Loading...

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت هشتم)

image
12-02-2015

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت هشتم)

.. بعد او را در صحنه ديگر نشان مي داد و همينطور انگار کسي با دوربين از دور از او فيلم گرفته... چهره اش به نظرم آشنا بود... بازجو پرسيد اينرا ميشناسي گفتم نه... گفت اين هم دستگير شده و تو را بخوبي مي شناسد چطور تو او را نميشناسي...گفتم من هم کساني را مي شناسم که آنها مرا نمي شناسند... با توجه به سوابق قبلي اصرار زيادي نکرد... فقط گفت احتياجي هم به اطلاعات تو نداريم، همينکه مي بيني ما قبل از دستگيري فيلم هم از آنها مي گيريم و اين يعني همه چيز را کنترل مي کنيم و انبوهي نفوذي تا بالاترين سطوح سازمان داريم... گفتم اين که خوب است ديگر اطلاعات مرا براي چه مي خواهيد... گفت فقط مي خواهيم به تو فرصت بدهيم که پرونده خودت را سبکتر کرده به خودت کمک کني تا ما هم به استناد آنها در دادگاه کمکت کنيم...درهمان لحظاتي که اين حرف ها را مي شنيدم،در درونم آشوبي بود و غلغله اي...مردد ازاينکه، جواب بدهم...يا ندهم...؟؟؟ اگر جواب بدهم، حکم مرگ خودم را جلو انداخته ام،جواب ندهم... اين احساس فتح و پيروزي کاذب او را نميتوانستم تحمل کنم... خصوصا اينکه بازجوها، وقتي براي بازجويي مي آيند، با سر و وضع مرتب، ادکلن زده، با کيف هاي سامسونت شيک... اداي آدمهاي با شخصيت، دلسوز و با ايمان را در مي آورند... و بقدري مصنوعي و ناچسب چنين اداهايي را درمياورند که وقتي صحبت از اعتقاداتشان ميکنند واينکه حاضرند براي "نظام" و "ارزشهايشان" همه گونه فداکاري هم بکنند... دريوزگي، جاه طلبي و بزدلي شان در پشت اين نقاب شيک هم بوضوح پيداست... وبراي من که اينرا ميديدم و با تمام وجودم احساس ميکردم... قبول شکست و تسليم شدن،در برابر کسي که او را اينگونه ميديدم، بسيار عذاب آور و دردناک بود...!!! با خودم درگير بودم که: اگر انگيزه هايي مثل پول و جاه و مقام او را تا بدينجا ميکشاند و من با همه اعتقاداتم، به خدا، به عدالت، آزادي، قرآن و پيامبر و غيره از او شکست ميخورم و تسليم خواسته هاي او ميشوم، پس اين اعتقادات به چه کار مي آيد؟؟؟ و چنانچه تنها به خاطر مصلحت و زنده ماندنم، کوتاه بيايم و حرفهايي بزنم که واقعا باور ندارم... پس تفاوت من با همين بازجو چيست؟؟؟ که چنين آدمي نه به درد دين و آرمان ميخورد و نه به درد اين مردم و اين آب و خاک...اينجا بود که تصميم ميگرفتم کوتاه نيايم ولو تنها به خاطر اثبات آن ارزشها که "هستن" و کارايي دارند...ولي بلافاصله، ترس از بازگشت به آن "جهنم انفرادي" و اعدام و سختيهايش مرا در تصميم چند لحظه قبلم مردد ميکرد...در تمام طول بازجوييها چنين جدالي با خودم داشتم... نهايتا به بازجو گفتم: اگر ميخواهي به من کمک کني بهتر است زودتر اعدامم کنيد... تو که ميداني سرنوشت امثال من در حاکميت شما چيست؟؟؟ به اين حرف من واکنش نشان داد که: اينطوري هم نيست !! اگر همکاري کني، چنين ميشود و چنان... حتي من قول ميدهم که نه تنها آزاد شوي بلکه حقوقي هم بگيري که اگر دکترهم ميشدي نميگرفتي و... با کمي تعلل گفتم: همين که گفتم، اگر ميخواهي کمکم کني زودتر اعدامم کنيد! فقط همين...! در جوابم گفت: فکر کردي... آنقدر نگه ات ميدارم تا بپوسي... و موهايت هم مثل دندانهايت سفيد شود...!!! با حرکت سر و دستم به او فهماندم که، اين را هم قبول دارم که ميتواني(چون در اين سيستم قضايي بازجو همه کاره است و بخصوص هر بلايي که بخواهند ميتوانند بر سر ما بياورند و به هيچکس هم پاسخگو نيستند)...ولي من هم وظيفه دارم که تسليم زور و بي عدالتي نشوم، هر جا هم که من نتوانستم ديگر حرجي نيست که: "لا يکلف الله نفساً الا وسعها" خداوند هم خارج از توان کسي از او مسئوليت نمي خواهد... چه بسا اينها هم ابتلائاتي است براي من... به هر حال من همين هستم... ميخواهيد انفرادي کنيد،شکنجه کنيد، اعدام کنيد و...ولي مطمئن باش که حتي اگر بدانم که اشتباه کردم و اصلا تمام عمرم به تباهي رفته ام...اينرا حداقل به شما نمي گويم...اينها را ديگرلجوجانه گفتم و براي تخليه خودم. گفت: يعني نمي خواهي افراد ديگر را نجات بدهي، و اجازه ندهي که جوانهاي ديگر اغفال شوند...؟ واگر خودت هم بفهمي اشتباه کردي، ازتباهي زندگي آنها جلوگيري نميکني...؟؟ گفتم: اگر من تباه شده ام و تو نماينده ونمونه "راه يافتگان" و "رستگاران" هستي، پس همان بهتر که همه جوانان ما تباه شوند...!!واقعا نمي بينيد بر سر اين مردم و اين مملکت و ... ديگر ادامه ندادم و بازجو هم با ناراحتي و بد و بيراه به همه، نگهبان را صدا زد و به او گفت: ببرش به سلولش!! لياقتش را ندارد... همينکه اجازه ندادم از من سوء استفاده کند از خودم خوشنود بودم و همين به من روحيه ميداد....همينجا اينرا اضافه کنم که به عقيده من هر کسي در زندان تغيير عقيده ميدهد (ولو اينکه صادقانه و از صميم قلب هم باشد) بيان آن نظرات وعقايد جديد، در زندان،هم خيانت به خود و اعتقادات پيشين است و هم خيانت به نظرات و اعتقادات جديد. چون نظرات و اعتقادات جديد با اسم بازجو و فشار زندان مترادف است و اگر کسي واقعا تغيير عقيده و نظر داده و اگرذره اي نسبت به حرفهاي جديد احساس مسئوليت کند، نبايد اجازه دهد که شائبه زندان و بازجو بر آنها بار شود فلذا بعنوان قانون براي خودم تعيين کرده که هر حرف جديد مغاير عقايد پيشين در شرايط زندان وفشار مطلقا محل اعتنا نيست و فقط حرفهاي جديد را در نگاه ديگران بي اعتبار ميکند و اگر دلسوز آنها بود، آنها را در چنين شرايطي ذبح نميکرد!!!

نميدانم چند ماه از آمدنم به اهواز گذشته بود که يکروز ما را براي دادگاه خواندند، با همان ترکيب دو ماشين و جدا از هم من و غلام حسين را به دادگاه انقلاب دزفول بردند، تا آنموقع دادگاه نرفته و نديده بودم صحنه هايي که آنجا ديدم که چه بر سر متهمين مي آورند که تازه اينها متهم بودند و هنوز محکوم نشده بودند...! چندين نفر را که با دستبند و پابند بودند و همه را به هم بسته بودند با پاي برهنه وارد کردند و کنار يک حوض آب وسط محوطه دادگاه نشاندند، دو سرباز که همراه آنها بودند با شيلنگ مرتب آنها را مي زدند و کمترين صدا و حرکتي از آنها را با زدن چند ضربه شيلنگ پاسخ مي دادند... لباسهاي مندرس، سر و وضع ژوليده ولي جوان، رنگهاي پريده و به شدت ترسيده... قرار بود به محضر يک قاضي عادل برسند،هنوز حتي تفهيم اتهام نشده بودند، معلوم بود که آنها را از يک کلانتري و يا آگاهي به آنجا آورده بودند... مادران و همسراني که براي فرزندشان و يا همسرشان، از اين درب به آن درب مي دويدند و مرتباً التماس و خواهش مي کردند و بعضاً سراغ مأموران اطلاعاتي که همراه ما بودند مي آمدند و با التماس و خواهش نامه هايشان را نشان آنها مي دادند و از آنها کمک ميخواستند، چون لباس و سر و وضع مأموران اطلاعاتي مرتب بود و آنها به تصور اينکه اينها هم در دادگاه کاره ايي هستند سراغشان مي آمدند و اغلب تا بخواهند بگويند که کاره ايي نيستند، همه داستان را برايشان تعريف ميکردند و ما هم مي شنيديم... انگار اينها آدمهاي درجه دوم و چندم و از کاست(طبقه) نجسها بوده و هيچ حق وحقوق و پشت و پناهي نداشته لاجرم به التماس و خواهش متوسل مي شدند تا شايد دلِ شنونده را به رحم آورند، هم دادگاه اين آدمها را پيشاپيش مجرم و مستوجب مجازات و فاقد هر حق و حقوقي مي دانست و هم اين بينوايان خود را چنين ميپنداشتند و خود را فاقد هرگونه پشتوانه حقوقي مي دانستند و لاجرم ابزاري جز به رحم آوردن اينها در دست نداشتند، با کاغذي در دست جلو درب هر اتاقي انبوهي آدم نشسته بود و با هر بار باز و بسته شدن درب از جايشان بلند مي شدند تا شايد به آنها اجازه ورود داده شود و عرض حال کنند... ولي باز هم با تشر و فرياد يکي مواجه مي شدند...بنشين... وقتش شد صدايت مي زنند... باز که تو اينجايي... مگر نگفتم حاج آقا امروز وقت ندارد، چرا حرف حاليتان نمي شود... الان موقع نماز است و حاج آقا براي نمازتشريف بردند... هر وقت برگشت صدايت ميزنم... و حاج آقا هم تا نهار بخورد و نماز بخواند وقت اداري هم تمام شده... تمام اين صحنه ها را مي ديدم و با خودم فکر ميکردم که راستي اگر هيچ دليلي وجود نداشته باشد... همين صحنه ها دليل بر عمق يک فاجعه نيست و شرط لازم براي مقابله و مبارزه با اين وضع و مسببان آن نيست... چگونه و تا کجا آدمها را تحقير و خوار و ذليل کرده اند... اصلاً به فرض که متهم قاتل وجاني... حق و حقوق و احترام به خانواده او و کساني که کارهاي حقوقي او را پيگيري ميکنند چه مي شود...؟؟ و آيا اين وضع تنها همينجاست...؟؟ قطعاً خير. سيستم قضايي هر کشور اصلي ترين شاخص براي شناخت آن حاکميت است و خيلي ساده مشت نمونه خروار است...!! روي نيمکت چوبي جلو اطاق قاضي(محکمه)، در بهت و سکوت شاهد اين تراژديهاي تاسفبار انساني بودم که، نگاه يکي از همين زنان يا مادران نگون بخت را، به " لباس" و "دستبند"خودم ، خيره ديدم... نمي دانم چه فکري ميکرد... ولي آن لحظه ، دستبندي که مرا با آن، به دسته نيمکت بسته بودند را مايه خشنودي و مباهات خودم احساس کردم... نوعي تسلي خاطر و دلگرمي، که مگر اين دستبند و زندان ما هم ، در اساس در اعتراض به همين تعديات و بي عدالتي ها نبوده...؟؟

تا حوالي ظهر و بعدازظهر يکي دو نوبت ما را صدا زدند و هر بار بخاطر تلفني و يا ديدار متفرقه ايي ورودها به تأخير افتاد، نهايتاً صدايمان زدند و يکي يکي وارد شديم بخاطر ندارم که اول من رفتم يا غلام حسين... به محض ورود با آخوندي مواجه شدم حدوداً ۴۵ ساله... پشت يک ميز در حال خواندن احتمالاً پرونده من... تو فلاني هستي؟... بله... تو قبول داري که با منافقين (مجاهدين) همکاري کرده ايي؟... بله... اينرا انکار نمي کني؟... خير...مي داني چنين پرونده ايي چه مجازاتي دارد؟ بله... مي داني که حکمتان اعدام است؟ بله... چيزي براي دفاع از خود داري؟...خير... خوب اين صورتجلسه را امضاء کن و انگشت بزن...مطلقا نگفت که جرم من چيست،چون تنها ارتباط داشتن با مجاهدين هم يعني اعدام...!! صورتجلسه را نگاه کردم... همينها را نوشته بود، امضاء کردم و از اتاق بيرون رفتيم... کل دادگاه درهمين چند جمله خلاصه شد، نه وکيلي، نه دفاعي، نه کيفر خواستي.... حتي دستبندهاي ما را باز نکردند... قاضي از پيش حکمش را داده بودند يا به عبارت بهتر به او گفته بودند که چه حکمي بايد بدهد....و من هم اين را مي دانستم که اينها هيچ چيزي جز يک نمايش فرماليستي و رقت بار نيست به همين خاطر هيچ اصراري به حرف زدن نداشتم وکل قضيه 10 دقيقه طول نکشيد- بلافاصله از دادگاه خارج شديم – ماشين ها آماده نبودند و يکي از آنها براي کاري رفته بود که چند دقيقه اي منتظر مانديم خيابان هم يک طرفه بود ولي توجه نکردند و خلاف جهت مسير کوتاهي را طي کرده تا وارد خيابان اصلي شديم.درمسير پل معروف دزفول که فکر مي کنم در دوران شاپور اول (ساساني) ساخته شده بود را هم ديدم. ميتوانم بگويم که اواخر بهار و يا تابستان بود چون بچه ها زير پل مشغول شنا و آبتني بودند و از روي صخره هاي کنار رودخانه به داخل آب مي پريدند فارغ از اين که در اين مملکت چه خبر است در دنياي کودکانه خود غرق بازي و تفريح بودند – از خيابان ساحلي آنجا هم عبور کرديم – نهايتا وارد خيابان اصلي شديم شايد حوالي 4-3 بعد از ظهر بود که ماشينها جلوي يک رستوران ايستادند – اطراف رستوران هيچ چيز نبود... با فاصله دورتري از رستوران پرچين باغهايي که احتمالا نارنگي و سيب و... بود پيدا بود – يکسري بچه ها کنار جاده ايستاده و ميوه تازه به مسافرين ميفروختند- ميز هاي سرو غذا بيرون رستوران چيده شده بود زير سايه چند درخت پراکنده – شير آبي هم به شکل چشمه همان نزديکي بود –آنجا توقف کرده دستهايمانرا شسته سفارش غذا دادند- کباب کوبيده و گوجه فرنگي – نهار را خورده و دوباره سوار ماشين هايمان کردند بطرف اهواز و زندان ... براي ما ايران تنها مفهوم زندان را داشت هر شهري تنها زندانش از ما استقبال مي کرد....حتي وقتي يکي از ماموران اطلاعاتي از من پرسيد که چرا نمازت را شکسته نمي خواني؟ گفتم: براي من ايران و حتي خانه ام تبديل به زندان شده... چه اين زندان و چه آن زندان براي من فرقي نمي کند به همين خاطر نمازم را هميشه کامل ميخوانم....که با اعتراض گفت شما اصلا مرجع تقليد و تقليد و رساله را قبول نداريد....همه خودتان مجتهد هستيد.

درشرايطي که خيلي احساس خستگي مي کردم (که اساسا دليل عصبي داشت) وارد زندان شده و مرا به سلول بردند...هميشه در اين رفت و آمدها وقتي زندگي مردم بيرون را مي ديدم...اگر چه به نوعي تمايل در بين آنها بودن ويک زندگي بي دغدغه را در خودم احساس ميکردم.... آنطور که من هم صبح بيدار شوم، نان سنگکي بگيرم و پنيري و صبحانه اي و بعدکار و برنامه روزانه و تفريح و سينما ... و خلاصه مثل همه زندگي عادي داشته باشم ولي تصور اين که وقتي زير فشار و اجحاف از کمترين حقوق انساني ام محروم و توان اعاده حق و حتي گفتن آنرا نداشته باشم و درعين حال بتوانم يک زندگي عادي و معمولي مثل بقيه (نمونه اش را در دادگاه ديدم با همه اسفباري آن) داشته باشم، ولي نميتوانستم اين نوع زندگي را علي رغم جذابيت آن ولي به هر قيمتي بپذيرم...زندگي..آري ..ولي نه به هر قيمتي!! از همين رو با وجود زجرآور بودن سلول انفرادي، ولي انگار با بازگشتن مجدد به همان دخمه احساس يگانگي بيشتري مي کردم تا آنچه که دربيرون تحت عنوان زندگي جريان داشت... نهايتا به زندان تحويل و به سلول هدايت شديم. بلافاصله لباسهاي داده شده را تحويل گرفتند و همان لباسهاي زندان را پوشيدم....با زمانبدي زندان نزديک به زمان شام بود ....صحنه هاي داد گاه را در ذهنم مرور ميکردم و حرفهاي به اصطلاح قاضي را... نمي دانم چرا ولي وقتي گفت حکم شما اعدام خواهد بود... آنقدر اين مسئله برايم ساده و بديهي و در عين حال پذيرفتني بود... که بخاطر نمي آورم چندان راجع به آن فکر کرده باشم... در عوض سخت ترين وضع زماني بود که برخي ارمأموران اطلاعاتي از موضع جنت مکاني و مجرم دانستن ما برايمان روضه و نصيحت مي خواندند و نوعي دلسوزي مصنوعي .... اينکه آنها از اعتقاد، آرمان و مبارزه... حتي مفهوم زندگي وانسانيت چه چيز مي فهمند چندان برايم قابل فهم نبود به همين خاطر ترجيح مي دادم خيلي ساده از کنارش بگذرم و اغلب ميگفتم:نگران نباشيد،انکه تقدير زندان را براي من تعيين کرده هر گاه بخواهد مرا بيرون مي برد... حَسْبُنَا الله و نعمةالوکيل.... اين را که مي گفتم هم خودم را از هر توضيحي خلاص مي کردم و هم به نوعي حال آنها را مي گرفتم...يا حداقل من اينطور فکر مي کردم و شايد هم چون جسارت برخوردي تندتر را نداشتم. دقيقا نميدانم چه تاريخي بود ولي حوالي ساعت 11صبح بود که در سلول باز شد و يک نفر وارد سلول شد. بعد از ماهها يک هم سلولي برايم آمد ...جواني 26-25 ساله و عرب بود قاچاقچي بود... بلافاصله رئيس زندان که تا آن موقع او را نديده بودم هم آمد (البته از زير چشم بند او را ديدم) و مرا تهديد کرد که به اين فلان فلان شده سيگار ندهي .. اين تنها سفارش او بود که اگر سيگار به او بدهي، سيگار خودت را قطع مي کنم. البته اين زماني بود که هنوز فقط سه نخ در روز مي گرفتم... خيلي او را زده بودند ...ظهر شد و نهار را دادند و نگهبان براي من يک سيگار روشن کرد... هر طور فکر مي کردم نميشد خودم سيگار بکشم و به او ندهم ... قدري سفارش کردم که به هيچ وجه نگويي که از من سيگار گرفته اي و بعد سيگار را دو نفري کشيديم و ديگر هر نخ سيگار را با هم ميکشيديم... چند روزي پيش من بود (4-3 روز) و يک روز هم آمدند و او را بردند...نه من عربي زيادي ميدانستم نه او اصلا فارسي ميدانست...و هر صدايي که از بيرون مي شنيد از من ميپرسيد چه ميگويند... بايد براي او با زبان ناقص به عربي ترجمه مي کردم...وقتي او را بردند... بلافاصله درخواست سيگار کرده بود... و خلاصه لو داده بود که از من سيگار مي گرفته بهمين خاطر يک هفته به من سيگار ندادند... شايد هم نگفته بود و من رو دست خوردم... ولي صداي جروبحث با او را بر سر سيگار شنيدم...اگر چه در زندان ميگويند که به هيچکس اعتماد نکنيد ولي اين بخاطر طينت بد آدمها نيست ...فشارهايي که بر زنداني مي آورند آنقدرجدي است که بستر و شرايط بارزشدن هر ضعف و ايرادي را فراهم مي کند ... فقط کافيست که خودمان را متفاوت و منزه نپنداريم... آنگاه همه چيز قابل پيش بيني است و خيلي عجيب و غريب نمي نمايد و چندان خودمان را مجاز به سرزنش ديگران نمي بينيم.

براي روشن تر شدن مطلب اخير، تجاربي را که درسالهاي بعد بويژه در ميان زندانيان بندهاي عادي بدست آوردم را اضافه ميکنم:همانطور که براي آزمايش هر دستگاه و سيستمي، آنرا زير حداکثر فشار ميگذارند تاضعفهاي آن نمايان گردد، زندان هم براي هر انساني حداکثر و ماکزيمم فشارعصبي،عاطفي،رواني، تغذيه ايي و... است، افراد هم بطور عام متناسب با گذشته وپيشينه شخصيتي خود، چهره هاي پنهان خود را در زندان نمايان ميکنند...و اين در واقع همان مکانيزمهاي دفاعي افراد براي حفظ خود در شرايط زندان است...رفتارهاي شرارت آميز و پرخاشگرانه و تهاجمي گرفته تا رفتارهاي منفعلانه و تدافعي که دامنه آن تا نوکر منشي و خبرچيني و... هم ميرسد...هر گروه هم رفتار گروه ديگر را سرزنش مي کند در حالي که همزمان خود نيز درحال نمايان کردن همان چهره پنهان خود است. بعضا رفتارها با هم سازگار در نمي آيند و اين منجر به نزاع و جدايي بين افراد ميشود،مگراينکه يکي از طرفين به تمامي از حقوقي که براي خود قائل بوده صرف نظر کرده و آن راخرج درست کردن رابطه اش با ديگري کند،وگرنه جمله معروف : "هر کس بايد حقوق ديگران را رعايت کند " تنها يک جمله روشنفکرانه ولي نا کارآمد است. اين منجربه نزاع و جدايي بين افراد مي شود و بالاخره يکطرف بايستي اقدام به پرداخت هزينه تنظيم رابطه خود بکند... تجربه من اين بوده که در زندان بايد توقعات و انتظارات خود را از ديگران تقريبا به صفر رساند و تنها در اينصورت است که نه چيزي غافلگيرت ميکند و متعجب و نه محاسباتت را به هم مي زند... و بايد تاکيد کنم که در زندان اگرکسي آدم خوب، با ثبات و قابل اعتمادي باشد، تعجب برانگيز و استثناء است...و گرنه قاعده بر بي ثباتي آدمها، بي تعادلي، انزوا، افسردگي، بيماري، کسالت، ايرادگيري،عيب جويي، شرارت، پرخاشگري، احترام و مهرطلبي... و حتي... آدم فروشي و دزدي است وچنانچه کسي به درستي خود را بشناسد و بداند که به هر حال او هم محصول و پرورش يافته همين زمينه اجتماعي و زمينه بروز هر کدام از اين ضعفها و ناهنجاري ها را درخود هم محتمل بداند، به طبع، قبل از هر چيز رفتار ناهنجار ديگران برايش قابل فهم وشناسايي مي گردد و به جاي سرزنش و ملامت ديگران به کمک آنها مي شتابد و در همين راستا خودش هم محفوظ مي ماند... در غير اينصورت يا بايد هميشه با ديگران درگيرباشد و خود نيز بخشي از منازعات و مشاجرات شود و يا خود را به حالتي جنت مکاني کنار بکشد و تنها عيب ديگران را ببيند، که در اين حالت هم خودش با بد و خوب کردن افراد،بخشي از مسئله مي شود و نه راه حل، در زندان هيچ چيز به اندازه سلامت رواني ورفتار انساني، غيرعادي و کمياب نيست، يک عدد گوجه فرنگي، يک نان، يک قاشق، جابجايي يک جفت دمپايي، کم و زياد شدن سهميه غذا و حتي يک ضربه توپ در بازي...ابتدا با يک اظهارنظر و موضع گيري شروع و به يک درگيري و قشون کشي مبدل مي گردد... چون افراد عموما بر سر آستانه تحمل قرار دارند و هر کدام از اين موارد عبوردادن فرد از آستانه تحمل است و متاسفانه کمتر کساني هستند که متوجه ظرافت و حساسيت اين قضيه باشند به همين دليل پيوسته مسائلي توليد و برخي مسائل هيچگاه حل نمي شوند. چون عليرغم اينکه حتي در بين زندانيان اصطلاحات "فشار ديوار" يا"فشار زندان" به مفهوم همه کمبودهاي متداول زندان، کلماتي شناخته شده هستند ولي کمتر کسي به اين نکته توجه مي کند که مستقل از ضعفهاي افراد آنچه زمينه بروز اين ضعفها را بيش از پيش فراهم ميکند، خودِ "زندان" است... درزندان علاوه برهمه کمبودهاي رواني، ارتباطي، عاطفي و غيره حتي در چيزهاي ظاهرا موجود يعني "جايي براي خوابيدن" و "چيزي براي خوردن" هيچگاه متناسب با تعداد افراد زنداني در دسترس نيست... و اين هميشه وجود دارد و ربطي هم به افراد زنداني ندارد...و بر همه به يک ميزان تاثير ندارد... ولي اين کمبودها با اسامي مستعاري مثل: اخلاقي، تربيتي، اجتماعي و حتي سياسي تبديل به موضوعي براي منازعه مي شود... نتيجه اينکه در زندان هميشه بايد متوجه سر منشاء مسائل بود و آنرا ناديده نگرفت هر چند در فلسفه مجازات زندان قرار بر اين بوده که زنداني فقط از آزاديش محروم باشد و نه از مواد غذايي، امکانات درماني، ارتباط، خانواده و خلاصه از حقوق ديگرش... ولي در اينجا نه تنها از زنداني که از خانواده زنداني هم انتقام گرفته ميشود که در جلوي دادگاه ها و يا زندان ها به وفور ديده ميشود، خصوصا توسط مامورين زندانها، منشيان قاضي و به قول خودشان قاضيان ناظر...!!!

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت هفتم)

شايد حوالي ۱۹ ارديبهشت ۱۳۸۰ بود که سراغم آمدند و گفتند وسايلت را جمع کن... طبعاً هيچ چيز ديگري غير از اين نگفتند... همه چيز به ذهنم خطور مي کرد... اعدام، دادگاه، بازجويي و... نگهبان آمد همه وسايل سلول پتو،ظرف و ... را تحويل گرفت... چند دقيقه بعد نگهبان ديگري آمد و همان دمپائيهاي پلاستيکي، شلوار شيرازي (شبيه شلوارکردي است) و پيراهن عجق وجق را که با آن مرا از اهواز به تهران آورده بودند به من تحويل داد وگفت:

بپوش! ميدانستم که بايد از زندان بيرون برويم ولي کجا را نمي دانستم... از درب ۲۰۹ بيرون رفتيم يکي، دو نفر از همان تيمي که مرا از اهواز آورده بودند آمده بودند، از زير چشم بند متوجه حضور غلام حسين هم شدم ( از روي دمپايي و انگشت شست پايش او را شناختم) ما را بيرون سوار يک پرايد کردند... غلامحسين هم در ماشين ديگري بود... پس از مدتي به فرودگاه مهرآباد رسيديم... توي مسيرمتوجه شدم که ما را مجدداً به اهواز برمي گردانند... چون از صحبتهاي افراد اطلاعاتي که چرا خودتان را بدبخت مي کنيد، چرا همکاري نمي کنيد و دنبال زندگيتان نمي رويد و... اگر همکاري مي کرديد شما را همين جا نگه مي داشتند و دوباره به اهوازنمي فرستادند، معلوم شد که مقصد اهواز است... با همان سر و وضع و شلوار شيرازي،خلاصه شکل و شمايل يک قاچاقچي يا قاتل ما را وارد فرودگاه و سالن انتظار کردند.نگاههاي مردم از هر چيزي گزنده تر بود. گويي صداي تک تک آنها را مي شنيدم که باخودشان حرف مي زدند... بدبخت را ببين...!! همه هم ما را به يکديگر نشان مي دادند و وقتي از کنار ما رد مي شدند تا چند قدم به عقب نگاه مي کردند و ما را با نگاهشان تعقيب مي کردند... شايد سرزنش مي کردند شايد دلسوزي... قطعاً به جز قاچاقچي وخلافکار و مجرم هيچ تصور ديگري در مورد ما نمي کردند و لباسهاي ما هم اين تصور آنها را قطعاً تأييد و تقويت مي کرد... و اين نگاهها بود که چون خنجري در قلب جانم فرو مي رفت.هر چقدر تقلا مي کردم نمي توانستم به آنها نگاه کنم گويي از همه متنفر بودم... فضاي سالن انتظار صد برابر انفرادي برايم دردآورتر بود و دوست داشتم به همان سلول انفرادي بازگردم تا حداقل از تير اين نگاههاي مجرم انگارانه خلاص شوم...انگار نه انگار که ما همه چيزمان را از دست داده ايم براي يک قطره آزادي و يک قطره عدالت و حقوق انساني براي همين مردم... و حال اين نگاههاي تحقيرآميز...
اينگونه رفتم در فازي طلبکارانه از مردم که چرا قدر ما را نمي دانند... چرا فرق ما را ازيک مثلاً قاچاقچي تشخيص نمي دهند و... ولي آنچه را که به مردم نسبت مي دادم در واقع نيازها و درخواستهاي خودم از آنها بود که به شکل پرخاشگرانه (البته در ذهنم)به آنها نسبت مي دادم... اينجا هم از مواردي بود که بشدت در روحيه ام تأثيرگذاشت... با جو اعتياد و فساد و تباهي که در کشور بوجود آورده اند... مردم حق دارند به هر کس مظنون باشند تا چه رسد به اينکه اينها مي خواستند ما را همين گونه معرفي کنند يا بايد فرياد ميزدم و مي گفتم که سياسي هستم و نه قاچاقچي که شهامتش را نداشتم و يا اينکه مردم تقصيري ندارند...اين توضيح را اضافه کنم که در چنين شرايطي معمولا انبوهي تهمت و افترا به مردم مي بنديم که: نمي فهمند، ظلم پذيرند،قدر نمي دانند، مشغول زندگي خودشان هستند و غيره و... ولي هميشه معتقد بودم که اين صفتهاي نا روايي که مردممان مي بنديم انعکاس و بازتاب نا تواني ها، نا امي
دي ها وسرخوردگيهاي خودمان است و چون شهامت ديدن خودمان را نداريم و يا تصور ميکنيم که ما خيلي مايه گذاري کرده و هزينه داده ايم، ايراد را به مردم و فرهنگ مردممان نسبت ميدهيم... به همين خاطر وقتي چنين افکاري به ذهنم خطور مي کرد، مي فهميدم که اينها علائم آن است که خودم ظاهرا با مشکلاتي مواجه هستم( فکري يا محيطي) و بايد آن را به سرعت يافته و مقابله کنم... همانطور که قرآن هم اين را به زيبايي بيان کرده: إِنَّمَا اسْتَزَلَّهُمُالشَّيطَانُ بِبَعْضِ مَا كَسَبُوا...( آل عمران155) که اگر حتي شيطان هم فريبتان مي دهد به خاطر چيزهايي است که نزد خود نگه داشته ايد و او هم با همان تمايلاتتان شما را به انحراف مي کشاند... پس تقصير را گردن شيطان نيندازيد و خلاصه اينکه شيطان علت نيست بلکه آن تمايلات، خواسته ها و افکار خود شماست که زمينه آن را پيشتر فراهم کرده و نزد خود داريد...
حوالي ظهر بود يا چند ساعتي از آن گذشته بود که براي پرواز از سالن انتظار به طرف گيت مربوطه حرکت کرديم آنجا ديدم که مأموران اطلاعاتي سلاحهاي کمري و خشابهاي آن را در باجه اي تحويل دادند... حداقل يکي ازآنها را ديدم که اينکار را کرد و او نفر ارشد آن تيم اطلاعاتي بود... اينکه بقيه هم مسلح بودند يا خير را نمي دانم چون من اولين کسي بودم که از آنجا عبور کردم وبه طرف هواپيما رفتيم... آنقدر به لحاظ روحي تحت فشار بودم که اصلاً يادم نمي آيدکه کجا و چطور در هواپيما مستقر شديم تا اينکه در فرودگاه اهواز همان تيمهاي عملياتي اطلاعاتي ما را از آنها تحويل گرفتند نمي دانستم که آيا به همان زندان قبلي مي برند يا جاي ديگر... نهايتاً ديدم ما را به همان زندان قبلي بردند البته وقتي چشم بند زدند، هنوز به زندان نرسيده بوديم ... ولي وقتي رسيديم ، از درب ورودي و بعد حياط کوچک و بعد درب بند انفراديها متوجه شدم که همانجا هستيم، وقتي نگهبان مرا به سلولم ميبرد، پرسيد چرا دوباره ترا اينجا آوردند؟ گفتم نميدانم...همان سلول قبلي نبودم ولي وضع اين سلول هم درست مثل همان قبلي بود بدون کمترين تفاوتي... سکوت، کثيفي، خفقان و حال گرماي هوا... در ذهن آنچه را ديده بودم مرورميکردم،لحظات سالن انتظار فرودگاه، مردم، خانواده ها و وسائل سفر و... آنها کجا ميرفتند و ما کجا آمده ايم...واقعا چرا اين همه مصيبت را بر خودمان ميخريم...چرامن هم الان نبايد دنبال سفر تفريحي و خارج کشور و...باشم..!!؟؟ نميدانم شايد يکي دو روز گذشته بود که دوباره همان بازجو به سراغم آمد همان که روزهاي اول دست به زدنش خوب بود... دوباره يکسري برگه بازجويي جلويم گذاشت... نام... نان خانوادگي...اسم مستعار... گفتم: آنچه همان دفعه اول بهت گفتم همان است و چيزي ندارم که بگويم... دوباره همان تهديدها و... زياد طول نکشيد اين دفعه هم از کتک کاري خبري نبود... در آخر گفت: ديگر سراغت نمي آيم تا خودت التماس کني...و مرا به همان سلولم برگرداند و واقعاً هم تا حدود چهار ماه بعد نيامد... سلولهاي اهواز بسيار ترسناکتر از ۲۰۹ بود... گذشته از فضاي رعب آور آن که با کثيفي، سکوت،بي خبري،... تقويت مي شد همانطور که بازجو مي گفت هيچ کس حتي از زنداني بودن ما هم خبر نداشت... يعني ما رسماً اصلاً وجود نداشتيم... بهمين خاطر هر بلايي مي توانستند بر سرمان بياورند... لذا غير از شرايط بواقع غير انساني آنجا ... هر بار که صداي پاي نگهبان از دور شنيده مي شد، هر بار که صداي درب ورودي بند شنيده مي شد و هر بار که درب سلول بصدا درمي آمد خصوصاً اگر نصف شب ياحوالي صبح بود و يا هر ساعتي غير از زمان بندي توزيع معمول صبحانه، نهار و شام...يک احتمال، احتمال بردن براي اعدام بود... بسيار تلاش مي کردم خودم را خونسرد و محکم نگه دارم ولي به واقع اضطراب و دلهره آن که قلبم را به تمامي فرو مي ريخت،واقعاً چيزي از لحظه اعدام کم نداشت... آنقدر اين صحنه ها تکرار شده بود که حتي الان بعد از ۱۴ سال که حکم اعدام لغو و محکوم به ابد شده ام، هنوز هم فراموش کرده ام حالت طبيعي يعني چه...!! راستي کسي که مرگ را هم پذيرفته چرا چنين لحظاتي دارد؟؟ فهم و درک خودم را از اين مسئله در صفحات بعد خواهم نوشت. طي اين مدت يکبار هم من و غلام حسين را براي تمديد بازداشت به دزفول بردند... چون قرار بازداشت را در آنجا تمديد مي کردند... يعني دادگاهمان آنجا بود، نمي دانم شايد محل دستگيريمان جزو آن حوزه بود... وقتي در آنجا منتظربوديم براي اولين بار فرصتي شد که چند دقيقه با غلام حسين صحبت کنم... اينکه بازجوئيها چگونه بوده، چه چيزهايي مي خواستند و چه چيزهايي گفته ايم... آنجافهميدم که غلام حسين هم چيزي نگفته... و روحيه اش خوب بود... چون قبلاً هم در دهه شصت زندان رفته و ۷-۶ سال هم آنموقع زندان کشيده بود، تجربه داشت و يکسري سفارشها کرد... ولي گفت اوضاع خيلي متفاوت است آنموقع نگهبانان هم واقعاً وحشي و آدم کش بودند... مأموران اطلاعاتي موقع نهار ما را به يک خانه بردند... از خانه هاي امنشان بود... همان خانه هاي امني که خيلي چيزها راجع به آن شنيده بودم... ولي اينجا در واقع براي توقف و استراحت خودشان بود، بنوعي يک پايگاه بود چون کساني آنجا کار مي کردند و غذا هم آماده بود، اتفاقاً يک چلوکباب آوردند که خيلي هم چسبيد... احساسي را در ميان اين تيم هاي اطلاعاتي مي ديدم که گويي خيلي چيزها راجع به ما به آنها گفته اند ولي ما را از نزديک نديده و مي خواستند چيزهايي از زبان خودمان بشنوند... گويي باور نمي کردند که کسي بدون دريافت چيزي (مثلاً پول،...)چنين کارهايي بکند و بعد هم در زندان براي اعدام آماده باشد... انگار خودشان باخودشان درگير بودند. يکي از آنها بچه انديمشک بود و لري با من صحبت مي کرد، جزو همان تيمهايي بود که موقع دستگيري ما حضور داشته بود وجريان را کامل براي من تعريف کرد که ما ورود شما را مي دانستيم (همان قاچاقچي گفته بود) از همان لحظه اي که از "لنج" پياده شديد شما را تعقيب مي کرديم،ولي چون حواستان جمع بود منتظر شرايط مناسب بوديم... حتي يکبار که براي ماشين ايستاده و کفشهايت را واکس ميزدي، از کنارت رد شديم، ديديم که باز آماده ايي... باز هم صرفنظر کرديم...طوري بما گفته بودند که فکر مي کرديم قرار است "رامبو" را دستگير کنيم... ۱۳ ماشين شما را به نوبت و به شکل تعقيب و مراقبت، دنبال مي کردند... بعد هم شروع کرد از زاويه قومي و لُري وارد شدن و اينکه از شماها چون مي دانند اهل جنگ و باغيرت و... هستيد استفاده مي کنند و...شما هم جوان،پاک و غيرتي اينجا هم که مي آييد حاضر نيستيد کوتاه بيائيد... خلاصه خيلي با من خودماني شده بود و دلسوزانه حرف ميزد، شايد هم ميخواست قدري هندوانه زير بغلمان بگذارد البته بي تأثير هم نبود ولي زيادي تابلو بود، به همين خاطر وقتي وارد اين فاز مي شد حرف را قطع و فرارمي کردم... اطاقي که در آن بوديم يک اطاق تقريباً ۴×۳ بود که کف آن قالي و چند پشتي هم به ديوار تکيه داده شده بود، يک سرويس بهداشتي داشت و مجموعاً تر وتميز و مرتب بود، شايد يکي از مراکزي بود که بهآن ستاد خبري مي گفتند... حوالي ساعت ۲ يا ۳ بعدازظهر بود که بطرف اهواز راه افتاديم... فکر مي کنم هوا تقريباً تاريک شده بود که به زندان رسيديم و ما راتحويل زندان دادند... و روز از نو روزي از نو... سلولهاي تاريک وخفه، هواي داغ و شرجي... انتظار انتظار و انتظار... روزي درب سلولم باز شد، قبل از باز کردن درب سلول هميشه درب مي زدند و اعلام مي کردند، چشم بندت را بزن و سرت را پائين بگير! بعد درب باز شد... بازجو بود... گفت: حرفي براي زدن نداري... گفتم: نه... (آخرقرار بود من به او بگويم بيا و التماس کنم... هنوز به آنجا نرسيده بودم) بدون اينکه چيزي بگويد درب را بست و رفت، از چهار ماه پيش اين اولين بار بود که مي آمد... چند روز بعد حوالي ظهر بود که دوباره درب باز شد... پيراهنت را دربياور...زير پيراهنت را هم دربياور... ميخواهم ببرمت بيرون جلوي آفتاب... نگهبان بود که اينها را مي گفت... چشم بندم را زدم، مرا به حياط خلوت پشت سلول برد، همان درب ورودي... پنج يا ده دقيقه جلوي آفتاب ايستاده بودم که يکي به نگهبان گفت: ببرش! صداي همان بازجو بود... مدتها بود که آفتاب نديده بودم...هيچگاه هواخوري نميدادند... موهايم مي ريخت وچشمهايم واقعاً تحمل آن ميزان نور را نداشت... وقتي به سلول برگشتم ديدم همه وسايلم بهم ريخته، چيزي جز ۲ پتو و يک بشقاب و ليوان و قاشق پلاستيکي نداشتم ولي معلوم بود کسي آنها را جابجا و پتوها را زير و رو کرده بود...شايد فکر مي کردند چيزي دارم و يا يک بازرسي معمول بود... وقتي برگشتم... گفتم چي شده... خوب است که اين درب هيچگاه باز نمي شود... نکند فکر مي کنند اسلحه يا بمب مي سازم... نگهبان با کمي دلسوزي گفت:حالا آن پتوها را بده تا پتوي نو برايت بياورم و همين کار را هم کرد و ۲ عدد پتوي نو برايم آورد... نگهبانها در اينجا برخلاف ۲۰۹ هفتگي تغيير مي کردند، يعني يک تيم آنها مي آمد در همانجا مستقر مي شد تا هفته ديگر. فکر ميکنم روزهاي يکشنبه شيفتها عوض مي شد.به تدريج نگهباها هم با ما آشنا شده بودند...يکي از آنها به نسبت بقيه خيلي متفاوت بود و گاها شب که شيفت اوبود برايم ميوه هم مي آورد...خصوصا که مدتها بود ميوه هم نخورده بودم... البته نگهبانان بشدت از همديگر مي ترسيدند و هيچکدام جلوي ديگري با زنداني خوش رفتاري نمي کردند، ولي به تنهايي آنقدرها بد نبودند... خصوصاً جلو بازجوها خيلي بي رحم و مقرراتي خودشان را نشان مي دادند. گفتم که شيفت ها هفتگي تغيير مي کرد و ۲ شيفت بودند، ترکيب هر شيفت هم فکر مي کنم ۵-۴ نفر بودند... ولي افراد مشخصي غذا و احتياجات روزانه زندانيان را رسيدگي مي کردند... به همين خاطر من يکي از آنها رابيشتر نمي ديدم چون فقط او بود که غذا مي آورد يا به دستشويي مي برد و از اين قبيل کارها... يا بعضاً براي آرايشگاه... که اين نگهبان مخصوص در هر شيفت يکي بود،جديداً يک کليد در هر سلول گذاشته بودند که اگر با نگهبان کار داشتي... مثلاً دستشويي و... ميتوانستي آنرا فشار دهي به فاصله چند دقيقه نگهبان مي آمد، ظاهراً فشار دادن کليد شماره سلول را در اطاق کنترل روشن مي کرد... در آن زندان تعداد زيادي زنداني نبود، آنچه که مطمئن بودم غلام حسين بود ومن و يکنفر ديگر که ميدانستم او هم اتهامش "مجاهدين" است، چون موقعي او را به دستشويي ميبردند صداي غل و زنجير پايش را ميشنيدم. در ضمن از سوراخ زيرين درب پاهاي زنجيرشده اش پيدا بود و اين علامت اتهامش بود ولي نميدانستم کيست اما بعدها فهميدم"سعيد.ش" است و شايد يکي، دو نفر ديگر چون چرخ غذا جاهاي ديگر هم توقف مي کرد. بعدها فهميدم که "ح.ک" را هم مدتي به آنجا آورده بودند... يکباربه همان نگهبان گفتم: تو کُرد هستي؟... گفت: نه... چون فارسي حرف زدنش خيلي لهجه داشت... دقيقاً خاطرم نيست که گفت اهل کجاست، از او خواستم برايم يک نهج البلاغه بياورد. قبول کرد... خيلي خوشحال شدم... چند دقيقه بعد برگشت... گفت: درب کتابخانه بسته است کليدش دست کسي ديگر است که الان نيست، وقتي آمد برايت مي آورم... حوالي غروب بود که يک مفاتيح برايم آورد... گفتم مفاتيح نمي خواهم،اينجا مفاتيح هست. نهج البلاغه مي خواهم... گفت: مگر فرقي مي کند!!؟؟ ابتدا جا خوردم... بعد گفتم آخه اون حرفهاي حضرت علي است، خيلي بهتر است... رفت و دوباره آمد اين بار نه نهج البلاغه بلکه کتاب امام علي نوشته عبدالفتاح عبدالمقصود را برايم آورد. گفت: اينهم از حضرت علي(و ياد آوري کرد که کتابها را جلو چشم نگذار و نگو من آورده ام...!!). با وجوديکه کتاب را خوانده بودم(فکر ميکنم جلد ۴ کتاب بود) انگار دنيا را بهم داده بودند... گفتم همين يکي بود؟ گفت: نه، مگر چند تا مي خواهي؟... گفتم هر چند تابياوري من مي خوانم... گفت: بگذار شام را بدهم باز هم برايت مي آورم... در پوست خودم نمي گنجيدم... شام را آورد... با اشتهايي چندين برابر هميشه شام را خوردم...چون هميشه در حين شام خوردن به اين فکر مي کردم که تا صبح چکار کنم... اگر چه صبح هم چيزي تغيير نمي کرد و عزا ميگرفتم که چطور به شب برسانم... ولي به هر حال اينها شاخصهاي تغيير بود که يکنواختي را قدري بهم ميزد... خلاصه شام را خوردم... منتظربودم که هم برايم سيگار بياورد و هم کتاب... سيگار و فندک در يک سبد بيرون سلول به ديوار نصب بود... ناگهان درب باز شد و چند جلد کتاب برايم آورد و گفت هر وقت اينهارا تمام کردي بگو تا باز هم برايت بياورم... حالا يک سيگار هم بکش و براي خودت صفاکن...!! اصلاً برايم مهم نبود که کتاب چيست و موضوعش کدام است... مهم اين بود کها مشب بعد از شام کاري براي انجام دادن داشتم... آنهم کتاب خواندن يکي از کتابها کتاب الميزان بود... تفسير قرآن علامه طباطبايي... که بعدها به ترتيب يا بدونترتيب جلدهاي ديگري از آن را هم برايم آورد. يکي هم مثلاً کتابي از دستغيب بود...الان اسمش را بخاطر نمي آورم... ولي حتي در آن شرايط هم وقتي آنرا خواندم حالم رابهم زد... يعني حتي در آن شرايط هم که زمان و وقت ارزش پشيزي را هم ندارد، خواندن آن کتاب وقت تلف کردن بود... از آن روزديگر شرايط انفرادي قدري تغيير کرد... براي کتاب خواندن هم برنامه ريزي مي کردم...ديگر وقتي ورزش مي کردم، عموماً نزديک غروب و اذان مغرب تمام مي کردم، زنگ را براي دستشويي(که حمام هم داشت) فشار مي دادم... مرا براي وضو و دستشويي آنجا ميبردند... (معمولاً ترا داخل دستشويي مي کردند و درب را از پشت مي بستند و مي رفتند وقتي کارت تمام مي شد زنگ آنجا را هم مي زدي،نگهبان مي آمد و به سلولت برميگرداند)به سرعت دوش مي گرفتم و بعد هم سطل زباله را تخليه ميکردم و پارچ پلاستيکي را پرآب مي کردم و زنگ را براي برگشتن بصدا درمي آوردم... نماز ميخواندم و منتظر شام ميشدم... شام را که مي آوردند يکي از کتابها را جلويم مي گذاشتم و در حين جويدن وقورت دادن غذا يکي دو خط از کتاب را مي خواندم... همين باعث مي شد که در حين غذاخوردن به مشکلات، شرايط فعلي، آينده مبهم و تيره وتار و عموماً به مزه غذا فکرنکرده، ذهن سرگرم مطلب کتاب شود، اينطوري حتي اشتهايم به غذا هم بيشتر مي شد چون روحيه ام را تحت تأثير مي گذاشت... بعد از شام هم ليوان چاي را که گرم نگه داشته بودم (با پيراهن و پتويم مي پيچاندم تا در فاصله خوردن شام سرد نشود) مينوشيدم،منتظر مي شدم تا سهميه سيگار شام را بگيرم... با رشته هاي پتو يک ريسمان نازک بافته بودم و در طول آن ۱۰ تا ۱۵ گره زده بودم و بشکل تسبيح با آن بازي مي کردم،بهمين خاطر بعد از شام با تسبيح شروع به قدم زدن در اطاق مي کردم تا نگهبان مي آمد و سيگارم را ميداد... بالذتي کامل سيگارم را مي کشيدم و به سراغ مطالعه ميرفتم...حوالي ساعت 10:30 ــ 11 شب، همه سلولها را تک به تک دستشويي مي بردند چون بعد ازساعت ۱۱ شب که خاموشي بود و چراغها را خاموش مي کردند تا فردا صبح موقع اذان ديگرخبري نبود و دربها قفل مي شد. ( اهواز تنها جايي بود که چراغهاي سلول انفرادي هم خاموش ميشد). به محض اينکه چراغها خاموش ميشد سلول تبديل به جهنمي ميشد که تداوم آن تا صبح به طول مي انجاميد...ابتدا در تاريکي سلول قدم ميزدم...هجوم افکار لحظهاي مجالت نمي دهد...اين ساعتها را چطور به صبح برسانم،دراز ميکشيدم...خوابم نميگرفت...دوباره بلند ميشدم قدم ميزدم...سعي ميکردم مطالبي که از کتاب خوانده بودم بخاطر بياورم...دقايقي بيشتر نميتوانستم متمرکز باشم... مجددا دراز ميکشيدم...افقي،عمودي بر سلول...باز هم نميشد...غرق افکارم ميشدم از لحظه دستگيرشدن، پيش از آن... دوران کودکي... حوادثي که اتفاق افتاده...خانواده،مسيري را که اين ساليان آمده ام،اگر چنين ميشد يا چنان...چهره خيلي کسان در برابرم ظاهر ميشد،هرکدام چه ميکنند؟من بايد چکار کنم،چگونه اين وضعيت جهنمي را که گويي پاياني ندارد را دوام بياورم...چرا بايد دوام بياورم...همين روزها اعدامم ميکنن...اينها که براي اعدام کردن محدوديتي ندارند...لحظه اعدام خودم را تصوير ميکردم...چقدر نياز داشتم که يک سيگار بکشم...دوباره و چند باره بلند ميشدم...هيچ جوري نميتوانستم بفهمم ساعت چند است(اهواز حتي نگهبان هم تا صبح ديگر نمي آمد)...زمان اگر متوقف نشده پس چرا صبح نميشود...دوباره دراز ميکشيدم،پاهايم را در شکمم جمع ميکردم...پتويي که بعنوان بالش استفاده ميکردم را مي چرخاندم از اين طرف به آن طرف...به پهلو ميخوابيدم...به پشت...صداي زوزه ايرکانديشن آهنگي جنون آور را يکسره بر مغزم فرو ميکوبيد...هفته ها و ماهها و حال ميگويم سالها، کابوس اين شبها را ساعت به ساعت، آري ساعت به ساعت سپري کرده ام به همين خاطر ميگويم که سلول انفرادي بي ترديد جنايتي است بعضا هولناک تر از اعدام که متاسفانه هنوز جدي گرفته نشده...!!
خاطرات زندان و نیم نگاهی‌ از درون -قسمت ششم

تا اينجاي کار قصدم عمدتاً بيان سير و تسلسل حوادث بود و اينکه داستان زندان چگونه آغاز شد؟ جريان دستگير شدن به چه صورت بود؟ و گذر روزها و ماهها در زندان انفرادي به چه سان است... روش نوشتنم هم همان روش کلاسيک و شناخته شده اي است که همه خاطره نويسان نوشته و مي نويسند و طبعاً چهره ايي که خاطره نويس در بيان خاطراتش از خود باقي ميگذارد جز چهره يک قهرمان يا حداقل شخصي مهم و تعيين کننده نيست... طبعاً آنچه را که من هم تا همين نقطه نوشته ام چيزي غير از اين نميتوان تلقي کرد کسي‌ که دستگير ميشود، در زير فشار و کتک، تهديد و تطميع و انفرادي و... مقاومت مي‌کند...واي چقدر شجاع، واي که چه مقاوم...!!! اگر چه بسيار سعي‌ کردم که به اين وادي کاذب و گمراه کننده وارد نشوم، ولي‌ موفق نبوده ام،چون عنصر "خود ستائي" آنقدر با وجود انسان عجين شده است، که حتي مسير انتخاب کلمات و جملات را هم بطور ناخوداگاه تغيير ميدهد...آنجا که تاريخ انسان را منفعت طلبي، سود جوئي، برتري طلبي تقرير ميکنند(که به نظرمن اينها مطلقاً ذاتي انسان نيست)،خرد ورزي و عقلانيت را هم با همين معيارها تعريف ميکنند، تمام مناسبات انساني‌ هم بر همين پاشنه چرخيده و قوانين و نظامات اجتماعي هم که حافظ بنيانهاي اجتماعي ، بالمآل حافظ همين بنيانها بوده و انسان اجتماعي محصول چنين جامعه ايي، "خودنمايي"، "خودستايي"، "منافع شخصي" و همه ويژگيهاي اينچنيني را (بدليل قدمت تاريخيشان) در خود تثبيت و دروني کرده و درسطح جامعه هم نهادينه...!! لذا بيرون کشيدن خود، از اين ورطه جز با تلاشي آگاهانه و فعالانه مطلقاً ميسر نخواهد بود و هر چه که ميخواهيم واقعيتها را(خصوصا وقتي به نفع خودمان نيست) بدون هيچ سانسور، پوشش و روکشي بيان کنيم، حتي ذهنمان ياري نميدهد و زبان و دستمان به گفتن و نوشتن چنان واقعيتهايي قادر و توانا نيست... ولي درجهت عکس اين مسير( يعني خودستايي و تمجيد از خود) بسيار توانا، نکته سنج و حرفه اي عمل مي شود آنقدر که در نگاه اول خود فرد هم متوجه نمي شود...تا جايي که بدون اينکه خودت هم متوجه شوي ازخودت چهره اي "پذيرفتني تر" و معمولا "برتر" ميسازي...و به اين ترتيب اول واقعيت را دستکاري و بعد با تکرار واقعيت دستکاري شده پس از مدتي، اصل واقعيت هم فراموش مي شود( نمونه هايي از اين دست را در ادامه توضيح خواهم داد)، مي گويند وقتي خورشچف بعد از حاکميت استالين کتابهاي درسي تاريخ شوروي را خوانده بود پرسيده بود: "اين تاريخ کدام کشور است...؟؟" ازهمين رو نمي خواهم اين خاطرات من هم نهايتاً مرا بگونه ايي معرفي کند که خودم هم آنرا نشناسم... لذا هر از گاه تلاش ميکنم روي ديگر سکه زندان و زنداني را هم که خودم مي باشم تا حد توان روشن کنم.
از انفرادي گفتم و از برنامه هايي که سعي ميکردم با آنها قدرت تحمل و مقاومت خود را بالا ببرم... آري... طبعاً اين تلاشها رامي کردم ولي اين دليل بر موفقيتم در آن نبود... مي دانستم که نبايد هيچ نشانه اي از ضعف نشان بدهم... هم به دليل امنيتي و هم به دليل اعتقادات مذهبي ام، ولي اين خود کاري بود بسيار سخت و دردآور... حتي يک کار ساده مثل خوردن غذا و يا چند حرکت ورزشي آنقدر زجرآور و جانکاه بود که گاهاً بشقاب غذا را با غذا به سينه ديوار ميکوبيدم و از ته دل ولي در سکوت گريه مي کردم و يا با بغضي خفقان آور سعي مي کردم ورزش کنم. تصور اينکه چه سرنوشتي در انتظار خودم و حتي خانواده ام است چيزي نبودکه لحظه ايي مرا رها کند، براي کسي مثل من که مي دانستم محکوميت سنگيني خواهم داشت(البته نه بدليل کاري که کرده بودم، چون من عملاً هيچ کاري نکرده بودم) انتظاري جز اعدام و حلق آويز با طناب دار نداشتم و اينرا هر روز و هفته و ماه در برنامه روز و هفته و ماه ديگر مي ديدم... براي چنين کسي غذا خوردن چه لذتي دارد؟ و ورزش کردن به چه دليل؟؟ اگر ورزش براي سلامتي جسمي است، جسمي که امروز و فردا قرار است به دار آويخته شود چرا زحمت ورزش؟؟ اينجا بخوبي تفاوت کسي که کورسويي از "اميد"براي بيرون رفتن از زندان دارد حتي در آينده اي دور... با کسي که زير حکم و منتظر اعدام است بوضوح نمايان است... حتي آنهائيکه زنداني‌ در چاچوب نظام هستند وبعبارتي "خودي" با آن "غيرخودي" (بقول بازجوها) مثل من بسيار متفاوتند وانفرادي براي آنها مطلقاً يک معنا راندارد... آنکه بعنوان متهم خودي حداقل اسمش در ليست زندان (اگرنه روزنامه ها) قرارمي گيرد با مثل مني بسيار متفاوت است... يکي به فکر انعکاس مطبوعاتي مدت انفراديش است و يکي تنها منتظر اعدام بي سر وصدا... راستي اينجا انگيزه ها از چه نوع است...؟؟ اينها را گفتم تا نگراني و انتظار اعدام را در ساعات و روزهاي انفرادي خودم روشنتر کرده باشم و بگويم که در سکوت وحشتناک انفرادي چه وضعي داشتم و اساساً سکوت مطلق انفرادي و نَفْس سلول انفرادي در جهت ايجاد همين وضعيت روحي است. درچنين شرايطي بارها و بارها به نقطه ايي مي رسيدم که به همه چيز پشت کنم و همه آنچه را که بوضوح ارزش مي دانستم زير پا گذاشته تا از اين وضعيت فلاکت بار نجات يابم،اينجا بود که نه تنها به خود و به راه و آرمانها و همه چيز شک مي کردم که به خدا و هستي و هر آنچه بود مظنون و مشکوک مي شدم و درست به نقطه ايي مي رسيدم که به قول قرآن: وَ زاغَتِ الْاَبصارْ وَ بَلَغِتِ القُلوبِ الْحناجر (جايي که چشمها از ترس گرد مي شود و جانها به لب مي رسد) و آنجاست که حتي و تَظُنُّوُنَ بِاالْلّهِالظُنُونا (حتي به خدا هم شک مي کنيد آنهم چه شکي) و بايد بگويم که دهها و شايدصدها بار به اين نقطه رسيده ام و تصميم مي گرفتم با يک غلط کردم غليظ همه چيز راتمام کنم...(قطعاً چنين احساساتي کاملاً بايد پوشيده بماند وگرنه ضعف نشان دادن درزندان مرگ است) خيلي وقتها از کتک و توهين و اهانتها به نقطه ايي مي رسيدم که ميخواستم جواب درخورشان را که بارها نوک زبانم آمده بود را به آنها بدهم، آنچه که واقعاً و حقيقتاً در درونم مي گذشت و اعتقادات اصوليم بود و نه واکنش کينه توزانه... ولي نمي توانستم... شايد اسم اين را عاقلانه و خردورزانه عمل کردن بگذارند ولي خودم مي دانستم که چيزي غير از ترس مانع من نمي شود... ولي از گفتن ترسو به خودم هم ترس و واهمه داشتم... خيلي جاها در بازجوئيها مي دانستم که ميتوانم با استدلال محکم و منطقي از اعماق وجودم حرفهايم را بزنم و حتي بازجوهاي مجرب را هم نسبت به کار خودشان به ترديد و شک بياندازم و قانعشان کنم که چگونه برمن و مردم من ستم مي کنند... و يا اگر قانع هم نشوند، من در مقابل وجدان خودم به وظيفه خودم عمل کرده و آنچه را واقعاً فکر ميکردم به زبان آورده باشم، ولي اين هم نيازمند کنده شدن و رها شدن از قيد و بندهاي خود بود؛ و پرداخت هزينه اي گزاف(کتک، بدرفتاري، انفرادي بيشتر و اعدام) و من در چنين نقطه اي نبودم و چنين تواني را در خود نمي ديدم... لاجرم سکوت ميکردم و سکوت... ولي در درونم غوغايي بود ازسرزنش خودم... ولي شايد در خاطرات و تعريف کردن از آن لحظات نام آن را زرنگي وتيزهوشي و مصلحت و هر چيز ديگري بگذارم اگرچه ممکن است در برخي موارد هم همين بوده باشد ولي در اکثريت موارد اينگونه نبوده... اين را خودم بخوبي مي دانم و هر کس ديگري هم همينطور است ولو اينکه نخواهند بگويند...چون از درون تک تک اين لحظات بايد عبور کرد. نمي توان مواجه نشد و يا دور زد، و اگر توان اين را نداشته که اينها را صادقانه بيان کنم و ترس از اينکه ممکن است با گفتن اين ضعفها و نقصانها(ولو واقعي و موجود) آبروي خود را از دست بدهم، نگذارد که واقعيتها را بيان کنم،آنگاه تبديل مي شوم به دروغگو و کذابي که در صورت وجود افراد ديگري مثل من ازتاريخ هم چيزي غير از دروغهاي مورد اتفاق، چيزي باقي نمي ماند و متاسفانه در همين تاريخ معاصر از اين دست نمونه ها زياد ديده ام!!!
گفتم که برخي مسائل،محصول فشارهايي است که به زنداني وارد مي آورند تا او را وادار به تسليم و سازش کنند و برخي مسائل هم خود زنداني براي خودش زمينه چيني و توليد مي کند. از جمله مسائلي که من براي خودم درست مي کردم ريشه در زمينه هاي قبلي زندگي خودم داشت...في المثل چون درس و دانشگاه را کنار گذاشته بودم، حال در انزواي انفرادي به اين مي انديشيدم که اگر دنبال درس و دانشگاه را مي گرفتم شايد به اينجا کشيده نمي شدم...مثلاً موقع دستگيري سر و دست و لبم بخيه خورده بود و بعد از مدتي دکتر گفته بود که بايد بخيه ها را بکشد، مرا با شلوار بدقواره و گشاد زندان و پيراهني که زماني بعنوان پارچه کهنه براي پاک کردن ضد زنگ از آن استفاده کرده بودند و حال "پيراهن من" ناميده مي شد و سرشانه و روي سينه رنگ قرمز ضد زنگ تنها تزئين آن شده بودبا يک جفت دمپايي پلاستيکي گشاد و بزرگ پيش دکتر بردند... نگاه تحقير آميز او که لحظاتي بدون هيچ کلامي به سر و وضع من دوخته شده بود همانند تيري از عمق جانم گذشت... و آنقدر از خودم متنفر و بيزار شدم که وقتي بدون جواب سلام تنها پرسيد چِتِه؟؟ گفتم: هيچي!! با ناراحتي پرسيد پس چرا آمده اي اينجا..؟؟ با اشاره به نگهبان گفتم: نميدانم... اين مرا آورد... و برگشتم تا از اطاق بيرون بروم... که نگهبان با يک دست مرا گرفت... و همزمان به او توضيح داد که بازجويش گفته اينرابخاطر بخيه هايش پيش شما بياورم... من ديگر برنگشتم و نهايتاً هم خودم در سلول بخيه ها را کشيدم... ولي مشکل واقعاً کجا بود...؟؟ واقعيت اين بود که من چون دردوران دانشگاه رشته پزشکي را مي خواندم و چنين آينده اي را هم براي خودم برنامه ريزي کرده بودم... ولي وقتي با وضعي آنگونه حقارت بار در مقابل دکتر زندان قرارگرفتم به شدت دلم به حال خودم سوخت و بسا سرزنشها و ملامتها که از خودم کردم که چرا اين راه را انتخاب کردم در حاليکه مي توانستم مثل ديگران (حتي نمونه هاي دوستان دانشگاهيم را هم در ذهن داشتم) من هم در شرايط و موقعيت ديگري باشم با کلي احترام و حرمت و جايگاه مثلاً‌ اجتماعي... آري... به همين سادگي در معرض چنين ابتلائاتي قرار مي گرفتم و گويي که شرايط زندگي، فرصتها و موقعيتهاي از دست رفته،تبديل به حسرتها و عقده هايي در ذهن شده بود که هر دم در آنها دميده مي شد والبته اين خودم بودم که در آنها مي دميدم که چرا آن فرصتها، امتيازات و جايگاه اجتماعي خودم را اينگونه قرباني کردم... و شايد اين هم وجه ديگري از آن تعبير زيباي قرآني يعني « النفاسات في العقد » بود... و حال اين حسرتها وقتي با شرايط سخت زندان وانفرادي همراه مي شد بغايت فرساينده و طاقت فرسا مي شد و طبعاً باز هم شک و ترديد در همه چيز... من بارها و بارها پيش از زندان هم بدليل صعب العبور بودن مسير درهمه چيز ترديد و شک کرده بودم ولي چون شرايط فشار زندان نبود با فراغ بال و آسودگي کامل به آنها مي پرداختم و انتخابم، انتخاب بين گزينه ها بود و نه انتخاب اين گزينه يا نابودي و مرگ... در حاليکه در زندان بايد بين دو گزينه تسليم و کوتاه آمدن از يک طرف و نابودي و مرگ از طرف ديگر يکي را انتخاب کني و طبيعي بود که راه سهل الوصول تر و کم هزينه تر را برگزينم... تا جائيکه آغاز تسليم شدن و تن دادن به شرايط را در ذهنم تمرين مي کردم... تا آنجا که مي بايست نام و عنوان و يا تئوري مقبول و پذيرفتني تري از اينکه بگويم: " کم آوردم" ،"ترسيدم"، "بريدم" و يا "ديگر نمي توانم" و...برايش پيدا ميکردم... مثلاً "تجديد نظر"، "نگاه نقادانه به گذشته"، "برخورد واقع بينانه"، "جسارت بازبيني" و و و...خلاصه دربه در به دنبال پيدا کردن عنواني و توضيحي که آن حرف اصلي را که «ترسيدم»،«کم آوردم» و... را نزنم... ولي واقعيت چيزي غير از اين نبود... و اگر الان هم اينهمه در زندان مانده و کمترين امتيازي و تخفيفي به من نداده اند نه به دليل مقاومت قهرمانانه و جانانه من که به دليل ضعف و تزلزلهايي بوده که در نقاط مشخص از خود نشان داده ام...چرا که در اين ساليان زندان به وضوح ديده ام که حداقل در زندانهاي فعلي ايران کسي قهرمان از زندان بيرون نمي رود و اساساً چنين کسي را در زندان زنده هم نمي گذارند و هر آنکس را که منشاء کمترين اثر جدي بيابند، نه به هيچ قيمت آزادش ميکنند و نه مانند من در زندان نگه مي دارند؛ سرنوشت چنين قابليتي جز اعدام چيزي نيست و اين هم در ميان بي شمار آمار اعدامي ها توجه چنداني را جلب نمي کند( البته با پوزش از همه دوستان و عزيزاني که آزاد شده و برخي را از صميم قلب دوست دارم،قصدم تنها بيان ديدگاهها و تجارب شخصي خودم بود و نه چيز ديگر...) اين روش را ازسالهاي دهه ۶۰ بخوبي تجربه کرده اند و براي عادي سازي اين قضيه هم هميشه شرايط را براي برخي چهره سازيهاي کاذب، سخاوتمندانه فراهم ميکنند واين رفتاري است کاملاًحرفه ايي، تا آنجائيکه اين مطلب را در ذهن منِ نوعي مي نشانند که:
پس اين حکومت علي رغم همه حرفها، چهره هاي شناخته شده و اثرگذار و يا حتي کساني را که مي داند اگر بيرون بروند تبديل به يک چهره اپوزيسيون و خطرساز مي شوند را هم مي تواند آزاد کند...و لابد... چون به قوانين خودش و موازين حقوقي پايبند و متعهد است... پس اين نشان ازقانونگرايي دارد و قانون کماکان مي تواند، في نفسه، چنين هزينه هايي را هم به رژيم حاکم تحميل کند... ولي واقعاً اينگونه است؟؟ اگر چنين بود که معنايش همان قضائيه مستقل بود... در حاليکه کدام زنداني سياسي را سراغ داريم که نداند، دستگيري،بازجويي، تحقيق، پرونده سازي، محاکمه، تجديدنظر، عفو، آزادي مشروط و حتي مرخصي و ملاقات، در سيستم حکومتي امروز ايران جز توسط وزارت اطلاعات، توسط هيچ ارگان ديگري صورت نمي گيرد و ارگانها، محاکم و به اصطلاح قضات تنها دستورات صادر شده را بعنوان حکم مي خوانند... اينرا اغلب خود قاضي ها هم انکار نمي کنند... خصوصاً آنجا که خودشان هم از ناعادلانه بودن حکمي آگاهند... ولي مأمورند و معذور... درست مثل دادگاههاي نظامي زمان شاه که براي زندانيان سياسي تشکيل مي شد... دادگاهها و قضات دادگاههاي انقلاب هم همان وظيفه را بعهده دارند... حال پيدا کنيد دادگاه صالحه را...!!! و تعريف کنيد "دفاع حقوقي" و در چارچوب "قانون بودن"را...!!؟؟