Loading...

من از مبارزهام لذت ميبرم

image
۰۸ خرداد ۱۳۹۳

من از مبارزهام لذت ميبرم

 

من طاهر اقبال 33 ساله از اشرفيان درليبرتي هستم، هرگز وقت و قلمم را صرف پاسخگويي به مزدورانِ انجمنِ نجاست و وزارتِ افتضاحات آخوندي نميكنم. آخر دهان به دهان شدن با اينها، وقت تلف كردن است. باور كنيد كه اين حرف من نيست، اين مضمونِ اولين سطورِ قرآن است:

إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَيْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ {6} خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ {7} (سوره بقرة)

خداوند متعال ميگويد كه همانا كساني كه كافر شدند، چه به آنها هشدار دهي و چه هشدار ندهي ايمان نخواهند آورد و سودي نخواهد داشت. و بعد ادامه ميدهد كه خداوند بر قلبهايشان و گوشهايشان مهر نهاده و جلوي چشمانشان پردهيي است و عذابي بزرگ در انتظارشان است. خلاصه اينكه خود خدا قيد اينها را زده و كور و كرشان كرده. پس ديگر لازم نيست ما وقتمان را براي پاسخگويي به اين مزدوران تلف كنيم.

درعوض در كمال اشتياق و نيازمندي، دلم ميخواهد با دوستانم، برادران و خواهران همرزمم و همه ياران اشرف نشان در هر كجاي دنيا كه هستند سخن بگويم. زود تند سريع بريم سر اصل مطلب.

داستان «مشاوره» در كميساريا

روز چهارشنبه 31 ارديبهشت 93، مطلع شدم كه بايد براي «مشاوره»! به مقر كميساريا بروم. تا جايي كه ميدانم «مشاوره» بايد در رابطه با كيس پناهندگي باشد. يعني به آدم ميگويند كه ميخواهيم اطلاعات تو را به فلان كشور بدهيم يا فلان كشور تو را پذيرفته و غيره! ولي با كمال تعجب خانم هاي مصاحبه كننده از چارچوب وظايف خود فراتر رفته و به جاي «مشاوره» به من گفتند كه صدايت كرده ايم تا يك پيغام خانوادگي را به تو منتقل كنيم! به قول آقاي موشكاف عزيز: «هه هه هه هه»!!

گفتم:« آخر مگر شما پستچي هستيد؟! من با خانوادهام در ارتباط هستم. چه كسي از طريق شما ميخواهد به من پيغام برساند؟!» يكي از خانم هاي مصاحبه كننده كه حسابي جوگير شده بود و با الهام از فيلمهاي پليسي تلاش مي كرد تا همه چيز را مرموز جلوه بدهد، گفت: خواهرت برايت پيغام فرستاده است، «سوفيا اقبال» و «فاطمه اقبال»!

گفتم: «خانم محترم آخر من اصلاً خواهر ندارم ضمن اينكه من در خانوادهام افرادي را به اسامي «سوفيا اقبال» يا «فاطمه اقبال» نمي شناسم.» مصاحبه كنندگان كه ديدند هوا پس است و گاف را داده اند، از درِ عذرخواهي وارد شدند و گفتند: « ببخشيد اشتباه كرديم مادرت برايت پيغام فرستاده.»

اينجا بود كه ديگر نتوانستم خودم را كنترل كنم و خنده امانم نداد. – باور كنيد من خيلي محترمانه برخورد ميكردم و هنوزهم نميدانم چرا اين خانمها اينقدر سريع جوش آوردند و از دست من عصباني شدند - گفتم: «مادرم چرا از طريق شما برايم پيغام فرستاده؟ من كه ديروز نزد خودش بودم و كلي هم با هم حرف زديم، آخر مادرم همين جا در زندان ليبرتي، ساكنِ چند بنگال آنطرفتر از بنگال من است.!»

اينجا بود كه پردهها كنار رفت و خانمهاي محترمِ مصاحبه كننده رفتند سر اصل مطلب. يكي از آنها گفت: «ببخشيد شخصي با نام «عاطفه اقبال» را ميشناسيد؟!» بعد هم كاغذهايي را به سمت من گرفت كه عكسِ وي نيز در ميان آن بود. ديدم كه اِه، بقول پدرم اين كه همان «ماماچه پليدك» است، و طبيعي است كه من از گرفتنِ آن كاغذها امتناع كردم.

باقي داستان را حتماً خودتان ميتوانيد حدس بزنيد. فكر كنم كل اين «مشاوره» بيش از 5 دقيقه طول نكشيد. با لبخند خانم مصاحبهكننده آغاز و با ترشرويي ايشان از اينكه من مايل به پذيرش پيغام از مأموران وزارت اطلاعات نيستم به پايان رسيد. تلاش كردم در وقت كوتاهي كه داشتم داستان خانواده الدنگ در اشرف با 320 بلند گو كه حالا تبديل به سايت و نامه از طريق صليب و كميساريا شده را به خانم محترم بفهمانم كه آخر شما نبايد با مأمورين وزارت نجاست رژيم آخوندي ارتباط داشته باشيد و اين امنيت ما را به خطر مياندازد....

بعد از آن هم در كميساريا و هم در زندان ليبرتي، شكايت جداگانه نوشتم و براي مسئولين كميساريا و وكلايم ارسال كردم.

سريالهاي تكراري وزارت

راستش را بخواهيد من اصلا ً از اين رخداد تعجب نكردم. آخر اين همان سريال تكراري رژيِم آخوندي و وزارت نجاستش بوده و هست، همه مجاهدين در اشرف اين داستان رو با 300 بلندگو و بيش از 600 روز تجربه كردند. داستانِ سوء استفادة رذيلانه از خانوادهها كه همگي از اخبارِ آن مطلعيد. همه جورش را هم ديدهايم از پدر و مادر و خواهر و پسر تا دايي و خاله و عمو و «عمه» الدنگ و حرفي هم نبوده كه نشنيده باشيم، در يك كلام در برابر اين مدل سمپاشي حسابي واكسينه شديم. به همين دليل هم همه تيرهايشان به سنگ خورد و مجاهدين نه تنها به زانو در نيامدند و تسليم نشدند، بلكه عزمشان براي سرنگوني جزمتر شد.

خلاصه كنم. حالا كه كشتار و موشك و بلندگو اثر نكرده، كارِ وزارت نجاست به نامهنگاري از طريق كميسارياي عالي پناهندگي ملل متحد! كشيده است. بلندگوها به ظاهر تغيير شكل داده اند، اما حرف يكي است: «تسليم رژيم شو! ندامت كن و از حق مقاومت و ايستادگيات دست بكش!» حرف اين است كه : « بيا و تو هم مثل ما ذليل شو و به زندگي ننگينت در اينجا و آنجاي دنيا سرگرم شو! بيا و با وقت تلف كردن پشت اينترنت روزگار بگذران! خرج و مخارج را هم وزارت تأمين مي كند! نگران پول نباش. به قدر كافي از پول مردم ايران دزديدهايم و زندگيات تأمين است. ضمن اينكه اگر خيلي ذليل شدي شانس اين را داري كه تيرخلاص هم به مجاهدين دست بسته بزني.»

تجربهاش از زندانهاي دهه 60 تا 10 شهريور 92 موجود است.

استراتژيِ «ماماچه پليدك » براي سرنگوني رژيم:

راستي كه پدرم چه اسمِ خوبي براي اين «ماماچه پليدك» انتخاب كرده. نمي دانم بايد به ريشش بخندم يا به حال نزارش افسوس بخورم؟! كه اين چنين ذليل و خوار و بدبخت، بازيچه دست وزارت اطلاعات شده و تازه بيهوده ميكوشد تا از طرق مرموز و غير علني به من پيغام هم بفرستد:«هه هه هه هه» (ميبخشيد من چون يكي از طرفداران آقاي موشكاف هستم بايد همواره از خندههايش كمك بگيرم)

آخر اين «ماماچه پليدكِ» بي عاطفة بداقبال، اولين مزدوري نيست كه با پر رويي و وقاحت تمام ميخواهد با يك پيغام ما را تشويق به زيرپا گذاشتن زيباترين و با شكوهترين انتخاب زندگيمان بكند.

اين مزدورِ نوظهور، زماني از راه رسيده كه ديگر رژيم جام زهر را سر كشيده و دارد يك به يك همه چيز را از دست مي دهد و در مقابلِ آن، مجاهدين يك به يك درحال به دست آوردنِ همه چيز هستند و گام به گام به پيروزي نهايي نزديكتر ميشوند.

آري در چنين شرايطي اين «عجوزه» به فرمودة وزارتِ نجاست، آنچنان كارزار شيطانياي به راه انداخته كه اگر كسي نداند فكر ميكند كه ارتشي در پشتش دارد و استراتژيست سرنگوني رژيم شده و چون استراتژي ما (مجاهدين) براي سرنگوني رژيم غلط است همه بايد به استراتژي ايشان روي بياورند. حال استراتژي «ماماچه» چيست؟ اگر كسي كشف جديدي داشت به من هم بگويد چون من فقط اين را متوجه شدم كه ميخواهد با استراتژي «همه تسليم شويد و مانند من ندامت كنيد» و تاكتيك «فيس بوك را پر از چرت و پرت و اراجيف عليه تنها نيروي مقاومت كننده مقابل رژيم آخوندي كنيد و براي ساكنان ليبرتي اشك تمساح بريزيد و به رهبرانشان بزنيد» رژيم را سرنگون كند. و بعد هم كه وقتتان را حسابي با مزخرف گويي تلف كرديد، در پاريس كنار «آرك دو تريومف» (Arc de triomphe) در خيابان «شانزه ليزه» (Champs Elysees) بشينيد و صفا كنيد و از آسايش و آرامش زندگي خفتبار خود در فرنگ در حاليكه مجاهدين را در عراق تير خلاص ميزنند و موشكباران ميكنند لذت ببريد و تازه از همين هم براي خوش رقصي نزد وزارت اطلاعات استفاده ببريد كه آهاي من دارم حسابي به مجاهدين ميزنم ها!!!

خواهش ميكنم اگر كسي ميان شما از لابلاي چرت و پرتهاي اين استراتژيست بزرگ، استراتژي درست و درمانتري پيدا كرد، مرا هم مطلع سازد تا به اين نوشته خود بيافزايم. با تشكر.

اراجيفي كه نميتوان بدون پاسخ گذاشت:

پيش از آنكه شروع به نگارش اين مطلب كنم، مقاله دوستم سعيد داوري را در سايت ايران افشاگر خواندم. نوشتهيي را ديدم كه براي تدقيق آن نوشته مجبور شدم به يكي از توليدات «ماماچه پليدك» مراجعه كنم در حاليكه اصلا ًرغبتي به شنيدن اسم اين مزدور ندارم، چه رسد به مطالعه اراجيفش. اين مزدور هر كه شهيد ميشود را طوري آشناي خود جلوه ميدهد كه گويا از دوستان صميمي او بوده. ذهنتان را نگيرد، با اين كار ميخواهد قيمت خودش رو بالاتر ببرد. هنگاميكه خبر درگذشت مجاهد صديق خواهر راضيه را شنيدم تلاش كردم با قدم زدن در محوطه ليبرتي مقداري آرامش بگيرم و به تعادل برسم و خلاصه بخاطر از دست دادن يكي از مسئولين والاقدرمان، جلو دشمن، ناراحت و افسرده نباشم، بلكه مصمم باشم كه جاي او را نيز با نبرد خود پر خواهيم كرد. متأسفانه اين «ماماچه پليدك» آنقدر نادان است كه تلاش ميكند حتي معناي صديق را هم براي خود فروشي بيشتر ملوث كند و وقيحانه طلب اين را دارد كه چرا به مجاهديني كه هنوز زنده هستند لقب نميدهيد.خبر ندارد كه لقب مجاهد همه حرف است و ذهن عليل او قادر به فهم آن نيست...

در بساط نكته دانان خود فروشي شرط نيست يا سخن دانسته گو اي «زنِ نادان» يا خموش

اما وقتي كمي به عمق مطلبش رفتم، متوجه شدم كه اتفاقاً درست منظورش را نوشته است. طلب او اين است كه چرا بقيه مجاهدين سريعتر كشته نميشوند تا او بتواند از آنها بر عليه رهبران مجاهدين استفاده كند و يك نان درست و حسابي هم گير وي بيايد. واي بر او كه اين طلب را از خواهر مريم دارد. بله، خواهر راضيه پركشيدند و رفتند اما همچنان شاهد و ناظر و در ما مجاهدين زنده هستندو تا ابد زنده باقي خواهند ماند. اما اين «ماماچه پليدك» و «ماماچهگان» مردگاني هستند كه با ارتزاق از خون شهيدان مردم و مقاومت ايران در اين دنيا پرسه ميزنند و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون.

گفتهها و آتش درون خودم...:

ببخشيد كه مطلب طولاني شد. فكر كنم نخستين بار است كه اصلاً مطلبي اين چنيني مينويسم و مسلط به مقاله نويسي نيستم و نتوانستم گفتههايم را از اين كوتاهتر كنم. چه كاركنم من هم ناگفتههاي بسيار دارم ولي همچنان كه سنت مجاهدين بوده و برادر مسعود هم گفتهاند « هرگز و هيچ گاه شروع کننده خصومت و ضديت و تعارض با احدی غير از ديکتاتوريهای شيخ و شاه نبوده ايم. اغلب تا مدتهای مديد فروخورده ايم تا وقتی که طرف مقابل از حد گذرانده باشد، به نحوی که اگر به جوابگويی نمی پرداختيم، ديگر ضعف و ذلت تلقی می شد. و هیهات منّا الذله...» (استراتژی قیام و سرنگونی – قسمت نهم)

لذا ميخواهم گفتهها و آتش درونم را با شما در ميان بگذارم، هر چند كه كوچكترين عضو سازمان مجاهدين هستم و خودتان بالاي سر من چنين آتشهايي را به سمت دشمن روانه كردهايد و من از همگي شما ميآموزم.

صبح روز 7 مرداد سال 88، در ضلع غربي اشرف كف چادر نشسته بودم كه يكي از بچهها آمد و بيرون چادر بلند گفت كه "باز هم امروز صبح شهيد داديم، اسامي را نميدانم ولي يكي از شهدا «حنيف امامي» بود". بله، دوست و هم كلاسي ديروز و همرزم هميشگيام مجاهد شهيد «حنيف امامي». صادقانه بگويم باور نميكردم و در خود فرو رفتم و تا چند روز غمگين شدم و خيلي طول كشيد تا با كمك و اراده همرزمان و مسئولينم توانستم محكمتر از پيش روي پاهاي خودم بايستم. اما همان لحظه اول با خود و خداي خود عهد بستم كه انتقامش را خواهيم گرفت و جايش را خالي نخواهيم گذاشت. تصميم گرفتم كه مجاهدي پويا و از نوعي كه خواهر مريم ميخواهد باشم، براي هميشه و تا به آخر. نه اينكه قبلش نميخواستم ولي اين بار با ارادهاي قويتر از پيش و مستحكمتر از هميشه. ما مجاهدين سلاحي داريم كه پاسخ شيطان را در لحظه ميدهد: بله! انقلاب خواهر مريم. زيباترين هديهيي است كه ميتوان به يك مجاهدخلق تقديم كرد و من دنيايي را با يك لحظه هم گامي با خواهر مريم عوض نميكنم. زيباترين لحظات يك مجاهد، لحظاتي است كه با خواهر مريم دارد. لحظاتي كه با انقلاب خواهر مريم بر شيطان غلبه ميكند، بر ميخيزد، خود را ميتكاند، از خود و ضد ارزشهاي فرديت و جنسيت رها ميشود و به انرژي هاي بيكراني كه در درونش نهاده شده دست مي يابد. اين چنين است كه از مبارزه و ايستادگي و پايدارياش لذت ميبرد. بله، بله! من به بودن در مسير اين مبارزه افتخار ميكنم، باور كنيد كه من هم مانند خيلي از شما در اروپا زندگي ميكردم، همه چيز داشتم و ميتوانستم بهترش را نيز داشته باشم. پس از نداري قدم در اين راه نگذاشته ام، چيزي را رها كردم تا بالاترش را بدست بياورم. خيالم نيز راحت است كه در اين دنياي ننگين و پست و پر از خيانت و دجالگري، يكي هست كه وجودش دليلِ زنده بودن است، دليل رها شدن، دليل عاشق شدن، دليل نفس كشيدن، دليل پايداري، ايستادگي و مقاومت. خوشحالم كه با همهي دشواريها خواهر مريم هست و با خواهر مريم از پس همه چيز بر مي آييم.

اين را هم بگويم كه از آنروز كه عكس دوست و همرزم نازنينم «رحمان مناني» را ديدم كه چطور او را با دستان بسته تير خلاص زده بودند، مستمر با او سخن ميگويم و سراغم ميآيد. گاه با او صحبت مي كنم و مي گويم: «رحمان! آن لحظه چكار ميكردي؟ چه ميگفتي و چه آتشي بپا كرده بودي كه دشمن نتوانست تو را حتي با دستان از پشت بسته تحمل كند و به سرت شليك كرد؟ البته تو نرفتي، بلكه پركشيدي و تا ابد ماندگار شدي. آنان كه به تو شليك كردند، آنان كه اسباب اين جنايت را فراهم كردند مردند و لعنت ابدي نصيب آنهايي شد كه در فيس بوك و اينترنت و اينسو و آنسو و در خبرگزاريهاي ايسنا و ايرنا شيپور ضد مجاهدين زدند و گريبان ما را چسبيدند و به اين جنايات مشروعيت دادند. و من نيز همانند تو و 120000 شهيد مجاهد خلق تا به آخر خواهم ايستاد، و بيش از هميشه يقين دارم كه اين رژيم خيلي زودتر از آنچه كه تصورش ميرود سرنگون خواهد شد و مهرتابان بر ايران زمين خواهد تابيد، ايران براي هميشه آزاد خواهد بود و لبخند ابدي بر لبان مردم خسته و دربند ميهنمان خواهد نشست و كودكان ايراني آيندهيي درخشان را تجربه خواهند كرد. و من با كمال افتخار لحظه به لحظه زندگي ام را وقف اين آرمان خواهم كرد و اگر هم سعادت شهيد شدن نصيبم نشد، شكي نيست كه تا به آخر مجاهد ميمانم، مجاهد ميرزمم و مجاهد ميميرم. پس دست «ماماچه پليدك» كوتاه! برود جاي ديگري تفالههايش را دفع كند. چونكه من از مبارزهام لذت ميبرم.

يادمه عقاب اوج كوهسارُ
كه ديد اون كلاغ سالخورد و لاشخوارُ
و گفت بيهده به بال و پرم ميپيچي
زير سقف آرمان من تو هيچي
عمر تو دراز با لجن هم آغوش
هست روي تو سياه خو گرفته با لوش
ولي من عمر كوته و هميشه بينشونم
من چريك تيز بال آسمونم!

مجاهد خلق طاهر اقبال – رزمگاه ليبرتي– 4 خرداد 1393