Loading...

خوشا به حال گرد و خاك آن ديار

image
۲۶ فروردین ۱۳۹۳

خوشا به حال گرد و خاك آن ديار

درون همان لحظه ها، با گردش همان عقربه ها و در گردباد همان ثانيه ها نفس مي كشم. اينجا چند قدم اين سوتر از ميله ها و سيم های خاردار برايم عينی نشده و همان خاطره ايست كه در تنهايی هايم و در خلوت های شبانه، روی تختم در صحبت با همبنديانم برايم تداعی می شد. هنوز زمان اينجا برايم همان زمان زنگار گرفته است با تمام مختصات مكانیش. امروز دقيقا در همان روز هستم، در لحظه به لحظه اش. آن روز "به هزار زبان ولوله بود" جمعه بود. "جمعه رفتن بود و موسم از خود گذشتن... "
جمعه 19 ـ فروردين ـ 1390 بند 19 زندان گوهر دشت

madad zade 79f12

"به اشرف حمله شده" صدايي بود كه هشت صبح مرا از دنيای سكون و بی خبری و آرام خواب به وسط ابتلاء پرتابم كرد. لحظه ای تأمل در كار نبود، پريدن از تخت طبقه دوم و تلاش برای تماس با خانواده برای گرفتن جزئيات خبر...
بعد از اين همه سال وقتی به اولين تماسم فكر مي كنم هنوز هم پشيمان می شوم، پدرم خواب بود من ازش خواستم تلويزيون را روشن كند. نا خواسته دعوتش كرده بودم تا شاهد تكه تكه شدن قلبش باشد، پرتابش كرده بودم...
همه می دانستند ، هم اتاقی هايم را مي گويم. نگرانی ها از يك جنس بود و آشفتگی و اضطراب را نمي توانستم تخصيص اش دهم. به قول خودشان هيچ كدام جرأت گفتن نداشتند. منتظر بودند كسی از آن سوی سيم های تلفن ، كسی كه چشم در چشمم نباشد خبر را بگويد. حتی اعظم هم نگفت و من دست به دامن يكی از دوستان شدم. يك نفر كه بتوانم جزئيات بيشتری بدست آورم. من در مورد خانواده تك تك كسانی كه مي شناختم، تك تك كسانی كه به واسطه زندان شناخته بودم پرسيدم...
اسم نسترن را كه شنيدم مغزم قفل كرد، "نسترن عظيمی " يكي از دوستان قديمي!!! تصويرش جلوي چشمانم حك شد، همه كساني كه در اطرافم بودند در ذهنم به هيئت نسترن در آمدند، لبخندش، نگاهش. همانطور كه گوشی دستم بود به من نگاه می كرد ومی خنديد...
همه را پرسيدم و در عين حال فراموش كرده بودم كه خواهرها و برادرها و خواهرزاده خودم هم وسط آن آتش هستند. نوبت به زخمی ها رسيد و تعدادشان، صدای پشت گوشی گفت: شبنم؛ اكبر... پرسيدم زخمي شده ؟؟؟ گفت: نه شهيد شد.... چشم های هم اتاقي هايم به چهره من بود دشواری وظيفه از آنها گرفته شده بود. يك نفر پيدا شد كه چشم در چشمم نباشد و خبر را به من بدهد. سنگينی گوشی را حس كردم و عدم توانايي ام در نگهداشتن گوشي در دستم، گوشي را گذاشتم، نه اشك بود و نه چيزي ديگر. همه چيز در درونم اتفاق مي افتاد از جنسی ناب كه واژه ای براي بیانش در قالب جمله يافت نمي شود. "ولوله ای پراكنده شكل می گرفت " غوغايی در ذهنم! تلاشهايی در جريان بود نمي دانم برای آرام كردنم، برای همدردی، برای...
هنوز چشم های نگران مريم گلی(مريم اكبري منفرد) را مي بينم حيرتش ، آشفتگی اش و گرمای آغوشش در همان لحظه اول و دستهای گرم و لرزان مادر بنازاده( كبري بنازاده) كه سرم را بر روي سينه اش می فشرد و ... هردو زخمی قدیمی داشتند، تجربه اعدام عزيزانشان در دهه 60 و اكنون با حس آشنای همان درد ها پناهم شده بودند، همراهم و همدردم در آن بيغوله ای كه " آفتابش از شفق نگذشته تاريك شد " دست ها و آغوششان دنجی گرم و پناهی به وسعت دنيا بود سخت ترين كار را بايد انجام مي دادم، تماس با پدر و مادرم. جملاتم را رديف می كنم و واژه هايم را مرور می كنم، در ذهنم تكرار می شود ارتباط كه برقرار می شود صدای مادرم است ؛ لحنش با گريه هايش در گوشم است:"
شبنم جانيم گدی.. شبنم گليم گدی.. بالام.. شبنم..." و صدای در گلو مانده پدرم " دارند پيش می روند، دارند همه را می كشند، همه را كشتند..." رخصت برای جمله های من نبود؛ آنها جلوی تلويزيون رفتن جانشان را با چشم هايشان ديده بودند و چونان اسپندی بر روی آتش می سوختند و كاری از دستشان بر نمی آمد. من در تلاشی دوباره با استيصال تمام و با توان داشته و نداشته ام كلماتم را بر زبان آوردم انتخاب كردن و انتخاب شدن، فدا. همه اينها وقتي فغان خواهر و مادرم خبر از شهادت مهديه داد بر لبانم خشکيد آن لحظه سكوت بود كه تحويل پدرم دادم. در ميان ملغمه ای از فكرها و احساسات فكری از ذهنم گذشت: خوب است صحنه ها را نمي بينم و وقتي همين چند ساعت پيش جرأت ديدنشان را يافتم و ميخكوب جلوی مانيتور نشستم فهميدم من آن سوی ددمنشی ها و جنايات چيزی را از دست داده بودم اگر نمي ديدم ."هيبت و شكوه فدا را ." چه اتفاقي داشت مي افتاد و جهان در "رخت رخوت خواب خود" با چشم های خود بيگانه شده بود تاريخ بشر داشت دهشتناك ترين حوادث را می نگاشت و كل دنيا نظاره مي كرد ددمنشی به غايت رسيده بود و كسی كاری نمی كرد. حقيقت غیر قابل باور بود و غوغايی در درونم، آشفتگی، اضطراب، درد و البته همدردی از اتاق كو چكمان به حجم كل بند در آمد و در تك تك زندانيان عادی نمود پيدا كرد چه لحظات همدردی دلنشينی بود از طرف تمامی زندانيان: تمامی تلفن های مخابرات آن روز در اختيار ما قرار مي گرفت. مخابراتی كه هميشه غلغله بود حال هرلحظه براي ما گوشی خالی می كردند غصه دار بودند از غممان و درد داشتند از دردمان. لحظات پر تپشی بود نفس ها حتی غم داشت. تنها عنوان همبندی كافی بود تا از هیچ كمكی دريغ نورزند. از حضورشان از عصر همان روز در اتاقمان برای عرض تسليت و همدردی تا اعلام آمادگی برای تماس با خانواده ام از همان لحظه ای كه تلفن و ملاقاتم از سوی ماموران اطلاعات ممنوع شد. دلخوشی بزرگی بود در ميانه جانكاه ترين لحظه ها با حضورشان در اتاقمان در دلم به ماموران وزارت اطلاعات می خنديدم تمامی تهديدها را به كار می بستند تا خانواده ام را از بر گزاری مراسم منصرف كنند، چه كسی می توانست اين زنان را از ابراز همدرديشان منصرف كند و باشكوه ترين لحظه آن بود كه پدرم با پيراهن سفيد و پبغام تبريك علي رغم ممنوع بودن ملاقاتم به سالن ملاقات آمده بود...
19 فروردين 1393
در ميانه برزخ گونه زمان و مكان، همان تپش ها را دارم، همان اضطراب تو گويی الان دارد اتفاق مي افتد... و غبطه به همه چيز و همه كس كه تا آخرين لحظه ها كنارشان بودند، غبطه به خاك آن ديار كه در برشان كشيد. خوشا به حال گرد و خاك آن ديار، به چهره شما نشست و حالتی دگر گرفت...
برگرفته از فیسبوک شبنم مددزاده