که تو در باد پراکندی با خشم
سفرت همدم باران باد، آی رفیق!
بی تو، با یاد تو باید بوسید
مرگ را در راه هدفهای سترگ
و خطر کَرد؛ خطرهای بزرگ
رسم مردان خدا
بوسه بر مرگ،
در بلندای نیآلوده عشق است
باز باید به تفنگ
باز باید به سرود
باز باید به سفر کرد سلام
در نباید آبادی که در آن عشق، گناه،
زیبایی جرم
وه! که چه جرم زیبایی ست
دست سودن به تن قهوهیی گرم تفنگ
بر سر کتف و کمر از چپ و راست
ضربدر وارهیی از خرمن زرین فشنگ آویزان
لکه و یورتمه رفتن به شتاب
از میان وزش وحشی سمفونی شلیک که یک لحظه ندارد پایان
بی هراس از گزش خونی زنبور گلوله،
در میدان
وه! که چه جرم زیبایی ست
داشتن دیدهیی آمیخته با خشم و غرور
از شکاف درجه تا مگسک، در خط ممتد همه بردوخته بر خال سیاه دل خصم
کجکی خم شده بر خانهٔ زین،
تاختن از دامنه تا قلب خطر
عکسی از هیبت پرهیب تو و اسب تو در آینهٔ رود مسافر به غروب
ثبت در قاب شفق
فخر باید که کند فخر به این منظرهٔ سرخ شکوه
زندگی زیبایی ست
زیبایی، جنگیدن
وه! که چه جرم زیبایی ست!
اینچنین مردن
دست در دست پگاه
شوق در شوق نگاه
بال در بال شرف.
زندگی زیبایی ست
زیبایی، جنگیدن
دشت مواج شقایق میگوید
به چه کارآیدت این کاسه خون
اگر ارزانی عشقی نشود
پسر زاگرس ای زادهٔ نی لبک و دانایی و شیر!
من نمیپرسم از تو
چه بگویم که نلرزد پا
از وداع یاران در بند
تا ملاقات شب چوبهٔ دار
دیرگاهی ست که در آن سر مرگ
پرچمی سرخ برافراشتهام؛ برگ به برگش همه جان
من طنابم بر گردن
من صلیبم سر دوش
زندگی را
در تفنگی میبینم
که مرا کامل میسازد
بگذار
در نقاشی هر کودک کُرد
دود آبی تن باروت نمادی باشد از صبح
این برای شرف ایرانی بودن کافی ست
...
آه!
میتراواند چشم
واژه ساکت اشک
باورم نیست رفیق!
رفته باشی با مرگ
قلب تو در تن هر واژه من
طبل میکوبد با شوق
سبز مانی، سفرت خیر! برادر جانم فرزاد!