Loading...

نوستالژی چونان یک قدرت

image
22-12-2025

نوستالژی چونان یک قدرت

 

تاریخ : 23. 12.2025

نقل از فیسبوک عادل عبیات

نوشتن درباره‌ی ایران، اگر در سطح خبر، تصویر و واکنش متوقف بماند، ناخواسته به بازتولید سوء‌فهم کمک می‌کند. جامعه‌ای که بیش از یک قرن  میان انقلاب، کودتا، مداخله‌ی خارجی، دولت‌های اقتدارگرا، ناتمام‌ماندن پروژه‌ی جمهوریت در تاریخ معاصر ایران و سرکوب سازمان‌یافته زیسته است را با ابزارهای ساده‌ی گزارش‌نویسی قابل فهم کرد. همچنین ایران را نمی‌توان از خلال چند شعار، چند چهره یا چند نشانه‌ی نوستالژیک خواند، بی‌آن‌که به ساختارهای اجتماعی، تاریخی و سیاسی‌ای که این نشانه‌ها را تولید کرده‌اند، توجیه کرد.

مقاله‌ی منتشرشده در روزنامه‌ی فرانکفورتر آلگماینه سایتونگ با عنوان «برخی ایرانیان دوباره شاه را صدا می‌زنند»، نوشته‌ی فریدریکه بوگه، در ظاهر می‌کوشد گزارشی بی‌طرف از یک گرایش اجتماعی ارائه دهد، اما در عمل بر مجموعه‌ای از پیش‌فرض‌های نانوشته استوار است که نه‌تنها تحلیل را مخدوش می‌کند، که تصویری ساده‌سازی‌شده و گمراه‌کننده از جامعه و سیاست ایران به دست می‌دهد. مسئله‌ی اصلی این نوشتار نه دفاع از یک نظام سیاسی خاص است و نه حمله به یک چهره یا یک روایت تاریخی، مسئله اما شیوه‌ی صورت‌بندی پرسش و چارچوبی است که از همان ابتدا برای فهم واقعیت انتخاب شده است.

در این مقاله نشانه‌ها جای ساختار را می‌گیرند، واکنش‌های مقطعی به‌عنوان گرایش‌های اجتماعی بازنمایی می‌شوند و نوستالژی، بی‌آن‌که به‌عنوان پیامد انسداد سیاست فهم شود، به سطح یک گزینه‌ی سیاسی ارتقا می‌یابد. این جابه‌جایی‌های ظریف اما تعیین‌کننده، تحلیلی می‌سازند که به‌جای توضیحِ چرایی وضعیتِ موجود، به توصیفِ سطحیِ پیامدهای آن بسنده می‌کند. نتیجه نه فهم سیاست ایران، که بازتولید همان بن‌بستی است که جامعه‌ی ایران دهه‌هاست در آن گرفتار شده است.

ایران نه یک جامعه‌ی یکدست و همگن، که مجموعه‌ای از جوامع متعدد در دل یک ملت است، با شکاف عمیق میان حکومت و ملت، شکاف سیاسیِ ساختاری و هم‌زمان تنوع فرهنگی، زبانی و اتنیکی. هر تحلیلی که این واقعیت درونی را نادیده بگیرد و از یک برش محدود، نتیجه‌ای عام استخراج کند، ناگزیر به خطای تعمیم دچار می‌شود. در چنین بستری هرگونه خوانش از خواست سیاسی بدون توجه به شرایط سرکوب، فقدان نهادهای مستقل و نبود امکان سیاست‌ورزی آزاد، از اساس ناقص خواهد بود.

آن‌چه در ادامه می‌آید، تلاشی است برای گشودن همین نقاط کور، نه از موضع جدل ایدئولوژیک و نه با هدف جایگزین‌کردن یک نوستالژی با نوستالژی دیگر، که از زاویه‌ی تحلیل ساختاری. در چند محور مشخص نشان داده خواهد شد که چگونه بی‌توجهی به ساختار اجتماعی و سیاسی ایران، به حذف آلترناتیو واقعی، عادی‌سازی مداخله‌ی خارجی و تقلیل سیاست به نام‌ها، چهره‌ها و خاطره‌ها می‌انجامد.

محور اول از همان نقطه‌ای آغاز می‌شود که مقاله پیش از هر استدلالی، میدان معنا را می‌بندد، تیتر. عنوان مقاله با این مفهوم که، برخی ایرانیان دوباره شاه را صدا می‌زنند، نه یک گزارش خنثی، که یک صورت‌بندی سیاسی است. تیتر این مقاله پیش از آن‌که واقعیتی را توصیف کند، چارچوبی برای فهم آن می‌سازد و خواننده را در مسیری مشخص قرار می‌دهد، مسیری که در آن یک کنش محدود، پراکنده و فاقد زمینه‌ی روشن، به نشانه‌ای اجتماعی ارتقا داده می‌شود.

مشکل اصلی این تیتر نه در استفاده از واژه‌ی برخی، که در کارکرد آن است. واژه‌ی برخی در منطق این مقاله به‌جای آن‌که احتیاط تحلیلی را نشان دهد، به ابزاری برای تعمیم تبدیل می‌شود. کمّیتی نامعلوم، بدون نسبت جمعیتی، بدون توزیع اجتماعی و بدون بافت سیاسی، به‌گونه‌ای مطرح می‌شود که گویی واجد معنای سیاسی مستقل است. در جامعه‌ای که فاقد نظرسنجی آزاد، احزاب قانونی و امکان بیان علنی گرایش سیاسی است، چنین تعمیمی از اساس مسئله‌دار است.

در ایران شعار لزوماً بیانِ خواست سیاسی نیست، که اغلب جایگزین سیاست است. در شرایطی که سیاستِ سازمان‌یافته‌ی سرکوب شده و زبان رسمی اعتراض مسدود است، شعار به ابزار تخلیه‌ی خشم، اعتراض نمادین و گاه حتی طعنه تبدیل می‌شود. خواندن این کنش‌ها به‌عنوان نشانه‌ی یک گرایش پایدار، نادیده‌گرفتن تفاوت بنیادین میان واکنش و مطالبه است، تفاوتی که در جوامع تحت سرکوب، تعیین‌کننده است.

عنوانِ مقاله همچنین فرضی پنهان را حمل می‌کند، این‌که تاریخ سیاسی ایران مسیری دایره‌ایست و جامعه می‌تواند آزادانه میان نظام‌ها بازگشت کند. واژه‌ی دوباره در تیتر، نه خنثی است و نه توصیفی، حامل این تصور است که مسئله، بازگشت به یک نقطه‌ی تاریخی شناخته‌شده است، نه تلاش برای گشودن افقی نو. این زبان، ناخواسته سیاست را به حافظه فرو می‌کاهد و آینده را به گذشته حواله می‌دهد.

افزون بر این، تیتر هیچ نسبتی میان این برخی و ساختار اجتماعی ایران برقرار نمی‌کند. مشخص نیست این صداها از کدام لایه‌ی اجتماعی، کدام جغرافیا، کدام تجربه‌ی تاریخی و کدام موقعیت سیاسی برمی‌خیزند. حذف این پرسش‌ها، تیتر را از گزارش به روایت تبدیل کرده است، روایتی که پیشاپیش نتیجه را القا می‌کند، بی‌آن‌که مسیر رسیدن به آن را نشان دهد.

در نهایت تیتر مقاله نه نقطه‌ی آغاز یک پرسش، که نقطه‌ی آغاز یک پاسخ است، پاسخی که قبل از طرح مسئله داده شده است. وقتی عنوانِ مقاله چنین بار معنایی سنگینی را حمل می‌کند، متن ناگزیر در ادامه در همان چارچوب حرکت می‌کند. به این معنا که لغزش تحلیلی مقاله از ابتدا رخ داده است، نه در جزئیات بعدی. تیتر به‌جای آن‌که درِ تحلیل را باز کند، افق آن را محدود می‌سازد.

 

محور دوم به نحوه‌ی استفاده‌ی مقاله از یک موقعیت عاطفی بازمی‌گردد، جایی که مراسم سوگواری برای یک وکیل حقوق بشر، به‌عنوان داده‌ای سیاسی خوانده می‌شود. مقاله با ارجاع به ویدئویی تقطیع شده و چه بسا دست‌کاری شده، از این مراسم و شنیده‌شدن شعارهایی در میان جمعیت، این صحنه را به نشانه‌ای از یک گرایش سیاسی تعبیر می‌کند، بی‌آن‌که به ماهیت موقعیت، منطق کنش جمعی در شرایط سرکوب، یا کارکرد نمادین چنین لحظاتی توجه کند.

مراسم سوگواری، به‌ویژه در جامعه‌ای مانند ایران، پیش از آن‌که عرصه‌ی سیاست سازمان‌یافته باشد، فضایی برای تخلیه‌ی خشم، اندوه و اعتراض فروخورده است. در شرایطی که هر تجمع سیاسی مستقلی سرکوب می‌شود، چنین موقعیت‌هایی به‌طور ناخواسته به تنها امکان بروز جمعی تبدیل می‌شوند. خواندن شعارهای مطرح‌شده در این فضا به‌عنوان بیان یک خواست سیاسی پایدار، نادیده‌گرفتن تفاوت میان بیان احساسی اعتراض و مطالبه‌ی سیاسی آگاهانه است.

افزون بر این، مقاله هیچ تلاشی برای بررسی منشأ این شعارها نمی‌کند. مشخص نیست این صداها خودجوش بوده‌اند، توسط گروهی محدود هدایت شده‌اند، یا در بازنمایی رسانه‌ای برجسته‌سازی شده‌اند. در کشوری که هر تصویر و هر ویدئو می‌تواند برش‌خورده، تقطیع‌شده یا گزینش‌شده باشد، تبدیل یک قطعه‌ی تصویری به مبنای تحلیل اجتماعی، بدون احتیاط روش‌شناختی، از دقت ژورنالیستی فاصله می‌گیرد.

مسئله‌ی مهم‌تر اما در سطحی عمیق‌تر قرار دارد. مقاله از خود نمی‌پرسد که چرا در مراسمی مرتبط با حقوق بشر و سوگواری برای یک کنشگر مدنی، چنین شعارهایی شنیده می‌شود. این پرسش می‌توانست تحلیل را به سوی فهم بن‌بست سیاست در ایران سوق دهد، بن‌بستی که در آن زبان مطالبات روشن، آینده‌محور و ساختاری مسدود شده و جای خود را به واکنش‌های نمادین و گاه متناقض داده است. مقاله اما به‌جای طرح این پرسش، به نتیجه‌گیری شتاب‌زده بسنده می‌کند.

در واقع آن‌چه در این صحنه دیده می‌شود، بیش از آن‌که نشانه‌ی گرایش به سلطنت باشد، نشانه‌ی نداشتنِ افقِ سیاسی قابل تصور است. وقتی امکان طرح بدیل‌های واقعی و سازمان‌یافته وجود ندارد، واکنش‌ها به‌سوی نمادهایی می‌روند که دست‌کم شناخته‌شده هستند، حتی اگر خود آن نمادها پاسخ‌گوی مسائل امروز نباشند. تبدیل این وضعیت به شاخص سیاسی، جابه‌جایی پیامد با علت است.

بدین‌ترتیب محور دوم نشان می‌دهد که مقاله چگونه یک لحظه‌ی احساسی و استثنایی را از بستر خود جدا می‌کند و به داده‌ای سیاسی تبدیل می‌سازد. این جابجایی نه‌تنها واقعیت آن لحظه را تحریف می‌کند، که به تثبیت همان روایتی می‌انجامد که از ابتدا در تیتر القا شده بود، این‌که جامعه‌ی ایران در حال بازگشت است، نه در حال دست‌وپنجه نرم‌کردن با انسداد سیاست.

 

محور سوم به نحوه‌ی معرفی رضا پهلوی در مقاله اشاره دارد، معرفی‌ای که در ظاهر خنثی و گزارشی است، اما در عمل حامل یک جابه‌جایی مهم  تحلیلی است. مقاله می‌نویسد که او سال‌هاست خود را به‌عنوان رهبر اپوزیسیون برای یک ایران سکولار و دموکراتیک معرفی می‌کند و سپس بدون هیچ فاصله‌گذاری مفهومی، این خودتعریف را همچون یک واقعیتِ سیاسیِ مفروض در متن می‌نشاند.

در این‌ بخش، تمایز بنیادین میان ادعا و جایگاه نادیده گرفته می‌شود. رهبری سیاسی نه با معرفی فردی شکل می‌گیرد و نه با تکرار رسانه‌ای یک عنوان، که حاصلِ رابطه‌ای پیچیده میان سازمان، برنامه، پایگاه اجتماعی، تداوم کنش و سازوکار پاسخ‌گویی است. مقاله هیچ‌یک از این مؤلفه‌ها را نمی‌سنجد و از این مسیر بحرانِ سیاستِ ایران را از سطح ساختار به سطح چهره فرو می‌کاهد.

اشاره‌ی مقاله به ناکامی رضا پهلوی در متحدکردن اپوزیسیون در جریان جنبش زن، زندگی، آزادی نیز در همین چارچوب باقی می‌ماند. این ناکامی نه چونان نشانه‌ای از یک مسئله‌ی ساختاری، که همچون یک شکستِ موردی روایت می‌شود، گویی مسئله هماهنگ‌نشدن افراد بوده است، نه عدم وجودِ یک بستر سازمان‌یافته‌ی سیاست. چنین روایتی بار دیگر سیاست را شخصی می‌کند و پرسش‌های عمیق‌تر را کنار می‌گذارد.

در حقیقت مقاله از طرح پرسشی اساسی می‌گریزد، از اینکه چرا در جامعه‌ای با این سطح از نارضایتی و اعتراض، تاکنون نیرویی قادر به نمایندگی پایدار سیاسیِ آن نشده، و اینکه چرا سیاست در داخل ایران به نام‌ها و چهره‌ها تقلیل یافته است و اما پاسخ به این پرسش‌ها، مستلزم عبور از منطق فردمحور و ورود به تحلیل ساختاری است، مسیری که مقاله آگاهانه یا ناآگاهانه از آن پرهیز می‌کند.

با این پرهیز خواننده‌ی غیرایرانی با تصویری روبرو می‌شود که در آن، مسئله‌ی سیاست ایران به رقابت یا ناکارآمدی چهره‌ها فروکاسته شده است. این تصویر نه‌تنها پیچیدگیِ واقعیت را پنهان می‌کند، که به‌طور ضمنی این تصور را تقویت می‌نماید که با چهره‌ای مناسب‌تر، بحران نمایندگی قابل حل است. چنین تصوری، ریشه‌ی بن‌بست را در افراد می‌جوید، نه در ساختاری که امکان سیاست‌ورزی را مسدود کرده است.

بدین‌ترتیب محور سوم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با بازنشر یک خودتعریف سیاسی، بدون آزمون و نقد، از تحلیل فاصله می‌گیرد و به بازتولید روایت می‌رسد. این جابه‌جایی زمینه‌ساز بخش‌های بعدی متن است، جایی که سیاست ایران هرچه بیشتر به چهره‌ها، تصویرسازی‌ها و داوری‌های فردی فروکاسته می‌شود.

 

محور چهارم به شکلِ رودر رو شدن مقاله با مسئله‌ی مداخله‌ی خارجی بازمی‌گردد، مشخصاً جایی که به نقل از روزنامه‌ی هاآرتص گفته می‌شود کمپینی برای تصویرسازی از رضا پهلوی در شبکه‌های اجتماعی، با حمایت مالی اسرائیل انجام شده است. این گزاره به‌لحاظ سیاسی و اخلاقی، یکی از سنگین‌ترین داده‌های کل مقاله است، اما نحوه‌ی طرح آن چنان گذراست که گویی با اطلاعاتی حاشیه‌ای سروکار داریم.

مشکل نه در اشاره به این واقعیت، که در نبودِ هرگونه تحلیل پس از آن است. مقاله نه می‌پرسد که این مداخله چه معنایی برای مفهوم اپوزیسیون مستقل دارد و نه نسبت آن را با تجربه‌ی تاریخی ایران از دخالت خارجی بررسی می‌کند و نه پیامدهای چنین حمایتی را برای مشروعیت سیاسی یک چهره یا یک روایت واکاوی می‌کند. این سکوتِ تحلیلی، خود نوعی موضع‌گیری است.

در تاریخ معاصر ایران، مداخله‌ی خارجی صرفاً یک خاطره‌ی دور نیست، که بخشی از حافظه‌ی زنده‌ی سیاسی جامعه است. از کودتای ۱۳۳۲ گرفته تا اشکال متأخرتر فشار و مهندسی سیاسی، هرگونه نقش‌آفرینی دولت‌های خارجی در تعیین چهره‌ها یا جهت‌گیری‌های سیاسی، حساسیت‌برانگیز و مسئله‌مند بوده است. مقاله اما این پیوند تاریخی را قطع می‌کند و داده‌ی امروز را از زمینه‌ی تاریخی‌اش جدا می‌سازد.

این جداسازی پیامد مهمی دارد. وقتی مداخله‌ی خارجی به‌عنوان یک اطلاع مطرح می‌شود، نه یک مسئله، عادی‌سازی رخ می‌دهد. خواننده‌ی غیرایرانی که شاید از بار تاریخی این موضوع آگاه نباشد، چنین حمایتی را در چارچوب رقابت‌های ژئوپلیتیک طبیعی می‌بیند و نه چونان عاملی که می‌تواند مشروعیت سیاسی را مخدوش کند. به این ترتیب سیاست به سطح مدیریت تصویر و حمایت بیرونی تقلیل می‌یابد.

تناقض در این‌ است که همین منطق، سال‌هاست از سوی جمهوری اسلامی برای بی‌اعتبارکردن هرگونه مخالفت به کار گرفته شده است. مقاله ناخواسته، با عبور بی‌تفاوت از این موضوع، همان روایتی را بازتولید می‌کند که ادعا دارد سیاست در ایران از بیرون مهندسی می‌شود. تفاوت تنها در این است که این‌بار، روایت نه از زبان قدرتِ مستقر در ایران، که از زبان رسانه‌ی غربی بیان می‌شود.

در این‌ بخش نیز، یک امکان دیگر از تحلیل حذف می‌شود، امکان سیاستی که استقلال را نه شعار، که شرط بنیادین مشروعیت می‌داند، سیاستی که حاضر است هزینه‌ی انزوا را بپردازد اما به مهندسی بیرونی تن ندهد. این منطق به‌دلیل ناسازگاری‌اش با روایت‌های ساده و تصویرمحور، در مقاله جایی ندارد و حذف آن، میدان تحلیل را بیش از پیش تنگ می‌کند.

بدین‌ترتیب محور چهارم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با عادی‌سازیِ مداخله‌ی خارجی، یکی از مهم‌ترین خطوط حساس سیاست ایران را نادیده می‌گیرد. این نادیده‌گرفتن، نه یک غفلت ساده، که بخشی از همان روندی است که سیاست را از ساختار، تشکیلات و استقلال تهی کرده و به رقابت روایت‌ها و تصویرها فرو می‌کاهد.

 

محور پنجم به شیوه‌ی برخورد مقاله با مسئله‌ی میزان حمایت داخلی بازمی‌گردد. نویسنده در مقطعی تصریح می‌کند که مشخص نیست رضا پهلوی تا چه اندازه در داخل ایران از حمایت برخوردار است. این جمله به‌خودی‌خود، دقیق و ضروری است، زیرا در کشوری که نظرسنجی آزاد وجود ندارد، احزاب مستقل ممنوع‌اند و بیان علنی گرایش سیاسی می‌تواند هزینه‌های سنگین داشته باشد، هر ادعایی درباره‌ی محبوبیت یا عدم محبوبیت یک چهره سیاسی ناگزیر باید با احتیاط همراه باشد.

اما مشکل از جایی شروع می‌شود که این احتیاط، به‌جای آن‌که به مکث تحلیلی منجر بیانجامد، بلافاصله با روایت‌های جایگزین پر می‌شود. مقاله پس از اعلام نامشخص‌بودن داده‌ها، به سراغ نقل‌قول‌ها، توصیف‌های کلی و بازنمایی‌های رسانه‌ای می‌رود که عملاً همان خلأ را با حدس و تصویر پر می‌کنند. بدین‌ترتیب، ندانستن، نه به‌عنوان محدودیت تحلیل، که چونان سکویی برای تفسیر عمل می‌کند.

در بخش، یک تمایز روش‌شناختی نادیده گرفته می‌شود، تفاوت میان ناتوانی در اندازه‌گیری و مجازبودن در نتیجه‌گیری. این‌که میزان حمایت، قابل سنجش نیست، به این معنا نیست که هر نشانه‌ی پراکنده یا هر روایت رسانه‌ای می‌تواند جایگزین داده‌ی واقعی شود. برعکس، چنین وضعیتی ایجاب می‌کند که مرز میان مشاهده و تفسیر با دقت بیشتری حفظ شود، مرزی که مقاله به‌سرعت از آن عبور می‌کند.

پیامد این عبور، شکل‌گیری تصویری نسبتاً منسجم از افکار عمومی است، تصویری که پایه‌های تجربی آن سست است، اما در متن به‌گونه‌ای عرضه می‌شود که گویی از دل واقعیت برآمده است. خواننده‌ی غیرایرانی، با وجود تصریح اولیه به ابهام، در نهایت با این احساس متن را ترک می‌کند که گرایشی قابل‌توجه در حال شکل‌گیری است. این احساس محصول روایت است، نه داده.

این شیوه‌ی نوشتن، به‌ویژه در مورد جامعه‌ای چون ایران که به‌شدت متکثر و تحت فشار است، خطرناک است. چه‌که به‌جای برجسته‌کردن عدم قطعیت، توهم قطعیت تولید می‌کند. افکار عمومی نه به‌عنوان میدان نیروهای متعارض، که چونان بستری آماده برای تفسیر دلخواه بازنمایی می‌شود.

در نهایت، آن‌چه مقاله به‌عنوان نامشخص‌بودن حمایت داخلی مطرح می‌کند، در عمل به کارکردی تزئینی فروکاسته می‌شود. ابهام نه برای محدودکردن تحلیل، که برای مشروعیت‌بخشی به ادامه‌ی روایت به کار می‌رود. این جابه‌جایی، یکی دیگر از نقاطی است که تحلیل مقاله را از دقت لازم دور می‌کند و مسیر آن را به‌سوی ساده‌سازی هدایت می‌نماید.

 

محور ششم به بخشی بازمی‌گردد که مقاله مسئله‌ی مشروعیت و نمایندگی سیاسی را به کاریزما و صفات شخصی فرو می‌کاهد. با نقل قول از یک تحلیل‌گر، گفته می‌شود مشکل اصلی نه گذشته‌ی تاریخی، که این است که رضا پهلوی به اندازه‌ی پدر و پدربزرگش مصمم و کاریزماتیک دیده نمی‌شود. این صورت‌بندی، در ظاهر تحلیلی است، اما در عمل یکی از قدیمی‌ترین خطاهای فهم سیاست و قدرت را بازتولید می‌کند، جابه‌جایی پرسش از ساختار با ارزیابی شخصیت.

در این منطق بحران سیاست نه از عدم وجود نهاد، نه از سرکوب سازمان‌یافته و نه از انسداد کنش جمعی برمی‌خیزد، که به کمبود ویژگی‌های فردی نسبت داده می‌شود. گویی اگر چهره‌ای کاریزماتیک یا اراده‌ای قاطع‌تر در صحنه حاضر بود، مسئله‌ی نمایندگی سیاسی حل می‌شد. این نگاه سیاست را از میدان کنش جمعی و سازمان‌یافته خارج می‌کند و به رقابتی میان تیپ‌های شخصیتی فرو می‌کاهد.

چنین فروکاستی، به‌ویژه در مورد ایران، نه تنها گمراه‌کننده، که خطرناک هم هست. کاریزما در خلأ شکل نمی‌گیرد، که محصول رابطه‌ای میان فرد، ساختار و امکان کنش است. در جامعه‌ای که سیاست سازمان‌یافته سرکوب شده، تشکل‌های مستقل نابود شده‌اند و هر تلاشی برای سازمان‌دهی هزینه‌ی سنگین دارد، نبودِ کاریزما نه علت بحران، که پیامد آن است. مقاله اما این نسبت را وارونه می‌بیند و پیامد را به‌جای علت می‌نشاند.

ارجاع مداوم به پدر و پدربزرگ نیز سیاست را ناخواسته در منطق تداوم موروثی و در چارچوب تبار نگه می‌دارد. مقایسه‌ی نسلی، به‌جای سنجش برنامه، ساختار، تشکیلات و پاسخ‌گویی، این تصور را تقویت می‌کند که مشروعیت می‌تواند از مسیر شباهتِ شخصیتی یا خاطره‌ی تاریخی منتقل شود. این همان منطقی است که سیاست را به نسب، خون و نماد پیوند می‌زند، نه به اراده‌ی جمعی و سازوکارهای دموکراتیک.

بدین‌ترتیب محور ششم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با تقلیل بحران سیاست به مسئله‌ی کاریزما، از مواجهه با ریشه‌های واقعیِ بن‌بست می‌گریزد. این تقلیل، نه‌تنها فهم سیاست و قدرت در ایران را ساده‌سازی می‌کند، که افق دید خواننده را به‌گونه‌ای محدود می‌سازد که بدیل‌های غیرشخصی، غیرنوستالژیک و ساختاری اساساً قابل تصور نباشند.

 

محور هفتم به دوگانه‌ای بازمی‌گردد که مقاله، آگاهانه یا ناآگاهانه، در تمام طول متن می‌سازد و تثبیت می‌کند، دوگانه‌ی اسلام سیاسی یا سلطنت. در این چارچوب، سیاست ایران چنان روایت می‌شود که گویی جامعه میان دو گزینه‌ی تاریخی گرفتار شده است، یا استمرار نظم دینیِ مستقر، یا بازگشت به نظم سلطنتیِ پیشین. این صورت‌بندی هرچند برای روایت رسانه‌ای ساده و قابل‌مصرف است، اما با واقعیتِ میدان سیاست ایران هم‌خوانی ندارد.

این دوگانه‌سازی پیش از هر چیز، افق سیاست را به‌طور مصنوعی محدود می‌کند. وقتی انتخاب‌ها به دو قطب تقلیل می‌یابند، هر آن‌چه بیرون از این چارچوب قرار دارد، یا حذف می‌شود یا به حاشیه رانده می‌شود، در نتیجه سیاست نه چونان میدانِ نیروهای متکثر و متضاد، که همچون انتخابی میان دو گذشته روایت می‌شود، گذشته‌ای دینی و گذشته‌ای سلطنتی. آینده در این روایت، عملاً غایب است.

مشکل این‌جاست که این دوگانه بازتاب جامعه نیست، که محصول شرایط سرکوب است. در فضایی که سیاستِ سازمان‌یافته امکان بروز ندارد، روایت‌های ساده و نمادین فرصتِ دیده‌شدن پیدا می‌کنند. اما تبدیل این روایت‌های نمادین به چارچوب تحلیلی، به معنای اشتباه‌گرفتن پیامد با علت است. جامعه‌ی ایران میان دو گزینه‌ی تاریخی گرفتار نشده، بلکه امکان‌های متنوع سیاست‌ورزی در آن به‌طور سیستماتیک مسدود شده‌اند.

این دوگانه همچنین ناخواسته منطقِ قدرتِ مسلط را بازتولید می‌کند. جمهوری اسلامی سال‌هاست می‌کوشد هر بدیلی را یا به بازگشت به سلطنت فروبکاهد یا به دشمن خارجی نسبت دهد. وقتی رسانه‌ای بیرون از ایران نیز سیاست را در همین چارچوب روایت می‌کند، هرچند با نیت متفاوت، به تثبیت همان منطق کمک می‌کند. نتیجه نه نقد قدرت، که هم‌صداییِ ناخواسته با محدودترین افق ممکن است.

در این میان نوعی دیگر از سیاست عمداً یا سهواً از میدان حذف می‌شود، سیاستی که نه به گذشته پناه می‌برد و نه مشروعیت خود را از نمادهای تاریخی می‌گیرد، سیاستی که بر سازمان، تداوم، تشکیلات و کنش جمعی استوار است و دقیقاً به‌همین دلیل، با منطق دوگانه‌سازی سازگار نیست. این سیاست نه در قالب چهره‌ها می‌گنجد و نه در روایت‌های نوستالژیک و حذف آن، نتیجه‌ی مستقیم ساده‌سازی افق تحلیل است.

بدین‌ترتیب، محور هفتم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با ساختن یک دوگانه‌ی کاذب، میدان سیاست ایران را کوچک می‌کند و امکان دیدن بدیل‌های واقعی را از میان می‌برد. این محدودسازی، نه‌تنها فهم وضعیت کنونی را دشوار می‌کند، که ناخواسته آینده را نیز به گذشته‌ای پرتاب می‌کند که خود بخشی از مسئله بوده است.

 

محور هشتم به روشِ روبه‌رو شدنِ مقاله با تنوع درونی جامعه‌ی ایران اشاره دارد، تنوعی که یا نادیده گرفته می‌شود یا به شکلی سطحی و خنثی از کنار آن عبور می‌شود. نویسنده با برجسته‌کردن چند نشانه و واکنش محدود، جامعه‌ی ایران را به‌گونه‌ای بازنمایی می‌کند که گویی با یک کلیت هم‌صدا و هم‌جهت روبه‌رو هستیم، کلیتی که می‌تواند حامل یک نوستالژی مشترک یا گرایش سیاسی واحد باشد.

این تصویر، با واقعیت ایران هم‌خوانی ندارد. ایران نه فقط از نظر فرهنگی و زبانی متکثر است، که از نظر تجربه‌ی زیسته‌ی سیاسی نیز به‌شدت ناهمگون است. نسبت با دولت، تاریخ، خشونت، توسعه و حتی مفهوم ایران در میان لایه‌های مختلف جامعه یکسان نیست. آن‌چه در یک بخش از فلات مرکزی یا در میان لایه‌هایی خاص از طبقه‌ی متوسط شهری به‌عنوان نوستالژی دیده می‌شود، الزاماً در حاشیه‌‌ و اتنیک‌ها، مناطق پیرامونی یا میان طبقات فرودست نه وجود دارد و نه معنای مشابهی دارد.

مقاله اما این تفاوت‌ها را در تحلیل خود وارد نمی‌کند. واکنش‌هایی که در یک موقعیت خاص یا از سوی یک لایه‌ی اجتماعی خاص بروز می‌کنند، به‌گونه‌ای روایت می‌شوند که گویی می‌توانند نماینده‌ی ایرانیان باشند. این تعمیم، نه‌تنها نادقیق است، که از نظر سیاسی نیز مسئله‌دار و چه بسا خطرناک است، زیرا صداهای بسیاری را از همان ابتدا از میدان تحلیل حذف می‌کند.

نکته‌ی مهم آن است که این حذف تصادفی نیست. روایت‌های نوستالژیک معمولاً از دلِ بخش‌هایی از جامعه برمی‌خیزند که بیش از دیگران به رسانه‌های برون‌مرزی دسترسی دارند و تجربه‌ی زیسته‌شان با بازنمایی‌های آرشیوی هم‌پوشانی دارد. اما تبدیل این برش محدود به تصویر کلی جامعه، به معنای نادیده‌گرفتن آن بخش‌های وسیعی است که تجربه‌ی آن‌ها از دولت، سرکوب و سیاست، اساساً در این قاب نمی‌گنجد.

در چنین بستری، مقاله از یک پرسش کلیدی عبور می‌کند، اگر جامعه‌ی ایران تا این اندازه متکثر است، چرا برخی روایت‌ها تا این حد برجسته می‌شوند و برخی دیگر اساساً دیده نمی‌شوند، پاسخ به این پرسش، مستلزم تحلیل رابطه‌ی قدرت، رسانه و حذف است، تحلیلی که مقاله به آن وارد نمی‌شود و در نتیجه، تعمیم را جایگزین فهم می‌کند.

بدین‌ترتیب، محور هشتم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با نادیده‌گرفتن تنوع واقعی جامعه‌ی ایران، یک برش محدود و گزیده را به کل ملت ایران تعمیم می‌دهد. این تعمیم، نه‌تنها تصویر جامعه را مخدوش می‌کند، که زمینه را برای همان دوگانه‌سازی‌ها و ساده‌سازی‌هایی فراهم می‌آورد که در محورهای پیشین دیده شد.

محور نهم به نسبت میان رسانه، قدرت و تولید نوستالژی بازمی‌گردد. مقاله به نقش رسانه‌هایی مانند شبکه‌ی منوتو اشاره می‌کند و پخش مستندها و تصاویر آرشیوی از دوران پهلوی را یکی از عوامل شکل‌گیری نگاه مثبت به آن دوره می‌داند. اما این اشاره در سطح توصیف باقی می‌ماند و به تحلیل سازوکار تولید معنا و پروژه‌‌های امنیتی ارتقا نمی‌یابد. گویی با یک پدیده‌ی فرهنگیِ خودجوش روبر‌رو هستیم، نه با فرایندی فعال و جهت‌دار.

نوستالژی در این‌تحلیل صرفاً بازگشت به گذشته نیست، که جانشین سیاست است. در شرایطی که سیاستِ سازمان‌یافته سرکوب و حذف شده، احزاب وجود ندارند و امکان کنش جمعی پایدار از میان رفته، گذشته به پناهگاه تغییر شکل می‌دهد. رسانه‌ها در این خلأ نه فقط خاطره را بازخوانی، که آن را بازآرایی می‌کنند، گذشته‌ای که از تنش‌ها، خشونت‌ها و بن‌بست‌هایش تهی و به مجموعه‌ای از تصاویر آرام، موسیقی، پیشرفت و نظم فروکاسته شده است.

مقاله اما این فرایند را نه چونان یک پروژه، که همچون بازتابِ تغییر نگاه جامعه روایت می‌کند. این جابه‌جایی بار دیگر پیامد را به‌جای علت می‌نشاند. پرسش بنیادی اما این نیست که چرا بخشی از جامعه به گذشته نگاه می‌کند، که این است که چرا آینده از میدان سیاست حذف شده و چه نیروهایی از این حذف سود می‌برند. بدون طرح این پرسش، نوستالژی چونان گرایشی طبیعی جلوه می‌کند، نه در جایگاهِ محصول شرایط خاص قدرت.

در این بخش نیز، نسبت میان رسانه و سیاست نادیده گرفته می‌شود. رسانه‌هایی که به‌طور مداوم یک روایت خاص از تاریخ را بازتولید می‌کنند، صرفاً بازتاب‌دهنده‌ی سلیقه‌ی مخاطب نیستند، که تلاشی هستند در جهتِ شکل‌دادن به افق تخیل سیاسی‌اند. وقتی گذشته به‌طور مکرر به‌عنوان تنها نقطه‌ی ثبات و معنا به نمایش گذاشته شود، حال و آینده ناگزیر بی‌افق جلوه می‌کنند. مقاله با توقف در سطح تأثیر رسانه، از تحلیل این مهندسی معنا فاصله می‌گیرد.

نکته‌ی مهم‌تر آن است که این نوع نوستالژی، هم‌زمان با حذف سیاست ساختاری تقویت می‌شود. روایت‌های مبتنی بر سازمان، برنامه و کنش جمعی، به‌دلیل پیچیدگی و هزینه‌مندی، کمتر امکانِ رسانه‌ای دارند. در مقابل، نوستالژی تصویری، سریع، احساسی و قابل‌مصرف است. این عدم توازن، تصادفی نیست، که نتیجه‌ی انتخاب آگاهانه‌ی فرم بر محتواست.

بدین‌‌شکل، محور نهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه نوستالژی را به‌عنوان یک واکنش اجتماعی طبیعی منعکس می‌کند، بی‌آن‌که آن را در پیوند با سازوکارهای رسانه‌ای و حذف سیاست تحلیل کند. این چشم‌پوشی، بار دیگر افق فهم را محدود می‌سازد و اجازه نمی‌دهد خواننده ببیند که آن‌چه به‌نام بازگشت به گذشته مطرح می‌شود، در حقیقت نشانه‌ی غیبت آینده در میدان سیاست است.

 

محور دهم به خلطی بازمی‌گردد که در روایت مقاله از تاریخ پهلوی رخ می‌دهد، یکی‌گرفتن مدرنیزاسیون اقتدارگرا با پیشرفت سیاسی. مقاله با برشمردن اقداماتی چون ایجاد ارتش منظم، بانک مرکزی، راه‌آهن، دانشگاه، سکولاریزاسیون آموزش و دادگستری و اصلاحات اجتماعی، تصویری می‌سازد که در آن نوسازی به‌طور ضمنی جای دموکراسی می‌نشیند، بی‌آن‌که این جابه‌جایی مفهومی به‌صراحت مسئله‌مند شود.

بی‌تردید این اقدامات در تاریخ معاصر ایران اثرگذار بوده‌اند. اما اصل موضوع منهای اینکه این اقدمات از چه کانال و مسیر چه سیاستی وارد ایران شدند،   مدرنیزاسیون فرمایشی و از بالا بدون توجه به ساختار اجتماعی و سنت‌های غالب بر ساختار جامعه‌ی ایرانی در  آن دوره از تاریخ، وقتی با تمرکز قدرت، حذف نهادهای مستقل و سرکوب سیاسی همراه می‌شود، الزاماً به سیاست مدرن نمی‌انجامد. آن‌چه شکل می‌گیرد، دولتی کارآمدتر است، نه جامعه‌ای صاحب حق. مقاله با تمرکز بر دستاوردهای فنی و اداری، این تمایز بنیادین را محو می‌کند.

اشاره‌ی گذرای مقاله به خشونت و اجبار در اجرای برخی اصلاحات، به داوری سیاسی منتهی نمی‌شود. خشونت، به‌عنوان هزینه‌ی ناگزیرِ نوسازی طبیعی جلوه می‌کند، نه چونان نشانه‌ی یک منطق اقتدارگرا. این همان منطقی است که بعدها، با ایدئولوژی‌ای دیگر، در جمهوری اسلامی نیز تکرار شد، تقدم دولت بر جامعه و نظم بر حق. حذف این پیوند تاریخی، فهم تداوم الگوهای قدرت را دشوار می‌سازد.

مشکل اما فقط تاریخی نیست، این روایت گذشته، پیامدی سیاسی در اکنون دارد. وقتی مدرنیزاسیون اقتدارگرا بدون نقد ساختاری بازگو می‌شود، این تصور تقویت می‌گردد که بحرانِ امروز ایران نیز می‌تواند با بازگشت یک دولت مقتدر حل شود، دولتی که نظم بیاورد، توسعه ایجاد کند و جامعه را سامان دهد. در این چارچوب موضوع نه نبودِ پاسخ‌گویی و مشارکت، که کمبود اقتدار معرفی می‌شود.

در این‌ بخش نیز امکانِ دیگری از تحلیل حذف می‌شود، سیاستی که توسعه را از دل مشارکت، قانون‌مندی و نهادسازیِ پایدار می‌فهمد، نه از مسیر تمرکز قدرت. این شکل از سیاست به‌دلیل پیچیدگی و زمان‌بر بودن، کمتر با روایت‌های سریع و نوستالژیک سازگار است و دقیقاً به همین دلیل از متن کنار گذاشته می‌شود.

بدین‌شکل، محور دهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با یکی‌گرفتن نوسازی اقتدارگرا و پیشرفت سیاسی، گذشته را به‌گونه‌ای بازخوانی می‌کند که امروز را توجیه‌پذیر سازد. این خلط مفهومی، نه فقط خطایی در فهم تاریخ، که عاملی مؤثر در تداوم همان بن‌بستی است که سیاست ایران دهه‌هاست با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند.

 

محور یازدهم به شیوه‌ی برخورد مقاله با تداوم مداخله‌ی خارجی در تاریخ سیاسی ایران بازمی‌گردد، تداومی که در متن، به‌صورت مقطعی و گسسته روایت می‌شود. مقاله به اشغال ایران در جنگ جهانی دوم، کناره‌گیری رضاشاه و سپس نقش آمریکا در کودتای ۱۳۳۲ اشاره می‌کند، اما این رویدادها را نه چونان یک زنجیره‌ی ساختاری، که به‌صورت اپیزودهایی جدا از هم بازگو می‌نماید. نتیجه، تاریخی است که به‌جای فهم الگو، صرفاً مجموعه‌ای از وقایع است.

این گسست روایی، پیامد تحلیلی چشم‌گیری دارد. وقتی مداخله‌ی خارجی به‌عنوان رخدادهایی منفصل معرفی می‌شود، نسبت آن با شکل‌گیری دولت اقتدارگرا، بحران مشروعیت و بی‌اعتمادی اجتماعی محو می‌گردد. در حالی‌که در تجربه‌ی ایران، مداخله‌ی بیرونی نه فقط مسیر قدرت، که تصور جامعه از سیاست، استقلال و حاکمیت را شکل داده است. حذف این پیوند، فهم چرایی حساسیت جامعه نسبت به هرگونه حمایت خارجی را دشوار می‌سازد.

مقاله همچنین از کنار این واقعیت عبور می‌کند که هر بار مداخله‌ی خارجی به‌عنوان راه‌حل معرفی شده، نتیجه نه تثبیت دموکراسی، که تعمیق اقتدارگرایی بوده است. از تقویت سلطنت پس از کودتای ۱۳۳۲ گرفته تا بهره‌برداری جمهوری اسلامی از گفتمان تهدید خارجی برای سرکوب داخلی، این الگو بارها تکرار شده است. اما روایت مقاله این تکرار را به رسمیت نمی‌شناسد و تاریخ را از امکان عبرت تهی می‌کند.

در این گزیده نیز مسئله فقط گذشته نیست. بریدن زنجیره‌ی تاریخی، امکان پرسش از اکنون را محدود می‌کند. اگر مداخله‌ی خارجی به‌عنوان بخشی از یک الگوی پایدار دیده نشود، حمایت‌های امروز نیز بی‌مسئله جلوه می‌کنند، گویی شرایط تغییر کرده و تاریخ دیگر موضوعیت ندارد. این نگاه، به‌طور ناخواسته همان خطایی را تکرار می‌کند که بارها هزینه‌های سنگینی برای جامعه‌ی ایران داشته است.

در مقابل، خوانشِ ساختاری تاریخ نشان می‌دهد که استقلال سیاسی نه یک شعار، که اصلِ امکان سیاستِ دموکراتیک است. هر نیرویی که این اصل را نادیده بگیرد، حتی اگر نیت اصلاح داشته باشد، در نهایت به بازتولید همان بن‌بست‌ها کمک می‌کند. حذف این منطق از تحلیل، به معنای حذف یکی از کلیدی‌ترین درس‌های تاریخ معاصر ایران است.

بدین‌صورت، محور یازدهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با گسسته‌کردن روایت مداخله‌ی خارجی، از فهم الگوهای پایدار قدرت فاصله می‌گیرد. این گسست، نه فقط تاریخ را ساده‌سازی کرده، که امکان قضاوت دقیق درباره‌ی سیاست امروز را نیز از خواننده سلب می‌نماید.

 

محور دوازدهم به بخشی بازمی‌گردد که نویسنده از ارتش و نظم می‌نویسد و آن را در رودر‌رویی با نهادهای مسلح جمهوری اسلامی می‌نشاند. اشاره به این‌که ارتشِ برآمده از دوران پهلوی هنوز از احترام اجتماعی برخوردار است، در برابر نفرت از سپاه پاسداران، در نگاه نخست توصیفی دقیق به نظر می‌رسد. اما مشکل از جایی شروع می‌شود که نویسنده از این تمایز، نتیجه‌ای سیاسی استخراج می‌کند بی‌آن‌که به زمینه‌های متفاوت شکل‌گیری این دو نهاد بپردازد.

ارتش در حافظه‌ی جمعی ایران، نه به‌دلیل ماهیت نظامی‌اش، که به‌واسطه‌ی غیردخالت نسبی در سیاست روزمره و فاصله‌اش از سرکوب مستقیم داخلی، واجد تصویری متفاوت شده است. این تصویر، نتیجه‌ی مقایسه با نهادی ایدئولوژیک و مداخله‌گر مانند سپاه است، نه لزوماً تأیید یک مدل اقتدارمحور مبتنی بر نظم نظامی جهت حفظ منافع ملی و پشتیبانی از ملت. مقاله اما این تمایز را به‌گونه‌ای روایت می‌کند که گویی نظم به‌خودی‌خود حامل مشروعیت سیاسی است. در همین منطق است که نوستالژیِ نظم جای تحلیل قدرت را می‌گیرد. در چنین روایتی، جامعه‌ای که از بی‌ثباتی، خشونت ساختاری و ناامنی سیاسی خسته است، به‌طور طبیعی به نظم پناه می‌برد. اما مسئله این نیست که جامعه نظم می‌خواهد، مسئله این است که چه نوع نظمی، با چه سازوکار پاسخ‌گویی و در خدمت چه نوع سیاستی. حذف این پرسش‌ها، نظم را از یک مفهوم سیاسی مشروط، به ارزشی مطلق بدل می‌کند.

این روایت بار دیگر تاریخ را ساده‌سازی می‌کند. نظمِ مبتنی بر قدرت متمرکز، هرچند در کوتاه‌مدت ثبات می‌آورد، در بلندمدت به انسداد سیاسی و انفجار اجتماعی می‌انجامد. تجربه‌ی هر دو دوره‌ی پهلوی و جمهوری اسلامی، با همه‌ی تفاوت‌هایشان، این واقعیت را نشان می‌دهد. مقاله اما با برجسته‌کردن تصویر مثبت ارتش، از این پیوستگی تاریخی عبور می‌کند.

پیامد این عبور، تقویت این تصور است که بحران امروز ایران بیش از هر چیز بحران نبودِ اقتدار است، نه بحران عدم وجودِ نمایندگی و قانون‌مندی. چنین تصوری، به‌طور ضمنی راه‌حل را در بازتولید نظم از بالا جست‌وجو می‌کند، نه در بازسازی سیاست از پایین. این همان جابه‌جایی خطرناکی است که بارها در تاریخ ایران تکرار شده است.

بدین‌ترتیب، محور دوازدهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با تبدیل ارتش و نظم به نوستالژی سیاسی، نسبت آن‌ها با جامعه‌ی امروز را از پرسش تهی می‌کند. این نوستالژی، نه پاسخی به بحران سیاست، که نشانه‌ای دیگر از غیبت سیاست در افق تحلیل است.

 

محور سیزدهم به بازتاب انقلاب ۱۳۵۷ در مقاله بازمی‌گردد، بازتابی که انقلاب را نه چونان یک کنش تاریخیِ پیچیده و اجتماعی، که همچون یک خطای جمعی یا تصمیمی نادرست فرو می‌کاهد. در این روایت انقلاب به نقطه‌ای تبدیل می‌شود که گویا جامعه در آن مسیر خود را گم کرده و از آن پس، تاریخ در سراشیبی افتاده است.

این صورت‌بندی، مسئولیت ساختاری قدرت پیشین را به‌طور ضمنی کنار می‌زند. وقتی انقلاب صرفاً نتیجه‌ی نارضایتی توده‌ای یا فریب‌خوردن مردم معرفی می‌شود، پرسش از چرایی فروپاشی نظم پیشین حذف می‌گردد. این‌که چرا یک نظام سیاسی، با تمام ابزارهای امنیتی و حمایت خارجی، نتوانست جامعه را با خود همراه داشته باشد، به حاشیه رانده می‌شود و جای خود را به داوری اخلاقی درباره‌ی انتخاب مردم می‌دهد.

چنین روایتی، تاریخ را وارونه می‌کند. انقلاب نه از سر وفور انتخاب، که در شرایط انسداد سیاست رخ داد، زمانی که امکان اصلاح، مشارکت و تغییر مسالمت‌آمیز عملاً از میان رفته بود. نادیده‌گرفتن این انسداد، انقلاب را به تصمیمی ناگهانی و غیرعقلانی تقلیل می‌دهد و زمینه‌های اجتماعی، سیاسی و نهادی آن را نامرئی می‌سازد.

پیامد این تقلیل، صرفاً تاریخی نیست. وقتی انقلاب به‌عنوان خطا بازتاب داده شود، هرگونه کنشِ جمعیِ رادیکال در آینده نیز مشکوک و خطرناک جلوه می‌کند. بدین‌ترتیب، جامعه به انفعال فراخوانده می‌شود و سیاست به حوزه‌ای منتقل می‌گردد که باید از آن ترسید، نه آن را بازسازی کرد. این نگاه ناخواسته با منطق قدرت‌های اقتدارگرا هم‌سو می‌شود که همواره هر اعتراضِ بنیادینی را بی‌مسئولیتی یا آشوب معرفی کرده‌اند.

در این گزیده نیز، مقاله از تمایز مهمی عبور می‌کند، تفاوت میان نقد پیامدهای انقلاب و نفی ضرورت تاریخی آن. می‌توان و باید از نتایج فاجعه‌بار استقرار یک حکومت دینی سخن گفت، بی‌آن‌که اصل کنش انقلابی را به خطای ذاتی تقلیل داد. مقاله اما این مرز را حفظ نمی‌کند و با لغزشی نرم، نقد ساختار قدرت را به نقد انتخاب مردم تغییر می‌دهد.

بدین‌شکل، بخش سیزدهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه با فروکاستن انقلاب ۵۷ به یک خطای تاریخی، بار مسئولیت را از دوش ساختارهای استبدادی و  اقتدارگرا برمی‌دارد و آن را بر شانه‌ی نحیفِ جامعه می‌گذارد. این جابه‌جایی نه‌تنها فهم گذشته را مخدوش می‌کند، که امکان اندیشیدن به کنش سیاسیِ آینده را نیز محدود می‌سازد.

 

بخش چهاردهم به شیوه‌‌ای بازمی‌گردد که مقاله از نوستالژی جوانان می‌گوید، گویی با یک داده‌ی اجتماعیِ خودبسنده رودر‌روییم. نویسنده اشاره می‌کند که بخشی از نسل جوان، که خود هرگز دوران پهلوی را تجربه نکرده، به آن دوره با نگاهی مثبت می‌نگرد. این مشاهده، به‌خودی‌خود نادرست نیست، اما مسئله در شکلِ تفسیر آن است. نوستالژیِ نسلی در مقاله، چونان نشانه‌ای از میل سیاسی معرفی می‌شود، نه در جایگاهِ  یک بحران عمیق‌تر.

در جامعه‌ای که آینده به‌طور سیستماتیک بی‌افق و مسدود شده، جوانی نه با افق انتخاب، که با افق فقدان تعریف می‌شود. بیکاری، سرکوب، بی‌ثباتی و نبود امکان مشارکت سیاسی، نسل جدید را در وضعیتی قرار داده که حالْ غیرقابل‌تحمل و آینده غیرقابل‌تصور است. در چنین شرایطی، گذشته حتا اگر تجربه نشده باشد، می‌تواند به پناهگاه ذهنی تبدیل شود. این نوستالژی نه ستایش یک نظامِ سیاسی مستبد، که واکنشی به نبود افق و بی‌آیندگی است.

مقاله اما این تمایز را برجسته نمی‌کند. به‌جای آن‌که بپرسد چرا نسل جوان نمی‌تواند آینده‌ای را تصور کند که از دل اکنون برآید، به این نتیجه‌ی ساده می‌رسد که جوانان به گذشته گرایش یافته‌اند. این جابه‌جایی تحلیلی، بار دیگر پیامد را به‌جای علت می‌نشاند و بحران نسلی را به انتخاب سیاسی فرو می‌کاهد.

نکته‌ی مهم آن است که نوستالژیِ جوانان، الزاماً با نوستالژیِ نسل‌های پیشین هم‌معنا نیست. برای بسیاری از جوانان، پهلوی نه یک تجربه‌ی زیسته، که یک تصویر رسانه‌ای است، تصویری پالایش‌شده، آرشیوی و عاری از تضاد. مقاله اما این تفاوت را در نظر نمی‌گیرد و از نوستالژی چونان یک امر یگانه سخن می‌گوید، گویی همه‌ی اشکال آن به یک معنا و یک جهت سیاسی اشاره دارند.

در این‌ بخش از تحلیل، حذف سیاست ساختاری خود را نشان می‌دهد. اگر نسل جوان به گذشته نگاه می‌کند، شاید نه از سر تمایل به بازگشت، که از سر ناتوانی در دیدن بدیلی معتبر در حال و آینده است. این ناتوانی، محصول حذف سیستماتیکِ آلترناتیو سازمان‌یافته و قابل لمس است، آلترناتیوی که توانایی عرضه‌ی زبان، افق و امکان کنش را هم‌زمان دارد. مقاله اما به‌جای پرسش از این عدم توانایی، به توصیف سطحی گرایش بسنده می‌کند.

بدین‌ترتیب، محور چهاردهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه نوستالژی جوانان را به‌عنوان داده‌ای مستقل و خودتوضیح‌گر بازنمایی می‌کند، بی‌آن‌که آن را در پیوند با محرومیت نسلی، انسداد آینده و حذف سیاست تحلیل کند. این غفلت بار دیگر سیاست را از سطح ساختار به سطح احساس فرو می‌کاهد و مانع از فهم ریشه‌های واقعی نارضایتی نسل جدید می‌شود.

 

محور پانزدهم به نحوه‌ی پایان‌بندیِ ضمنی مقاله بازمی‌گردد، جمع‌بندی‌ای که بدون اعلام صریح موضع، افق تحلیل را می‌بندد. پس از مرور نوستالژی، نقش رسانه‌ها، ابهام حمایت داخلی، کاریزما و تاریخ پهلوی، مقاله خواننده را با این احساس رها می‌کند که سیاست ایران در نهایت میان گذشته‌ای اقتدارگرا و شکلی دینی معلق مانده است. این نتیجه‌گیری نه با استدلال مستقیم، که از مسیرِ انباشتِ روایت‌ها ساخته می‌شود.

در این جمع‌بندی، بن‌بست سیاست همچون وضعیتی طبیعی جلوه می‌کند، گویی جامعه‌ی ایران ناگزیر است میان گزینه‌های محدود دست‌به‌انتخاب بزند. آن‌چه غایب است، پرسش از چرایی این محدودیت و از مسئولیت ساختارهایی است که امکان‌های دیگر را حذف کرده‌اند. مقاله به‌جای آن‌که این حذف را مسئله‌مند کند، آن را مفروض می‌گیرد و بر مبنای آن نتیجه می‌سازد. در این بخش، تحلیل به نقطه‌ای می‌رسد که می‌توان آن را واقع‌گرایی تقلیل‌یافته نامید. واقعیت نه چونان میدانی باز از نیروها و امکان‌ها، که همچون مجموعه‌ای از گزینه‌های ازپیش‌تعریف‌شده بازتاب داده می‌شود. چنین واقع‌گرایی‌ای، هرچند محتاط و غیرشعاری به نظر می‌رسد، اما در عمل افق سیاست را می‌بندد و به تثبیت وضع موجود کمک می‌کند.

جمع‌بندی مقاله همچنین از بیان یک فقدان بنیادین پرهیز می‌کند، فقدان سیاست سازمان‌یافته و مستقل. این فقدان، حلقه‌ی اتصال همه‌ی محورهای پیشین است، از نوستالژی و کاریزما گرفته تا رسانه و مداخله‌ی خارجی. اما چون این حلقه نام‌گذاری نمی‌شود، نتیجه‌گیری نیز ناگزیر سطحی می‌ماند و به‌جای تشخیص ریشه، به توصیف علائم بسنده می‌کند.

بدین‌ترتیب، محور پانزدهم نشان می‌دهد که مقاله چگونه در پایان، ناخواسته همان بن‌بست تحلیلی‌ای را بازتولید می‌کند که از ابتدا در تیتر و روایت خود ساخته بود. سیاست ایران، در این جمع‌بندی، نه عرصه‌ی امکان، که میدان تکرار گذشته معرفی می‌شود، تصویری که بیش از آن‌که واقعیت را توضیح دهد، آن را منجمد می‌کند.

 

آن‌چه این نوشتار کوشید نشان دهد، نه رد یک مقاله‌ی ژورنالیستی و نه نفی تجربه‌های تاریخی ایران بود، که یادآوری یک خطای بنیادین در شیوه‌ی فهم سیاست ایران است. خطایی که در آن، نشانه‌ها جای ساختار می‌نشینند، واکنش‌ها به‌جای مطالبه می‌آیند و گذشته، به‌دلیل غیبت آینده، بار معنایی سیاست را بر دوش می‌کشد. در چنین خوانشی، جامعه نه چونان میدان زنده‌ی نیروها، که همچون مجموعه‌ای از تصاویر پراکنده روایت می‌شود.

مقاله‌ی مورد بحث، با تمام دقت‌ها و احتیاط‌های ظاهری‌اش، در نهایت سیاست را به سطح روایت فرو می‌کاهد. روایتی که میان نوستالژی، کاریزما، مداخله‌ی خارجی و خاطره‌ی نوسازی اقتدارگرا در نوسان است. این نوسان، نه حاصل پیچیدگی واقعیت، که نتیجه‌ی حذف یک عنصر کلیدی است، سیاست چونان ساختار. بدون این عنصر، تحلیل ناگزیر به چهره، تصویر و احساس پناه می‌برد.

اما سیاست، اگر قرار است از بن‌بست بیرون بیاید، نه با بازگشت به گذشته، که با بازسازی امکان کنش در اکنون معنا می‌یابد. این بازسازی، نه محصول کاریزماست، نه نتیجه‌ی حمایت بیرونی و نه حاصل نوستالژی جمعی. سیاست، در معنای دقیق کلمه، زمانی شکل می‌گیرد که یک نیروی سازمان‌یافته، پایدار و مستقل بتواند میان جامعه‌ی متکثر و افق آینده پیوند برقرار کند، نیرویی که به‌جای وعده‌ی بازگشت، مسئولیتِ ساختن را بپذیرد.

در غیاب چنین امکانی، هر نشانه‌ای می‌تواند بزرگ شود، هر تصویری می‌تواند معنا بگیرد و هر گذشته‌ای می‌تواند جذاب جلوه کند. اما این جذابیت، نه نشانه‌ی انتخاب آزاد، که علامت فقدان انتخاب آگاهانه است. نوستالژی، در این معنا، نه خواست سیاسی، که زبانِ بی‌زبانی سیاست است.

اگر قرار است سیاست ایران فهم شود، باید از این سطح عبور کرد، از سطح روایت به سطح ساختار، از تصویر به سازمان و از گذشته به آینده. بدون این عبور، تحلیل‌ها هرچند منصفانه و خوش‌نوشته ــ ناخواسته به تثبیت همان بن‌بستی کمک می‌کنند که خود، موضوع نقدشان است.

این نوشتار، نه نسخه می‌پیچد و نه بدیل را نام می‌برد. تنها یادآوری می‌کند که سیاست، پیش از آن‌که مسئله‌ی سلیقه یا خاطره باشد، مسئله‌ی امکان است، مسئله‌ی تمرین قدرت است، مسئله ‌ی ساخت دولت است، امکانی که یا ساخته می‌شود، یا جای خود را به بازگشت‌های بی‌پایان می‌دهد. ایران، بیش از هر چیز، به این امکان نیاز دارد.

 

احضار سه نفر از اعضای خانواده

20 ژانويه 2025 (30 آذر 1404)
منبع : فيسبوك عادل عبیات
با احضارکردن سه نفر از اعضای خانواده‌ام، مثلا می‌خواهند مسئولیت اخلاقی را به من تحمیل کنند، مسئولیتی جعلی که هیچ معنایی ندارد جز عقب‌نشینی. یعنی خفه شو، حتی از فاصله‌ی چند هزار کیلومتری. عاطفه را به میدان کشیدند تا مثلا من را از موضع سیاسی بیرون بکشند و به موضعِ روانی بکشانند. نه برای متقاعد کردن، که برای فلج کردن. پیامشان روشن است، یعنی دیگر مسئله تو نیستی، مسئله کسانی‌اند که دوستشان داری. دیگر مسئله نوشتنت نیست، مسئله عاطفه‌ای است که باید علیه خودت به کار بیفتد. یعنی اگر می‌نویسی، این نوشتن باید با احساس گناه همراه باشد، نه با نفرت از قدرتِ نانجیبِ مستقر. یعنی زبانت را نه با باتوم، که با شرم ببندند.
اما اگر واقعاً چیزی به نام مسئولیت اخلاقی وجود داشته باشد، نه از جنس ترس از این نانجیب‌هاست و نه از جنس مصلحت. مسئولیت اخلاقی من دقیقاً در نقطه‌ی مقابل خواست آن‌ها ایستاده است. مسئولیت اخلاقی من ایستادن است، ایستادن در برابر همین سازوکاری که سال‌هاست ترس را به فضیلت و عقب‌نشینی را به اخلاق تبدیل کرده. اخلاق هم وقتی به ابزار فشار تبدیل شود، دیگر اخلاق نیست، تکنیکِ همین قدرتِ فاشیستی است و اگر هنوز چیزی از اخلاق باقی مانده باشد، فقط در این است که نگذاریم ترس، زبانمان را ببندد و آینده را گروگان بگیرد.
من اگر مسئولم، مسئول ایستادنم، مسئول پا پس نکشیدن‌ام، مسئول نلرزیدن‌ام 
و مسئول واگذار نکردنِ فردا به همین جهنمی که امروز ساخته‌اند.
پا پس نمی‌کشم.
حتی اگر نود میلیون ایرانی یک‌سو بایستند، من هنوز بر سر مواضع خودم و در مقابل شما ایستاده‌ام. این‌جا نوشتم تا مسئولیت اخلاقی‌ام را، در حضور همین جمعی که می‌خوانند و می‌دانند، شهادت دهم و گوش‌زد کنم

 

«پشت به سیاست، رو به اخلاق» ۱۹ دسامبر۲۰۲۵   (28 آذر 1404)

منبع : فيسبوك عادل عبیات
این نوشتار از دلِ داوری اخلاقی یا اختلاف سیاسی بیرون نمی‌آید، که از یک ناآرامی عمیق‌تر، از جایی که انسان درمی‌یابد زبانِ دیروز دیگر توانِ حملِ واقعیتِ امروز را ندارد. من زمانی از مصطفی تاج‌زاده دفاع می‌کردم، خیلی هم سخت، نه چون به اصلاح‌طلبی باور داشتم، که چون هنوز گمان می‌کردم یک عنصر سیاسی می‌تواند درون ساختار، با فشار زمان و تجربه، از خود عبور کند، می‌تواند ترک بخورد، جابه‌جا شود و از آن‌چه بوده فاصله بگیرد. ما حرکت می‌کردیم، نه فقط در سیاست، که در فهمِ قدرت و می‌کوشیدیم تاج‌زاده را، هرچند با تأخیر، با خود به جلو بکشیم. اما زمانی می‌رسد که دیگر مسئله، اختلاف نظر یا سلیقه در تاکتیک نیست، که موضوع، ایستادن است، آن‌هم درست در زمانی که ایستادن، خود نوعی افتادن است.
این متن، خوانش یک گفت‌وگو نیست، که رودررویی با یک شکل از کنش سیاسی است، کنِشِ تاج‌زاده‌ای که از نظام عبور کرده، اما هنوز از صورت‌بندیِ هستی‌شناختیِ سیاست و قدرت عبور نکرده است. در منطق او سیاست نه چونان میدانِ تصمیم و زور، که همچون افقِ اخلاق، نیتِ خیر و آرامشِ درونی منعکس می‌شود. زندان به‌جای آن‌که مرزِ عریانِ میان قدرت و بدن باشد، به فضای پالایش روان تبدیل می‌شود، رنج، به‌جای آن‌که به خشمِ سازمان‌یافته ترجمه شود، به فضیلتِ فردی فروکاسته می‌شود و تاج‌زاده به‌جای آن‌که خود را در نسبت با ساختارِ قدرت تعریف کند، در نسبت با وجدان خود آرام می‌کند.
مسئله‌ی این جستار نه صداقت انسانی چون تاج‌زاده است و نه شرافت رنج‌اش، که مسئله جابه‌جاییِ خطرناکِ سیاست با معناست. آن‌جا که قدرت باید فهمیده شود، اخلاق را می‌نشاند، آن‌جا که ساختارِ حکومت را باید به چالش بگیرد، روان‌اش را به تعادل می‌رساند و آن‌جا که آینده به تصمیم نیاز دارد، زبان‌اش به تسکین بسنده می‌کند. این متن تلاشی است برای نشان‌دادن این لغزش آرام، وقتی که سوژه‌ی سیاسی، به‌جای ایستادن در لبه‌ی امکان و خطر، به درون خود عقب می‌نشیند و این عقب‌نشینی را به نام بلوغ و پالایش روانی عرضه می‌کند.
آن‌چه در ادامه می‌آید، نقد تاج‌زاده نیست، که واکاوی مختصاتی اگزیستانسیال است، مختصاتِ تاج‌زاده‌ای که می‌خواهد از خشونت بگریزد، اما ناخواسته به تعلیق سیاست می‌رسد، می‌خواهد اخلاق را نجات دهد، اما قدرت را بی‌صاحب می‌گذارد و درست از همین‌جا، نه از سر بدخواهی، که از سر ایستایی، به بازتولید همان بن‌بستی می‌رسد که خود قصد عبور از آن را دارد.
زندان، در این گفت‌وگو صرفاً دیوار و میله نیست، که نقطه‌ای است که بدن با قدرت تماس مستقیم پیدا می‌کند، مختصاتی که سیاست از سطحِ زبان فرو می‌افتد و خود را بر تن تحمیل می‌کند. اما این تماس برای همه یکسان نیست. برای تاج‌زاده‌ای که هنوز امکان روایت دارد، که هنوز شنیده می‌شود، که هنوز می‌تواند رنج را معنا کند، زندان می‌تواند به شکلی ایستا تبدیل شود، انجمادِ میان خشم و آرامش، میان شکست و پالایش، جایی که روان‌اش برای بقا، به درون خودِ صاحب‌اش عقب می‌نشیند و رنج را به معنا ترجمه می‌کند. این ترجمه از زندان از زبان تاج‌زاده، قابل فهم است و حتی لازم، اما سیاست درست از جایی شروع می‌شود که این ترجمه دیگر کافی نیست.
برای هزاران بدنِ بی‌نام، برای آن‌هایی که نه صدایی دارند و نه افقی برای روایت، زندان نه پناه به آرامش، که سقوط است، جهنمی بی‌وقفه که در آن، بدن پیش از آن‌که بشکند، تحلیل می‌رود، روان پیش از آن‌که فریاد بزند، خفه می‌شود و انسان اگر انسان باشد، پیش از آن‌که مجرم شناخته شود، حذف می‌شود. از این‌ زاویه زندان نه جایی برای اندیشیدن است و نه امکان پالایش، زندان پایان معناست و دقیقاً همین شکاف است که باید دیده شود، شکاف میان رنجی که هنوز می‌تواند به فضیلت تبدیل شود و رنجی که فقط نابود می‌کند.
وقتی زندان در روایتِ سوژه‌ی سیاسی‌یی چون تاج‌زاده به مکانی برای آرامش ذهنی و رهایی از کینه تبدیل می‌شود، خطر آغاز می‌شود. چراکه قدرت، دقیقاً با همین روایت‌ها زنده می‌ماند، با همین تن دادنِ به ظلم، به این‌که خشونت را به تجربه‌ای فردی، قابل‌تحمل و حتی آموزنده فروکاسته شود. در چنین روایتی از تاج‌زاده که به تکرار و در گفتگوهای متعدد از او شنیدیم، بدن‌های خاموش و بی‌کس ناپدید می‌شوند و سیاست، به‌جای آن‌که از انباشت این بدن‌ها خشم بسازد، به پالایش روانِ یک فرد تقلیل می‌یابد.
آقای تاج زاده، سیاست اما نه از آرامش، که از ناآرامی زاده می‌شود، نه از آشتی درونی، که از نپذیرفتنِ وضعیت، از نپذیرفتن ظلم، از نپذیرفتن نانجیبی. آن‌جا که می‌آموزی که چگونه در زندان سالم بمانی، سیاست می‌پرسد چرا اساساً باید چنین مکانی وجود داشته باشد. آقای تاج‌زاده فاصله‌ی این دو پرسش، فاصله‌ی میان اخلاقِ بقا و سیاستِ تغییر است، فاصله‌ای که اگر نادیده گرفته شود، زندان از گره‌گاه قدرت به پس‌زمینه‌ی روایتِ تو فرو می‌افتد و رنجِ جمعی، در سایه‌ی معناهای فردی محو می‌شود.
عبور، آن‌گونه که زبان تاج‌زاده در این گفتگو نشت می‌دهد، بیشتر شبیه جابه‌جاییِ درونیِ سوژه است تا گسستِ بیرونی از ساختار. تاج‌زاده می‌گوید عبور کرده‌ام، اما این عبور نه با شکستن قواعد، که با سبک‌کردن بار روان‌اش اتفاق افتاده، نه با درگیری با منطق قدرت، که با فاصله‌گرفتن از خشم‌اش. در منطق او، عبور به‌جای آن‌که لحظه‌ای اگزیستانسیال باشد، به وضعیتِ روانی تبدیل شده، نوعی رهایی فردی از سنگینی بارِ گذشته، بی‌آن‌که گذشته به‌عنوان ساختار فروبریزد. دقیقا همین‌جاست که سیاست، آرام و بی‌صدا، جای خود را به سلامت روان می‌دهد و تاج‌زاده، به‌جای آن‌که در لبه‌ی خطر بایستد، به عقب بازمی‌گردد تا سالم بماند، تا به پالایش روان برسد.
اما برادر تاج‌زاده، گسست و عبور از این حکومت چنین نیست. گسست زخمی است که بسته نمی‌شود، لحظه‌ای است که سوژه دیگر نمی‌تواند به زبان پیشین بازگردد، حتی اگر بخواهد. عبور یعنی ایستادن در جایی که بازگشت، به‌معنای انکار خویش است. در این گفت‌وگو و آنچه زبان تاج‌زاده پس می‌دهد، چنین لحظه‌ای رخ نداده است. ساختار مسلطِ ملاها با چماق پاسدارها هنوز نه دشمن، که مخاطبِ بالقوه است، قدرت و علی خامنه‌ای هنوز نه چیزی که باید شکست بخورد، که چیزی است که شاید روزی بفهمد، خسته شود و کنار برود. این تصور، نه ساده‌لوحی فردی، که میراث یک منطق است، منطقی که سال‌ها با نام اصلاح زیسته و هر بار، نه از سر بدخواهی، که از ناتوانی در فهم بی‌رحمیِ قدرت، شکست خورده و در هر شکست ما را با خودش به زیر کشیده.
زبان تاج‌زاده در این مصاحبه پر است از واژه‌های دقیق‌، نیت‌های خیرخواهانه‌، اما تصمیمی که بدن را به خطر بیندازد، غایب است. تاج زاده ترجیح می‌دهد در فاصله بماند، نه درون ساختار، نه در تقابل با آن. این فاصله، از بیرون شبیه بلوغ به‌نظر می‌رسد، اما از درون، نشانه‌ی ترس از لحظه‌ای است که سیاست، دیگر امکان عقب‌نشینی نمی‌دهد.
کسی که از خشونت می‌گریزد، حق دارد، اما کسی که از تصمیم می‌گریزد، سیاست را خلع می‌کند. این‌جا و در این منطق اخلاقِ بقا، آرام‌آرام جای سیاستِ تغییر را می‌گیرد. سوژه می‌آموزد چگونه زنده بماند، نه چگونه وضعیت را دگرگون کند و درست در همین‌جاست که عبور، به‌جای آن‌که راهی به آینده باز کند، به ایستگاهی امن و بی‌خطر تبدیل می‌شود، ایستگاهی که می‌توان در آن ایستاد، سخن گفت، شنیده شد، اما نه چیزی را شکست و نه چیزی را ساخت.
در این گفت‌وگو، هرجا که سیاستِ تاج‌زاده به بن‌بست می‌رسد، مردم احضار می‌شوند، نه چون ساخته شده‌اند، که چون لازم‌اند. مردم می‌توانند، مردم خواهند توانست، مردم فشار می‌آورند. این تکرار، بیش از آن‌که نشانه‌ی اعتماد باشد، علامت یک غیبت است، غیبتِ سوژه‌ی سیاسیِ متشکل. مردم در سیاستِ تاج‌زاده نه بدن‌اند، نه سازمان، نه تصمیم، مردم نامی هستند که بر خلأ نشسته است. وقتی که باید از نیرو، از نسبت با زور، از میدان، از امکانِ تحمیل اراده سخن گفته شود، زبان به مردم پناه می‌برد، گویی نام‌بردن از آن‌ها، خودْ کنش است.
اما مردم، تا زمانی که به ساختار تبدیل نشوند، تا زمانی که سازمان، فرمان و تداوم نیابند، وجود اگزیستانسیال ندارند، توده‌ای بی شکلند، فقط حضوری خیالی دارند، حضوری که هم دلگرم‌کننده است و هم خطرناک. دلگرم‌کننده، چون مسئولیت را از دوش سوژه برمی‌دارد، خطرناک، چون سیاست را به انتظار واگذار می‌کند. در این منطقی که تاج‌زاده پیش گرفته، مردم نه فاعل تاریخ، که تعویق تاریخ‌اند. هرچه تصمیم دشوارتر می‌شود، مردم بیشتر فراخوانده می‌شوند، بی‌آن‌که حتی یک‌بار گفته شود این مردم چگونه از حالت نام به حالت نیرو عبور می‌کنند.
این احضارِ دائمیِ مردم، شکلی از اخلاق‌گرایی پنهان است، نوعی واگذاری تصمیم به جمعی نامرئی، به توده‌ای بی ریخت، تا تاج‌زاده بتواند از ایستادن در لبه‌ی خطر بگریزد. وقتی مردم قرار است همه‌چیز را انجام دهند، تاج‌زاده دیگر مجبور نیست تصمیم بگیرد. این‌جا سیاست به دعا شبیه می‌شود، دعا به این‌که مردم بیایند، بایستند، فشار بیاورند، بدون آن‌که کسی بپرسد اگر نیامدند چه، اگر آمدند و شکست خوردند چه، اگر آمدند و مصادره شدند چه می‌کنی آقای تاج زاده. درست از همین‌جا، سیاست وارد منطقه‌ای می‌شود که در آن مسئولیت محو می‌شود. مردم به‌جای آن‌که ساخته شوند، مصرف می‌شوند، مصرفِ زبانی، مصرفِ اخلاقی، مصرفِ امید. در چنین وضعیتی، مردم دیگر سوژه‌ی رهایی نیستند، که آخرین پناهِ زبانیِ سیاستی هستند که از ساختن قدرت بازمانده است. این‌جا نه مردم شکست می‌خورند و نه تاج‌زاده پیروز می‌شود، فقط زمان از دست می‌رود.
مجلس مؤسسان در این گفت‌وگو، نه چونان ابزار قدرت، بلکه همچون افق نجات ظاهر می‌شود، آینده‌ای حقوقی که قرار است بحران را مهار کند، بی‌آن‌که پیشاپیش با واقعیتِ زور مواجه شود. سیاست هم به‌جای آن‌که از دلِ میدان بجوشد، به آینده حواله داده می‌شود، آینده‌ای که قرار است با رأی، با قانون، با اجماع، خود را بسازد. اما قانون، وقتی پیش از قدرت فراخوانده می‌شود، به فرار از لحظه تبدیل می‌شود. مجلس مؤسسان در روایتِ تاج‌زاده، بیش از آن‌که سازوکارِ تصمیم باشد، آرام‌بخشِ وجدان است، واژه‌ای تمیز که خشونتِ اکنون را به وعده‌ی فردا می‌سپارد.
این آینده‌گراییِ حقوقی، همان‌جایی است که آشتی، پیش از پیروزی عرضه می‌شود. نه چونان خیانت، که همچون فضیلت. زبان نرم می‌شود، لحن آرام، کینه نفی می‌شود و سیاست، پیشاپیش اعلام می‌کند که انتقام در کار نخواهد بود. این آشتی، اما، نه پس از شکست قدرت، که پیش از آن مطرح می‌شود، نه چونان نتیجه‌ی یک پیروزی و تصاحب قدرت، که همچون جایگزینِ آن. این‌جا اسطوره‌ای قدیمی سر برمی‌آورد، بی‌آن‌که نامش گفته شود، اسطوره‌ی زندانیِ بزرگ‌، که با گذشت، آینده را می‌ساخت. اما این اسطوره، از تاریخ جدا شده است. آشتی، وقتی معنا دارد که پشت سرش نیرویی ایستاده باشد که بتواند نه بگوید. بدون این نیرو، آشتی به ژست بدل می‌شود، ژستی که بیش از آن‌که قدرت را عقب براند، آن را آسوده می‌کند. در چنین روایتی، سیاست از میدانِ تقابل به صحنه‌ی اخلاق عقب‌نشینی می‌کند و سوژه، به‌جای آن‌که حاملِ تهدید باشد، حاملِ اطمینان می‌شود. اطمینان به این‌که تغییری اگر رخ دهد، دردناک نخواهد بود و این دقیقاً همان اطمینانی است که قدرت، برای بقا، به آن نیاز دارد.
اینجا دیگر نام‌ها مهم نیستند. مسئله، قیاس تاریخی نیست، بلکه مصرفِ یک الگوی روایی است، الگویی که رنج را به سرمایه‌ی اخلاقی تبدیل می‌کند و اخلاق را به جانشینِ قدرت. در این الگو، زندان به سندِ صلاحیت بدل می‌شود، گذشت به تضمین آینده و قانون به پناهگاهی برای تعلیق تصمیم. اما سیاست، نه با صلاحیت اخلاقی پیش می‌رود و نه با تضمین‌های نرم، سیاست لحظه‌ای است که تصمیم، بدن را در معرض خطر می‌گذارد و آینده را از حالت وعده بیرون می‌کشد. در این بخش از گفتگو، متن به مرز خود می‌رسد. نه چون تاج‌زاده بد نیت است، که چون افق‌اش محدود است. آن‌چه عرضه می‌کند، عبور از خشونت است، اما نه عبور از قدرت، عبور از خشم است، اما نه عبور از ساختارِ مسلط، عبور از گذشته است، اما نه ورود به آینده. در این منطق تاج‌زاده می‌خواهد اخلاق را جای سیاست بنشاند و سیاست را تعطیل. 
اما برادر تاج‌زاده، ماندلا معلم اخلاق نشد تا به قدرت برسد، معلم اخلاق شد چون قدرت را تصاحب کرده بود. چون پشت‌اش کنگره‌ی ملی آفریقا ایستاده بود، پشت‌اش سازمان بود و جنبشی در حرکت، اخلاقِ او پس از ساقط‌کردنِ حکومتِ مستقر ممکن شد، نه پیش از آن، پیش از سقوط، سیاست بود و سیاست.
آن‌چه در این گفت‌وگو و در منطق نهفته‌ی آن آشکار می‌شود، نه خطای فردی است و نه کمبود نیت، که وضعیتِ سوژه‌ای است که در لحظه‌ای تاریخی ایستاده که دیگر اجازه‌ی ایستادن نمی‌دهد. این‌جا مسئله بد یا خوب بودن نیست، شجاع یا محتاط بودن نیست، مسئله، نسبتِ سوژه با خطر است. تاج‌زاده‌ای که برای حفظ سلامت روان، برای پرهیز از خشونت، برای دوری از فروپاشی درونی، به عقب می‌نشیند و ناخواسته سیاست را در بیرون معلق می‌گذارد. این عقب‌نشینی قابل فهم است، انسانی است، حتی ضروری، اما وقتی به الگو تبدیل می‌شود، وقتی به زبان عمومی سیاست ترجمه می‌شود، به ایستایی می‌انجامد.
در این وضعیت، سیاست نه سرکوب می‌شود و نه پیش می‌رود، که در تعلیق می‌ماند. مردم احضار می‌شوند، اما ساخته نمی‌شوند، قانون وعده داده می‌شود، اما پشتوانه ندارد، آشتی عرضه می‌شود، اما پیش از آن‌که پیروزی‌ای رخ داده باشد. همه‌چیز به آینده حواله داده می‌شود، آینده‌ای که قرار است با کمترین هزینه بیاید، بی‌آن‌که کسی بپرسد این آینده چگونه از دل اکنون عبور خواهد کرد.
این جستار دعوت به خشونت نیست و ستایش اقتدار هم نیست. آن‌چه در این‌جا به پرسش کشیده می‌شود، میلِ پنهان به بی‌خطر ماندن است، میلی که سیاست را به نثر تبدیل می‌کند و تصمیم را به توصیه. سیاست اما، چه بخواهیم چه نه، همیشه با خطر آغاز می‌شود، با لحظه‌ای که سوژه نمی‌تواند هم‌زمان سالم بماند و جهان را تغییر دهد. میان این دو، شکافی هست که هیچ واژه‌ی زیبایی آن را پر نمی‌کند.
مسئله در نهایت، تاج‌زاده نیست. مسئله، منطقِ ایستادنی است که خود را عبور می‌نامد، منطقِ آرامشی که جای تصمیم می‌نشیند و اخلاقی که می‌خواهد بی‌آن‌که قدرتی ساخته شود، آینده‌ای بی‌خشونت تضمین کند. این منطق، شاید زمانی امکان‌پذیر به‌نظر می‌رسید، اما امروز در میانه‌ی انباشت بحران و فروپاشی معنا، فقط یک کار می‌کند، زمان می‌خرد، بی‌آن‌که آینده‌ای بسازد. در سیاست گاهی خطرناک‌ترین لحظه، نه لحظه‌ی شکست، که لحظه‌ای است که همه‌چیز ظاهراً آرام است، اما هیچ‌چیز دیگر حرکت نمی‌کند.
#عادل_عبیات 
#پشت_به_سیاست_رو_به_اخلاق
#شورش_علیه_تکرار 
#با_میتوان_و_باید 
#معماریِ_قدرت 
#کانون‌های_شورشی 
#در_جستجویِ_هم‌قدی_که_نیست 
#هندسه‌ی_قدرت

 

7 دسامبر 2025 (16 آذر 1404)
منبع : فيسبوك عادل عبیات
هر گفتار سیاسی لحظه‌ای دارد که ناگهان وزنِ واقعی خودش را نشان می‌دهد، لحظه‌ای که معنا دیگر در اختیار گوینده نیست و واژه، بی‌دعوت، حقیقت را از زیر زبان بیرون می‌کشد. سخنان رضا علیجانی درباره‌ی مجاهدین از همین جنس است، نه به‌خاطر آن‌چه گفت، که به‌خاطر آن درز نامحسوسی که زبانش از آن نشت کرد و جهانِ صاحبش را لو داد. علیجانی، با تمام سال‌هایی که دغدغه‌ی ایران را حمل کرده، اما همین که دو پدیده‌ی نامتجانس را در یک سطح نشاند_ یکی بدنِ سیاست و دیگری پوستهٔ فانتزی_چیزی در دل زبان شکست، شکستی که نشان می‌دهد کدام نگاه از عمقِ قدرت می‌آید و کدام نگاه از سطحِ تصویر.
در این جستار از همین درز باریک مسیر را باز می‌کنم، از شکاف میان واژه و واقعیت. چرا که مقایسه‌ی علیجانی نه یک اشتباه تحلیلی، که یک لغزش وجودی است، لغزشِ نادیدنِ نسبت‌ها. در این گفت‌وگو، او نه فقط تاریخ را جابه‌جا کرد، که دو جهانِ متضاد را بر یک کفه نشاند، گویی می‌توان مجاهدی را که ماشین سیاست را شصت سال با خون بر دوش کشیده، در کنار کسی نشاند که تنها تصویرِ شیکِ پاسارگادی را به نمایش می‌گذارد. قیاس مجاهدین و پهلوی قیاسِ دو جریان نیست، قیاس دو نسبت با قدرت است. یکی ماشین سیاست را ساخته، آن دیگری فقط پوسته‌اش را، یکی جهان قدرتش را مهندسی کرده، آن دیگری جهانِ قدرت آن را مهندسی‌ کرده، یکی از دل مردم، دیگری از تحمیق مردم.
اما مسئله این نیست که رضا علیجانی ناشیانه پهلوی را بالا برد یا مجاهدین را به زیر کشید. مسئله این است که در لحظه‌ی مقایسه، بدنِ ایستاده‌ی سیاست را حذف کرد تا وزن را به‌جای دیگری پرتاب کند، به سایه. اما قدرت را نمی‌شود با تصویر فهمید، حتی با سایه‌اش هم نه. قدرت با چرخ‌دنده ساخته می‌شود، با وزنی که بار تاریخش را می‌کشد. برای من علیجانی فقط تحلیل‌گر سیاسی نیست، که انسانی است حاملِ دغدغه‌ی ایران و دقیقاً همین بار مسئولیت لغزش او را سنگین‌تر می‌کند. این لغزش تنها لغزش زبان نیست، که ناخواسته سیگنالی شد برای سازوکار قدرتِ مستقر، که ناخودآگاه‌اش لو داد. اما آینده‌ی ایران با توئیت حل نمی‌شود، که با بدن، با آن‌که هر روز با آن درگیر است.
از این یکی به نعل و یکی به میخ عبور کنیم، تا به هسته برسیم، به جنگ، به بحران، به لحظه‌ی ۵۹۸، به این حقیقت ساده‌اش که مجاهدین نه از نقطه‌ضعف رژیم استفاده کردند، که نقطه‌‌ی ضعف رژیم را خلق کردند. جمهوری اسلامی رژیمی است که با بحران زنده است. از بحران نمی‌ترسد، بر بحران بنا شده، بحران می‌سازد و بحران می‌بلعد. از تهدید خارجی هم نمی‌ترسد، که تهدید خارجی را به انرژی بقاء تبدیل می‌کند. حملهٔ عراق را هم نمی‌توان از وسطش خواند، باید به مقدماتش نگاه کرد، به صدور مرگ، به پاکسازی سیاسی، به تحریک مرزها، به ساختن یک وضعیت جنگی که قرار بود نه ایران را نجات دهد، که رژیم را تثبیت کند. استراتژی مجاهدین از ابتدا بر همین تناقض بنا شده بود، اگر رژیم با بحران زنده است، پس تنها نیرویی می‌تواند آن را بلرزاند که منبع بحران را از دستش بگیرد.
تمام کنش‌ِ مجاهدین، از افشای پرونده‌ی هسته‌ای تا تنظیم روابطشان با دولت‌ها، در همین پهنه باید فهمیده شود. اصل ثابت این است برادر علیجانی، دشمنی با جمهوری اسلامی نباید به دشمنی با ایران ترجمه شود از سوی دیگر، فاصله‌ی مجاهدین با هر دولت و هر جریان بر اساس فاصله‌ی آن‌ها با جمهوری اسلامی تنظیم می‌شود، خطّی که برایش یک دریا خون داده‌اند. جنگ دفاع از ایران نبود، دفاع از بقای حکومت ملایان بود. این جمله از من نیست، اعتراف رسمی خود رژیم است. خمینی، جنگ برای ما نعمت است. خامنه‌ای، جنگ نفسِ نظام بود. منصوری، اگر جنگ نمی‌شد انقلاب از بین می‌رفت. جنتی، اگر خدا دماوند را طلا می‌کرد، ارزش جنگ را نداشت...
بقای نظام به برکت جنگ بود. این‌ها سندند، نه تحلیل. جمهوری اسلامی با جنگ زنده بود، نه با صلح. این رژیم از بمباران نمی‌ترسد، از قطعنامه نمی‌ترسد، از تحریم نمی‌ترسد—این رژیم تنها از یک چیز می‌ترسد، پایان جنگ، پایان بحران. پذیرش قطعنامه‌ی ۵۹۸ شکست نظامی نبود، که شکست معنایی بود. پیش از عملیات چلچراغ، خمینی همه‌ی طرح‌های آتش‌بس را رد کرده بود. اما فتح مهران—با آن شعارِ از مهران تا تهران، معنای جنگ را دگرگون کرد. برای نخستین‌بار جنگ از انحصار رژیم خارج شد، اما بقای رژیم به مالکیت جنگ وابسته بود. وقتی مجاهدین انحصار این مالکیت را شکستند، جنگ برای رژیم دیگر نعمت نبود، که تهدید شد. آن جام زهر از همین‌جا معنا پیدا کرد. نه اقتصاد خمینی را شکست داد، نه عراق، نه آمریکا—بلکه شکستن معنای جنگ. منطقِ جام زهر، منطق پایان جنگ نبود، که منطقِ پایانِ معنای جنگ بود. در این منطق، مجاهدین نقطه‌‌ضعف رژیم را نیافتند، که نقطه‌ضعف رژیم را آفریدند.
علیجانی می‌گوید مجاهدین به عراق گفتند، تو از بالا بزن، ما از پایین. اما این ادعا نه سند دارد، نه امکان، نه عقلانیت سیاسی. چگونه ممکن است در لحظه‌ای که ایران قطعنامه را پذیرفته، صدام خواهان پایان جنگ است و جهان در مسیر تثبیت صلح حرکت می‌کرد، مجاهدین خواستار ادامه‌ی جنگ باشند، چگونه نیرویی که جنگیدن را برای پایان دادن به جنگ انتخاب کرده، خواستار تداوم جنگی باشد که تنها ابزار بقای رژیم بود. این ادعا از بنیاد فرو می‌ریزد، نه فقط به‌خاطر نبود سند، که به‌خاطر نبود منطق.
اما اگر علیجانی واقعاً دعوی مبارزه با جمهوری اسلامی دارد، با چه منطقی نیرویی را می‌کوبد که شصت سال با دو دیکتاتوری جنگیده، قیمت داده، ماشین سیاست ساخته و جمهوری اسلامی را در عمیق‌ترین نقطه‌ی تاریخش در تنگنا گذاشته. این پرسش فقط از رضا علیجانی نیست، پرسش از هر زبانی است که به‌جای گفتن حقیقتِ ایستاده و آینده‌ی سیاست ایران را در سطحِ پوسته یا سایه بازتولید می‌کند.



"معماری قدرت" 29 نوامبر 2025 (8 آذر 1404)

منبع : فيسبوك عادل عبیات

بخش اول
قدرت پیش از آن‌که رویداد باشد، نحو است، پیش از آن‌که حکومت باشد، دستور است، پیش از آن‌که دستگاه باشد، ساختار زبانی است و شکلی از معماری واژه است در ساختار جمله. همان‌گونه که جمله تنها با پیوند واژگان زنده می‌شود، جهان سیاسی نیز تنها زمانی شروع می‌شود که میان سوژه و ساختار، رابطه‌ای نحوی برقرار شود، رابطه‌ای که در آن بودنِ فرد به بودنِ نظام گره می‌خورد و هر دو در یک میدان معنایی تنفس می‌کنند. این بحث از همین مسیر می‌آید، از لحظه‌ای که سیاست نه رخداد، که امکانِ معنا می‌شود.
در زیست‌شناسی داروین، بقاء ربطی به زور ندارد، که ربطش به تناسب است، تناسبِ میان گونه و جهان. در زبان نیز معنا نه از راهِ قدرت واژه، که از کانال تناسبِ آن در جمله ساخته می‌شود. واژه، اگر از جمله جدا شود، از معنا بیرون می‌افتد، همان‌گونه که فرد، اگر از ساختار جدا شود، از جهان ساقط می‌شود. بقاءِ واژه، بقاءِ فرد، بقاءِ نظام، همه به میزان تناسب‌شان با ساختار بستگی دارند. این همان منطقی‌ست که تکامل و قدرت و زبان در یک نقطه به‌هم می‌رسند، قدرت، سازوکار نگه‌داشتنِ سوژه در جمله‌ی جهان است. بدن، در این میان یک واژه‌ی تنهاست، واژه‌ای که مدام پوست می‌اندازد، معنا عوض می‌کند و در نهایت از جمله حذف می‌شود. بدن تاریخ مصرف دارد چون تن است، فیزیک است و در سطح واژه می‌ماند. اما ساختار، نحو است، چیدمانِ واژه در ساختارِ جهانِ جمله است، نه می‌پوسد، نه پیر می‌شود و نه می‌میرد، که خود را بازآرایی می‌کند، تنظیم می‌کند، قواعد را عوض می‌کند و جهان را در سطح چگونگیِ ارتباط امور می‌سازد. ساختار همان دستور زبانیِ قدرت است، چیزی که بدون آن نه جمله وجود دارد، نه جهان و نه سوژه.
مسیر این جستار حرکت از واژه به نحو است، از بدن به ساختار، از رخداد به قواعد تولید معنا. ابتدا نشان می‌دهم که چگونه بدن، اعم از فرد، حکومت، یا نظامِ سیاسی، تنها تا زمانی زنده است که بتواند در ساختار معنا تولید کند. سپس به ساختار می‌روم، جایی که قدرت نه از بدن، که از قابلیت معنا‌بخشی زاده می‌شود و در نهایت می‌رسیم به مفهوم مرکزیِ بحثِ این جستار، به‌این‌که بقاء در سیاست، مانند بقاء در زبان و بقاء در طبیعت، تنها زمانی ممکن است که ساختار بتواند نحوه‌ی وجودِ خود را تبدیل کند، نه بازتکرار.
نظام‌های سیاسی، مکاتب فلسفی، مذاهب و حتا ایدئولوژی‌ها همگی زمانی فرو می‌ریزند که نحوشان از کار بیفتد، یعنی دیگر نتوانند میان سوژه و جهان رابطه‌ای معنابخش برقرار کنند. سقوط نه از خیابان آغاز می‌شود، نه از بحران اقتصادی و نه حتا از جنگ، که سقوط از جایی شروع می‌شود که دستور زبانِ قدرت فرو می‌پاشد و نظام دیگر نمی‌تواند بگوید که چرا بودن، در نسبت با من معنا دارد. این همان منطقِ مرگ جاذبه است، نه جاذبه‌ی عاطفی یا زیبا‌شناختی، که جاذبه‌ی نحوی، نیرویی که سوژه را در جمله‌ی نظام نگه می‌دارد.
کوتاه‌ترین تعریف برای قدرت، به باور این قلم، توان سازمان‌دهی معناست و همچنین، کوتاه‌ترین تعریفِ فروپاشی، توقف تولید معناست.
نظام‌ها زمانی می‌میرند که دیگر نمی‌توانند جمله‌ی جهان را بنویسند. در همین پهنه است که به یکی از مهم‌ترین ایده‌های این جستار می‌رسیم، برخی ساختارها، برخلاف بدن‌ها، نه‌تنها از حذف نمی‌ترسند، که حذف را به ابزار بازتولید معنا تبدیل می‌کنند، از دل تبعید، جهان می‌سازند، از دل سرکوب، سوژه تولید می‌کنند و از دل انزوا، نحو و معماریِ جدیدی برای سیاست می‌تراشند. این ساختارها نه به‌خاطر پایداری فیزیکی، که به‌دلیل قابلیت و تواناییِ زبانی‌شان باقی می‌مانند، جسارتشان در تبدیل شکست به واژه، فشار به دستور و حذف به معماری و نحوی تازه از بودن.
در پایان این بحث، باید حقیقتی را ثبت کنم، نه در سطح تحلیل، که در سطح زبان‌شناسیِ قدرت، ایده‌ای که مسعود رجوی بنا کرد، در شرایطی ویژه از جغرافیای ایران عبور خواهد کرد، چه‌که از تن ساخته نشده، که از نحو، از شکلی دیگر از معماری قدرت، از قواعدی برای سازمان‌دهیِ سوژه، نه از بدن‌هایی برای به‌کار گرفتن آن. مرکزیت زن در این ساختار یک رویداد نیست، یک تحول نحوی است، انتقال فاعلیت از مردانه‌بودنِ تاریخ به سوژه‌ی زنانه، نه برای ویترین، که به‌شکل مرکزِ معماری قدرت. این تغییر در دستور زبان سیاست، دیر یا زود از چاردیواری ایران عبور خواهد کرد چون زبان، وقتی به سطح نحو برسد، دیگر مشروط به خاک نیست و این جستار برای ثبت در تاریخ می‌گوید، که ایده‌هایی که نحو می‌سازند، جهانی می‌شوند و آنچه در این ساختار آغاز شده، نخستین نحو فمینیستیِ قدرت در قرن بیست‌ویکم خواهد شد، نحوی که دیر یا زود، دستور زبان آینده‌ی سیاست را بازنویسی خواهد کرد.
این جستار ادامه دارد.

 


"معماریِ قدرت" 29 نوامبر2025 (8 آذر 1404)

منبع: فيسبوك عادل عبيات

بخش دوم
در این بخش از جایی که نحو در جایگاهِ معماریِ دیدن و ساختن جهان ایستاده بود، پنجره‌ای به درون طبیعت باز می‌کنم، نه برای تغییر مسیر، که برای عمیق‌تر کردن همان فهم. اگر قدرت، همان‌گونه که در بخش اول آمد، شیوه‌ی معماری و چیدمانِ معناست، تکامل داروینی عمیق‌ترین درس درباره‌ی همین معماری را در خود دارد. طبیعت پیش از هر دستگاه سیاسی، پیش از هر ایدئولوژی، پیش از هر تاریخی، هنرِ بقاء را در سطحی زبانی، معنایی و ساختاری آموخته است، جایی که موجود یا گونه‌ی طبیعی تنها تا زمانی در جمله‌ی جهان باقی می‌ماند که بتواند نحوِ خود را با نحوِ جهان هم‌خوان کند. جایی که نحو یا ساختار می‌لرزد، تکامل وارد می‌شود، جایی که فهم جهان از کار می‌افتد، حذف آغاز می‌شود. از این‌ زاویه برای فهم قدرت باید از سطح زبان عبور کرد و به سطح طبیعت پا گذاشت، چه‌که تکامل همان جایی‌ست که نحوِ بقاء نوشته می‌شود و سیاست، دیر یا زود از همین دستور تبعیت می‌کند.
داروین در تلاش خود برای شناخت گونه‌های طبیعی از مسیری رفت که هیچ‌کس پیش‌تر از او جسارتِ پاگذاشتن در آن ناشناخته‌ها را نداشت. کاشفِ ساز‌و‌کار بقاء به‌جای آن‌که به بدن‌ها نگاه کند، به رابطه‌ها نگاه کرد، به فشارهایی که جهان بر گونه‌های طبیعی و موجودات وارد می‌کند، به زخم‌هایی که تا مرز بقاء پیش می‌روند، به آن لحظه‌ی خاموش اما تعیین‌کننده‌ای که در آن، یک گونه‌ی طبیعی نمی‌میرد که چون ضعیف است، می‌میرد که چون دیگر با جهانِ خود جور و سازگار نیست. مرگِ گونه‌های طبیعی حادثه نیست، تقدیر نیست و حتا شکست هم نیست، که مرگ، گسستی است میان موجودات زنده و جهانشان، وقتی این پیوند قطع شود، موجود حرکت دارد، نفس می‌کشد، جفت‌گیری می‌کند، اما پیشاپیش از هستی ساقط شده حتا اگر بدنش هنوز پابرجا باشد. از همین مسیر بود که داروین معتقد بود که در تنازعِ بقاء، آینده از آنِ سازگارترهاست، آنانی که می‌توانند با محیط و جهان پیرامونِ خود کنار بیایند، نه از آنِ قوی‌ترها، نه از آنِ بزرگ‌ترها و نه حتا از آنِ مسلط‌ها، که از آنِ آنانی که جهان را دوباره می‌خوانند تا دوباره بتوانند در آن بمانند.
این فهمِ داروینی، نه دربارهٔ طبیعت، که دربارهٔ شیوه‌ی بودن است، دربارهٔ اینکه هر موجود، هر گونه‌ی طبیعی، هر ساختار، هر نظام، هر ایدئولوژی و حتا هر مکتب فلسفی، ادبی و هنری تنها تا زمانی زنده است که بتواند جهان را بفهمد و از فهم جهان، راهی برای ادامه‌دادن پیدا کند.
از همین درز باریک میان طبیعت و سیاست پنجره‌ای رو به قدرت باز می‌شود، چه که هر ساختار سیاسی نیز مانند گونه‌های طبیعی سقوط نمی‌کند چون ضعیف است، که سقوط می‌کند چون پیوندش با جهانِ خود پاره می‌شود، چون دیگر نمی‌تواند فشارها را به سازگاری تغییر دهد، چون دیگر سوژه یا گونه را در مدارِ خود نگه نمی‌دارد، چون جاذبه‌اش خاموش می‌شود، حتا اگر بدنِ آن ساختار هنوز بر زمین دیده شود.
قدرت، همچون گونه‌های طبیعی پیش از سقوط می‌میرد، اما این مرگ در خیابان‌های پایتخت نیست، حتا در جنگ هم نیست، که در میدان‌های نامرئیِ معنا اتفاق می‌افتد، آنجا که سوژه دیگر به مرکز کشیده نمی‌شود، آنجا که مغناطیس کار نمیکند، آنجا که جهانِ سیاست هنوز هست اما دیگر جهان او نیست. آن‌چه یک ساختارِ سیاسی، ایدئولوژی و یا یک مکتب فلسفی را زنده نگاه می‌دارد، نهاد نیست، قانون نیست، سرکوب هم نیست، که جهان است و جاذبه، آن مغناطیسِ رو به مرکز. 
در منطقِ جاذبه، همه می‌میرند، مارکسیسم، جهانی را که وعده می‌داد نتوانست نگه دارد، آن‌جا که به‌جای رهایی، فقط اردوگاه ساخت، به‌جای شورا، فقط بوروکراسی، به‌جای سوژه‌ی آگاه، فقط رعیتِ حزبی. مسیحیت زمانی به بحران خورد که دیگر نمی‌توانست جهانِ مشترک مؤمنان را نگه دارد، وقتی به عادت تبدیل شد، به آیینی بی‌افق، به تکراری بی‌لرزش. لیبرالیسم هم زمانی به ابتذال کشیده شد که آزادی را از معنا تهی کرد و به تصویر و مصرف تقلیل داد. ایده‌ها زمانی می‌میرند که دیگر جهان نسازند. نظام‌ها زمانی می‌میرند که دیگر جاذبه نداشته باشند، این نگاه را حتا می‌توان به مکاتب ادبی، فلسفی و هنری هم تعمیم داد.
قدرت نه با خشونت می‌ماند و نه با صندوق رأی، قدرت با جاذبه می‌ماند، با توان جهان‌سازی، با بازیافتنِ خود، با قدرتِ نگه‌داشتن سوژه در مدار. وقتی مدار پاره شود، قدرت از هستی ساقط می‌شود حتا اگر هنوز بر سر کار باشد.
در این معنا، سقوطِ رژیم‌ها یا مکاتب فلسفی و ایدئولوژی‌ها، نتیجه‌ی فشار نیست، که نتیجه‌ی بی‌جهان شدن است. یک ساختار سیاسی زمانی سقوط می‌کند که جهانش دیگر قابل‌زیستن نیست و در نقطه‌ای می‌میرد که آینده دیگر ساخته نمی‌شود، در جایی که زبانشان، نه جاذبه، که عادت تولید می‌کند، اما زندگی در عبور از زخم است، در معنای تازه‌ای که از شرایط بیرون کشیده می‌شود، از ضربه‌ای که مسیر تازه‌ای بسازد، از محاصره‌ای که، شکل تازه‌ای از بودن خلق کند. ساختار سیاسی، وقتی ساختار است که بتواند جهان را بازیافت کند، نه اداره، اداره‌کردن کار دولت است، بازسازیِ جهان کارِ ساختار ایدئولوژیکِ قدرت است.
ساختارهایی که توان سازگاری با شرایط را ندارند، سقوطشان ناگهانی نیست، که فرسایشی است، مرگی درونی، خاموش و نامرئی. تشکیلاتی که جهان نمی‌سازند، به‌جای تکامل، تکرار می‌کنند، تکرار در سیاست نام دیگرِ انقراض در چرخه‌ی تکامل است.
قدرت در سطحی عمیق‌تر، نه ابزار است و نه سازوکار، که شکلِ بودن است، شیوه‌ای که ساختار از پنجره ی آن، جهان را می‌خواند و دوباره می‌سازد. تشکیلات سیاسی و قدرت بدون جهان‌سازی، بدون جاذبه، بدون مدار، بدون مرکز، به سایه‌ و روانی سرگردان تبدیل می‌شود، هرچند هنوز بر زمین راه می‌رود.
این جستار ادامه دارد

 

"دجال" 24 نوامبر 2025 (3 آذر 1404)

منبع: فيسبوك عادل عبيات
در جهانِ تاریکِ قدرت، همیشه لحظه‌ای هست که واژه از معنا عبور می‌کند و تبدیل به آینه‌ای می‌شود که انسان در آن، نه تاریخ را می‌بیند و نه سیاست را، که خویشتنِ خویش را در آستانه‌ی انتخاب، انتخابی که بودن را در برابر اطاعت قرار می‌دهد و حقیقت را از آسمان به زمین می‌کشد. همین لحظه است که واژه‌هایی چون دجال از سطح اسطوره و دین جدا می‌شوند و وارد جغرافیای وجود می‌گردند، جغرافیایی که در آن، زبان پیش از هر چیزِ دیگری حکم می‌راند، پیش از ارتش، پیش از قانون و پیش از خشونت. از همین‌جاست که می‌شود دید که چگونه دجالِ نیچه و خمینیِ دجال در دستگاهِ زبانِ رجوی با همهٔ تفاوت‌های تاریخی‌شان در یک نقطه برای مصادره‌ی حقیقت و تبعید انسان به هم می‌رسند.
نیچه می‌گوید اراده معطوف به قدرت است، اما حقیقت آن است که قدرت، معطوف به زبان است. اراده بدون زبان، اراده‌ای خام است و قدرت بدون زبان، تنها خشونتی بی‌معناست. این جستار بر همین محور می‌چرخد. اگر دجال را در معنای الهیاتی‌اش کنار بگذاریم، یک حقیقتِ تاریک باقی می‌ماند، لحظه‌ای که انسان برای فرار از اضطرابِ آزادی، به زبانی پناه می‌برد که از پیش ساخته شده تا او نیندیشد، انتخاب نکند و در برابر قدرت خم شود. نیچه این سقوط را در اخلاق مسیحی می‌بیند، جایی که رنج مقدس شد، ضعف فضیلت شد، اطاعت راه نجات و زندگی زیر وزن اخلاق خم شد. نیچه می‌گوید دجال‌گونگیِ اخلاق، نه در محتوا، که در وارونگی معناست.
در سیاست ایران، رجوی همین وارونگی را در خمینی دید، قدرتی که زبانی ساخت که در آن اطاعت، تسلیم نبود، که تکلیف بود و خاموشی ترس نبود، که تقوا شد. در این دستگاه حذف خشونت نبود، که حفظ نظام و مرگ نابودی نبود، که شهادت شد. در هر دو نمونه، یک واقعیت مشترک دیده می‌شود، دجال ساختارِ زبانی‌ای است که حقیقت را در برابر قدرت خلع‌سلاح می‌کند و انسان، اگر سقوط کند، نه از ارتفاع قدرت، که از ارتفاع زبان سقوط می‌کند.
نیچه علیه نظامی شورید که معنا را از انسان دزدیده بود و رجوی علیه نظامی عصیان کرد که معنا را به انسان تحمیل می‌کرد. هردو علیه حقیقتِ آماده جنگیدند، حقیقتی که انسان را از اضطرابِ انتخاب نجات می‌دهد و در عین حال آزادی او را از بین می‌برد. در این پهنه نیچه و رجوی دو مسیر موازی را ترسیم می‌کنند. در زبان نیچه، دجال کسی است که ضعف را حقیقت می‌کند. در دستگاه رجوی، دجال کسی است که اطاعت را حقیقت جلوه می‌دهد. اما آن‌چه آنها را از سطح فرد به سطح فلسفه پیوند می‌دهد این است که هر دو، دجال را محصول دستگاه زبان می‌دانند، نه محصول انسان. دستگاهی برای تولید معنا، برای تقدس‌بخشی، برای مشروعیت‌سازی، برای اطاعت و برای تبدیل ضعف به فضیلت. این دستگاه، نه بر بدن‌ها، که بر واژگان حکومت می‌کند.
نیچه اراده‌ی انسان را معطوف به قدرت می‌دانست. اما این اراده، تا زمانی که زبانِ آن را صورت‌بندی نکند، چیزی بیش از میل نیست. من این گزاره را یک گام به جلو می‌برم و قدرت را نه در اراده، که در دستگاه زبان جاگذاری میکنم تا قدرت را واژگون کنم، چه‌که آزادی، بدون زبانِ آزادی ممکن نیست. اطاعت، بدون زبانِ اطاعت دوام نمی‌آورد. دشمن، بدون زبان دشمن‌ساز وجود خارجی ندارد. ولایت، بدون زبان فقه دوام نمی‌آورد. انقلاب، بدون زبان انقلابی آغاز نمی‌شود و براندازی، بدون زبانی برانداز، ممکن نیست.
قدرت، نه صاحب زبان است، که برساخته‌ی زبان است. انسان، جهان را نه با اراده‌اش، که با زبانش تسخیر می‌کند و قدرت نیز، انسان را نه با زور، که با زبان به سلطه می‌کشد. دجال، همین لحظه‌ است که این دو باهم هم‌پوشانی می‌کنند. قدرت، زبان را می‌بلعد و زبان، اراده را و اراده، انسان را.
آن‌چه دجال را دجال می‌کند، این نیست که دروغ می‌گوید، که این است که زبان را از انسان جدا می‌کند. در این لحظه انسان دیگر با واژه‌های خود نمی‌اندیشد، که با واژه‌های قدرت فکر می‌کند. دیگر با معنای خود نمی‌زید، که با معنایی که قدرت برای او ساخته، زندگی می‌کند. نیچه این تبعید را مرگ انسان می‌نامید. رجوی آن را غیبت انسان در زیر نعلین ولایت می‌داند. هر دو حقیقتی یکسان را توصیف می‌کنند، وقتی زبان مقدس شود، انسان سقوط می‌کند.
حقیقتِ پنهان در دل این جستار همان گزاره‌ای است که ساخته شد. نیچه اراده را سرچشمه‌ی قدرت می‌دید، اما به باور من، حداقل برای ما ایرانی‌ها با تجربه‌ای که از رژیم جهل ولایت فقیه داریم. جهان، نه بر اراده، که بر معنا ساخته می‌شود و قدرت نه با بدن و نه با سیاست، که قدرت از زبان آغاز می‌شود، از نخستین لحظه‌ای که جهان نام‌گذاری می‌شود و انسان، ناگهان می‌فهمد که حقیقت دیگر از آنِ او نیست و در این چشم‌انداز، دجال نه دشمن، نه اسطوره، نه چهره، که دستگاه معماریِ زبانیِ قدرت است. انسان تنها تا زمانی آزاد است که بتواند در برابر این معماری،
زبانی از آنِ خود بسازد.



"مالکیت در تعلیق"  21 نوامبر 2025 (اول آذر 1404)

منبع: فيسبوك عادل عبيات
در جغرافیای مهاجرت انسان با جهان وارد معامله می‌شود، معامله‌ای که در آن رفاه نامِ دیگرِ آینده است و پناه مترادفِ امنیت. انسان تبعیدی حتا اگر زخم‌خورده باشد، جهانِ تملک را ترک نمی‌کند، فقط فاصله‌اش را با آن تغییر می‌دهد. در چمدانش خانه‌ای نهفته است که هنوز ساخته نشده، شغلی که هنوز پیدا نشده، آینده‌ای که هنوز شکل نگرفته، او جهان را نمی‌گذارد، که جهان را با خود می‌بَرَد. اما در تجربه‌ی مجاهدِ خلقِ ایرانی، ظاهرا این صورت‌بندی از بنیان فرو می‌ریزد، نه از سرِ اجبار، که از سرِ انتخاب و درست در لحظه‌ای که انتخاب از زیست خصوصی عبور می‌کند، وارد میدان کنش می‌شود، سوژه از فردِ مهاجر فاصله می‌گیرد و تبدیل به پدیداری فلسفی می‌شود، سوژه‌ای که از تملک عبور کرده تا بودن را در نسبت با مبارزه تعریف کند.
در جهان مهاجرت انسان برای زندگی بهتر قدم از مرز بیرون می‌گذارد، اما مجاهد برای بودن در امکان مبارزه پا از مرز بیرون می‌گذارد. این تفاوت، اختلاف سطح نیست، که شکافی هستی‌شناختی است. تبعیدی به‌محض رسیدن به مقصد، جهان را بازسازی می‌کند، خانه‌ای می‌خرد، زبانی می‌آموزد، امنیتی می‌جوید و ریشه‌ای می‌دواند. اما مجاهد پس از چهار دهه زیستن در هجرت، هنوز می‌تواند تمام دارایی‌اش را در یک کیسه جمع کند، چند دست لباس، چند صفحه دست‌نوشته، یک رادیو و عکس‌هایی که نه خاطره‌اند و نه تاریخ، که سند بقایی دیگرند. این تهی‌بودن نه نشانه‌ی فقر است و نه شکست، که ساختار یک اراده است. فردیتی که مالکیت را نه از دست داده، که از دسترس خارج کرده است.
در این منطق، نداشتن شکلی از بودن است، صورتی از آزادی که از جهان عبور کرده و تجردش را نه با دین که با سیاست صورت‌بندی کرده است. انسانی که آینده را نه بر محور امنیت، که بر محور امکان مبارزه می‌سنجد. از همین‌روست که مجاهد پس از دهه‌ها تغییر نمی‌کند، نه در جهان حل می‌شود و نه در جهان مستحیل، که همیشه در تعلیق، همیشه در آستانه.
هوادارانش نیز چنین‌اند، کار می‌کنند تا تشکیلات بماند، زمان را می‌فروشند تا اراده را حفظ کنند، برخی حتی وام می‌گیرند تا سازمان برپا بماند. کنشی که در ذهن محافظه‌کار بی‌معناست، اما در ساختاری که مبارزه شیوه‌ی بودن است، تبدیل می‌شود به نقطه‌ی تمایز، تملک را از جهان بگیر تا اراده را در ساختار تثبیت کنی. در این صورت‌بندی پول نه ابزار رفاه که امکان تداوم است، دارایی نه برای فرد که برای کنش، برای مبارزه، زمان نه برای زندگیِ خصوصی که برای لحظه‌ی تعهد و کار، نه شغل که مشارکت در برساخت اراده. از همین زاویه است که از مجاهدِ خلقِ ایرانی، نه یک کنشگر سیاسی که یک سوژه‌ی فلسفی متولد می‌شود، سوژه‌ای که زندگی را به پروژه‌ی مبارزه تقلیل نمی‌دهد، که مبارزه را به شیوه‌ی بودن تبدیل می‌کند. نقطه‌ای که عقل مدرن از فهم آن ناتوان است، چه‌که عقل مدرن فقط سوژه‌هایی را می‌شناسد که در جهانِ تملک عمل می‌کنند. مجاهد اما سوژه‌ای است که جهان را ترک نکرده، که در جهانِ بی‌تملک ایستاده، نه انزواست، نه پارسایی، نه فقر، که تعلیقِ مالکیت برای تثبیت اراده است. در این فرم، او نه از جهان فرار کرده و نه به جهان پناه برده، که جهان را از مرکزیت خارج کرده تا امکان مبارزه را در مرکز قرار دهد. نه در پی امنیت است و نه در پی رفاه، که در پی بودگیِ رادیکال، آن بودنی که تنها در نسبت با خطر، امکان و انتخاب‌های بی‌بازگشت معنا پیدا می‌کند.
مسئله این نیست که مجاهد چه دارد یا چه ندارد، مسئله این است که او نداشتن را به وضعیت تبدیل کرده است، وضعیتی فلسفی، وضعیتِ عبور. سوژه‌ای که جهان را نه با آن‌چه که به چنگ می‌آورد، که با آن‌چه از آن عبور کرده تعریف می‌کند.
در پایانِ آنچه که آمد، مجاهد خلق ایرانی، آنطور که دیدم، نه از جهان جدا می‌شود و نه در آن حل، او ظاهرا فقط سهمش را از جهان پس می‌دهد تا جایی برای خودش نگذاشته باشد. او در همان نقطه می‌ایستد که انسان معمولی سقوط می‌کند، بر لبه‌ای که نه خانه دارد و نه آینده، اما اراده را چنان فشرده می‌کند که جایگزین هر دو شود.
این‌جا دیگر سخن از فقر یا ریاضت نیست، که جغرافیایی‌ست که انسان در آن چیزی ندارد. همین بی‌جایی، همین بی‌تکیه‌گاهی، همین نداشتنِ وسواس‌زدوده، هسته‌ی آن سوژه‌ای‌ست که جهان را از مرکز می‌کَنَد، بی‌آن‌که خود را از امکان مبارزه کنار بگذارد. این سوژه نه بر جهان تکیه می‌کند و نه علیه آن می‌ایستد، که فقط زمین را از زیر پا حذف می‌کند تا تنها نقطه‌ی ثقلِ باقی‌مانده، اراده باشد.



"جستاری بدون شرح" 20 نوامبر 2025 (29 آبان 1404)

منبع: فيسبوك عادل عبيات
در چهار دهه‌ای که واژه‌ی مجاهد به یکی از مناقشه‌آمیزترین واژگان سیاست ایران تبدیل شد، هیچ‌کس این پدیده را نخواند، فقط درباره‌اش حرف زدند. آن‌چه در این مدت تولید شد، یا تاریخ‌ِ برساخته از اتاقهای فکر جمهوری اسلامی بود، یا خاطرات زخم‌خورده، یا پروپاگاندای نفرت بود، یا دفاع‌ سنگر بسته. امّا هیچ‌کدام از این‌ها به ساحتِ اصلیِ مسئله نزدیک نشد، به جایی که مجاهدین نه گروهی سیاسی، که سوژه‌ای فلسفی در مرکز سیاست ایران‌اند، سوژه‌ای که چهار دهه نه به‌خاطر آن‌چه کرد، که به‌خاطر آن‌چه امکان داشت بکند، حذف شد.
این جستار از همین مسیر می‌آید، از خلأیی که در ادبیات سیاسی ایران وجود دارد. از اینکه مجاهدین هرگز در سطحی خوانده نشدند که قدرتِ خودِ پدیده از خواننده مطالبه می‌کند، از اینکه هیچ‌کس به این فکر نرسید که اگر یک جریان سیاسی چهار دهه در مرکزِ حذف است، شاید باید آن را نه در سیاست، که در روانِ سیاسی یک ملت دید، نه در تاریخ، که در لایه‌های زیرینِ زبان، نه در روایت، که در تنش میان تصویر و آن‌که کنار می‌رود تا قدرت تولید شود.
برای فهم مجاهدین باید زبان دیگری ساخت، زبانی که نه ژورنالیستی باشد و نه امنیتی، نه تاریخ‌محور باشد و نه مغرض، زبانی که بتواند مجاهدین را از زمینِ سیاست به زمینِ پدیدارشناسی قدرت منتقل کند، به جایی که مفاهیمی چون خمینی دجال، منافق، فرقه، غیبت، روسری، التقاط... دیگر نشانه‌های یک نبرد سیاسی نباشند، که دال‌های بزرگِ یک درگیریِ تمدنی میان زبان و قدرت‌ باشند. در چنین سطحی، دیگر پرسش این نیست که مجاهدین چه کردند، که پرسش این است که چرا این پدیده چهار دهه به غیرانسانی‌ترین سیاست ممکن حذف شد، باید پرسید که این پدیده چه اضطرابی در دل قدرت و جامعه رقم می‌زند و حذف آن چه خلأیی در حافظه‌ی سیاسی ما خواهد ساخت. کسی که به این سطح از پرسش‌ها نزدیک شود، مجاهدین را نه موضوع خواهد دید و نه ابژه، که صورت‌بندیِ دیگری از بودن در سیاست، صورتی که در آن مقاومت نه نقش است و نه کنش، که هستی است و در این هستی، یک بدن کنار می‌رود تا زبان پیش بیاید و کنش برهنه بایستد و سیاست از سطح تاکتیک به سطح مطلق عمل‌کردن پرتاب شود.
این خوانش می‌تواند نخستین خوانشی‌ باشد که مجاهدین را در پیوند با پست‌مدرنیسم ایرانی قرار دهد، نخستین خوانشی‌ که کنار رفتن مسعود را نه رخدادی سیاسی، که استراتژی هستی‌شناختی قدرت در تبعید بفهمد، نخستین خوانشی که مریم را نه زنِ رهبر، که مفصل‌بندیِ جدیدی از فمینیسم رادیکال در میدان مقاومت ببیند، نخستین خوانشی‌ که ارتش آزادی‌بخش مجاهدین خلق ایران را به‌مثابه‌ی ارتشِ در غیاب خانه تعبیر کند، ارتشی که خاک ندارد و در همین بی‌وطنی، شکل نادری از قدرت تولید کند.
این جستار می‌گوید آن‌چه در چهار دهه درباره‌ی مجاهدین نوشته شد، همه از جنسِ واکنش بود، اما آن‌چه امروز از این قلم خوانده می‌شود، نخستین تلاش برای فهمیدن است، برای شناختن مجاهدین نه در زمین سیاست، که در زمین معنا. برای فهمیدن صورتِ مسلطِ روایت ایرانی در حذف مجاهدین. برای فهمیدن آنکه واژه‌ی منافق، صورت دیگری از قتلِ معنای انسان است. برای دانستن آن‌که دجال نسبت به خمینی فقط در سطح تهمت نیست ، که مبارزه‌ی دو جهان‌بینی‌ست و باید فهمید که دفاع از مجاهدین فقط دفاع از یک سازمان نیست، که باز کردن گره‌ی ساختار قدرت در ایران است.
در جهانی که همه تلاش کردند مجاهدین را از حافظه پاک کنند، این خوانش برای نخستین بار نشان می‌دهد که مسئله‌ی اصلی این سازمان نه سیاست است و نه ایدئولوژی، که آن چاله‌ی سیاهِ روانی و وجودی است که حذفش در حافظه‌ی جمعی ایجاد کرده، چاله‌ای که تنها با فهم آن می‌توان تاریخ چهار دهه‌ی گذشته را نه از روی زمین، که از عمقش فهمید.
این جستار ادعا نمی‌کند که حقیقت را یافته، که می‌گوید که برای نخستین بار، مجاهدین نه خوانده شدند، نه توضیح داده شدند، که در افق دیگری دیده شدند، افقی که در آن سیاست، روان، زبان، قدرت، اسطوره و بدن، همه با هم در یک میدان به نام هستیِ مقاومت قرار می‌گیرند و شاید برای نخستین بار واژه‌ی مجاهد به مثابه‌ی یک سوژه‌ی فلسفی در جایی ایستاد که چهار دهه در سطح اندیشه‌ی سیاسی از آن محروم بودیم.