Loading...

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت دهم )

image
۰۷ اسفند ۱۳۹۳

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت دهم )

.. اين بار يک جورخانه ي شخصي بود بعد فهميدم ستاد خبري است... نمي دانم چند تا از اينها در هر شهري بود ولي همين عنوان يعني ستاد خبري روي تابلو نصب بود. وارد يک راهرو باريک شديم – شايد مهتاب (خواهر کوچکم) را ديدم ولي از آنجايي که وقتي ايران را ترک مي کردم او تازه به دنيا آمده بود او را نشناختم. مرا ابتدا به يک اطاق بردند و مدتي که براي من خيلي طولاني و سنگين بود روي يک صندلي رو به ديوار نشاندند. يکي از پرسنل همانجا از ديگري پرسيد: دستگيري جديد است؟ گفت: ملاقات با خانواده اش ....اين جمله او مثل نارنجکي در قلب و ذهنم منفجر شد...از يک طرف شوق ديدار خانواده را در قلبم ملتهب کرد که بعد از ساليان چگونه با آنها مواجه شوم...؟ چه بگويم...؟؟ آنها چه مي گويند...؟؟ و از طرفي يک تلخکامي شديد در جانم افتاد که از نگهبانان شنيده بودم که محکومان اعدام را قبل از اجراي حکم يک ملاقات با خانواده شان مي دهند...اينکه چگونه بگويم که آن لحظات چگونه بر من گذشت، تنها تلاشي بيهوده و عبث است...ديدار خانواده آنهم وقتي بعنوان آخرين ديدار باشد... و بعد چوبه دار و اعدام به راستي چه احساسي دارد...؟؟ کامم تلخ، دهانم خشک و سرم از شدت درد در حال انفجار بود...!! آيا به آنها هم چنين چيزي گفته اند...؟؟ آيا اصلا مي توانند چنين چيزي بگويند ...؟؟ از آنها هيچ چيزرا بعيد نميدانستم... در اين شرايط و به واقع در سکرات مرگ بودم که يکي دستم را گرفت وبه من گفت: بيا...!!! درب اطاقي باز شد چشم بند را برداشتند ...همه خانواده جلوي چشمم در اطاق بودند... چه آنها که مي شناختم و چه آنهاي که نمي شناختم و چه آنهاي که خيلي کوچک بودند و يا موقع خروج من از کشور اصلا به دنيا نيامده بودند پدر، مادر، چهار خواهر و برادرم و بعلاوه خواهرزاده کوچکم شايان که فکر ميکنم کلاس سوم يا چهارم ابتداي بود... برادرم وحيد که آخرين بار او را در شش يا هفت سالگي اش ديده بودم و حال دانشجو بود و خواهر کوچکم مهتاب که مطلقا همديگر را نديده بوديم حال دبيرستاني بود...پدرم خيلي شکسته و پير بنظر مي رسيد اگر چه قبراق و سرحال ... چهره افسانه خواهر بزرگترم (که دوسال از من کوچکتر بود) همان چهره اي بود که در ذهنم داشتم و مريم هم همان چهره ولي چند سال بزرگتر شده بود.....ظاهرا همه قرار گذاشته بودند که بخاطر بالا نگه داشتن روحيه من بغض خود را فرو خورده و گريه نکنند... بطوريکه وقتي مادرم در آستانه گريه کردن بود با اخم برادرم مواجه شد وخواهر بزرگترم دست او را فشرد... درحاليکه خودم بسختي مي توانستم خودم را کنترل کنم ... يکي يکي همه را در آغوش مي کشيدم و براي اطمينان و تلطيف فضا مي پرسيدم تو فلاني هستي ؟؟ توهم که حتما فلاني هستي... ديده بوسي و معارفه تمام شد وهمه در همان اطاق روي زمين نشستيم....فضا وشکل و شمايل اطاق مثل همان اطاق دزفول بود....يک فرش ماشيني ،چندتا پشتي سنتي قاليچه و يک پتو که جلوي آنها دولايه پهن شده بود...درنگاههايشان در جستجوي آن بودم که آيا چيزي راجع به ملاقات قبل از اعدام به آنها گفته اند يا خير... ولي چيزي نيافتم... بلافاصله با خودم گفتم من که هنوز حکم نگرفته ام و اساسا دادگاهي به منظور محاکمه نرفته ام، پس قطعا اينها رعب و وحشت ويا توهمات خودم است.... ولي از طرفي به اين فکر مي کردم که براي اينها اين حرفها مهم نيست و اساسا اين چيزها ( دادگاه، دادرسي، محاکمه و حکم...) يکسري خزعبلات و شوخي و مضحکه بيشتر نيست و براي اعدام کردن نه تنها حکم دادگاه که اصلا ارتکاب جرم هم ضروري نيست چون وقتي براي ارعاب به اعدام نياز داشته باشند،همين نياز حکومت کفايت مي کند. بقيه اش کاملا تصادفي است قرعه به نام تو بيفتد يا کسي ديگر... با اينهمه تلاش مي کردم کمترين اثري از اين که چه احتمالي از اين ملاقات را مي دهم را بروز نداده ويا با بي قراريم لو ندهم، اگر چه طعم تلخ اين احساس در سراسر زمان ملاقات لحظه اي رهايم نکرد و هرنگاه به عزيزانم را آخرين نگاه تلقي ميکردم و دردناکترين نوع شادماني را ازخودم بروز مي دادم...احساس خوشحالي از ديدار و اندوه فراق هميشگي ... هردو را تواُمان به مصداق جرعه آبي مي دانستم که به قرباني پيش از خنجرگذاشتن بر گلويش مي دهند... وقتي نگاه هر کدام به نگاهم مي افتاد ونگاه اندوهبار و حسرت بار او را مي ديديم...بلافاصله چهره او را تصوير مي کردم که فردا بعد از خبر اعدام مي توانست داشته باشد و در عين حال خاطرات کودکانه مان وقتي که بي خبر از همه جا در حياط خانه مان به بازي و شيطنت مشغول بوديم... نا اميدانه تلاش مي کردم از اين افکار فاصله بگيريم و تلاش کنم حرفهاي آنها را بشنوم ...تمام مدت 3-2 مامور اطلاعاتي در اطاق حرفايمان را گوش مي دادند...اين ملاقات دردناک و مسرت بخش فکر مي کنم حدود يک ساعت طول کشيد. از همه جاپرسيدم ولي جوابي بخاطر ندارم.... موقع برگشتن پدرم از ماموران خواهش کرد که جلوي بچه ها به من دستبند نزنند، گفتم نه اشکال نداره و خودم دستهايم را جلو بردم...طوري که همه بشنوند گفتم: واقعيت همين است... ننگ نيست و من خجالت نمي کشم... يک کيف مواد خوراکي و کتاب هم برايم آورده بودند... بسختي و با انبوهي خاطره و اين تصور که احتمالا آخرين باراست، تک تکشان را بوسيدم. پدرم خواست تا مسافتي همراهمان بيايد که مانع شدند. ديگر تصوير همه در ذهنم به روز شده بود. تازه خواهرزاده ام را ديدم. "کوچولو ولي خوش تيپ"، اين توصيف يکي از اطلاعاتي ها بود ...تا آن موقع احساس دائي بودن را تجربه نکرده بودم و حال او مرا دائي صدا ميزد...کم حرف بود و بيشتر ترجيح ميداد که با تکيه زدن به مادرش اين دائي جديدالخلقه و نوظهور را تماشا کند. از آنجا خارج شديم، تابلوي "ستادخبري" را ديدم سواريک پرايد شديم وقتي به سلولم وارد شدم وسايلم را چک و تحويل دادند از پسته و بادام و خرما و ميوه... وکتاب ...خصوصا ديکشنري و چند رمان انگليسي ...واين کار جديد ي در سلول بود... ساعتها و روزها اين لحظات را مرور مي کردم فعلا از اعدام خبري نبود...برنامه روزانه را دوباره تغيير دادم .... لغات انگليسي را روي کاغذ نوشته با خمير دندان به درب حمام و توالت و آينه دستشوي و ديوار سلول و...همه جا چسباندم....هدف تنها لغات انگليسي نبود...واقيعت اين بود که ديدار خانواده تاثير زيادي در زنده شدن خاطرات داشت و ناخودآگاه ترا به بيرون از زندان ميبرد و اين براي زندان مناسب نيست... چون در بازگشت از دنياي خاطرات و روياها و... به داخل زندان... تحمل شرايط واقعي و موجود زندان چندين برابر مشکلتر مي شود... چون پذيرش شرايط فعلي با کلي زحمت بدست آمده و بهم خوردن مجدد اين تعادل ترا به سمت بي تعادلي حسرت باري مي برد که در زندان به آن "کم آوردن" و يا "بريدگي" مي گويند...اصطلاحا مي گويند زندان آدم را نميکشد، ديوانه مي کند... مکانيزم آن بسيار ساده است...زمانيکه به شرايط، امکانات، موقيعتها وکلا داشته هاي از دست رفته ات فکر ميکني و آن را با وضع اسفبار فعلي ات مقايسه مي کني اولين احساس " احساس تاسف" است.

وقتي اين تاسف و حسرت مقدارش افزايش مي يابد، براي زنداني که گزينه هاي چنداني ندارد: يا تمايل به خود کشي است، براي خلاص شدن از زير بار آن فشار، و يا ترديد و دودلي ودل بستن به وعده هايي است که بازجوها براي آزاد شدنش به او داده اند. واقعيت اين است که هيچ کس نيست که در زندان بوده باشد (بخصوص محکوميتهاي سنگين) و بر سر اين دو راهي قرار نگرفته باشد، از يک طرف ترس وتنهايي و نااميدي و تکرار مرگبار روزها... تو را به طرف خودکشي و فراري مرگبار از آن شرايط مي کشاند و از طرف ديگر نيازها، تمايلات و آرزوها تو را به ازهم پاشيدگي اراده و تسليم در برابر فشارها دعوت مي کند تا سرابي را که در مقابل ديدگان تو قرار داده اند واقعيت تلقي کني و در نتيجه در چاه ويلي سقوط کني که هيچ پاياني ندارد و تو را تا بدانجا مي کشانند که ديگر از هيچ چيز دريغ نمي کني حتي از لو دادن همرزمان گرفته تا جاسوسي و خبر چيني ديگر زندانيان و حتي توطئه و تله و دام شدن براي دستگيري و حتي پاپوش درست کردن براي هر آنکس که بازجوها اراده مي کنند ويا نقش تجربه فاسد شده براي مبارزين جوانتر تا رويا ها، آرمانها و ايده آلهاي آنها را در هم بکوبي و همه فکر کنند که آينده هر کسي که به دنبال آرمان و اعتقادانش برود در مواجه با سرسختي واقيعتها همين است پس هيج چيزي بهتر از بنده وار تسليم و مطيع شدن و سردرلاک خود به دنبال لقمه اي "نان حلال" گشتن نيست... البته بگذريم که چگونه "نان حلالي" که چنين خشت اساسي حرامي دارد حلال تلقي ميشود...!! ولي حالت مدرن تر اين شکستن، وادادگي و به اصطلاح زندان "بريدن" که البته ريشه همه انواع آن همان است که در صدر همين صفحه (چند سطر بالاتر) توضيح دادم بدين صورت مي شود که "کسي که ديگر طاقت تحمل زندان را نداشت " در تلويزيون ظاهر ميشد و به ظاهر داوطلبانه و از سر دلسوزي با دکوراسيون و "سناريويي فعال" و "داوطلبانه"...؟؟ به سفارش ونصيحت نسلها ي جوانتر مي پردازند، که گويي هدفي جز روشنگري ندارد وشروع مي کند به در هم کوبيدن و تخريب هرآنچه که پيش از اين بدان معتقد بوده و يا عمل کرده است ... ولي بعنوان يک زنداني سياسي که 14سال زندان را با همه انواع خط ومشي ها و اعتقادات و گروهها تجربه کرده ام به صراحت مي گويم که هر آنکس که چنين کاري مي کند علتش جز بريدن در زير فشار زندان و باز جوها وبه عبارت ديگر خردشدن در زير شکنجه و تهديد و تطميع و..هيچ چيز ديگري نيست و اين هم البته سوار بر همان دليل اساسي و ريشه اي تري است که در بالاگفتم ...قصدم مطلقا بي احترامي يا توهين نيست چون بخوبي و از روي ضعف ها و کمبودها ي علمي و تجربي خودم با تمام گوشت و پوست و استخوان و عواطفم دريافته ام که هر انساني که از همين گوشت و پوست و استخوان و مهمتر ازآن عواطف تشکيل شده باشد در هر صورت آستانه تحمل مشخصي دارد که اين آستانه تحمل در آدمهاي مختلف متفاوت است ولي مطمئنا ارثي و ژنتيک نيست بلکه تماما به شيوه مواجهه و مقابله با شرايط زندان بستگي دارد.....يعني به نسبتي که فرد داراي انگيزه است از يک طرف، با مشکلات و مسايل زندان کاملا جدي و واقعي برخورد مي کند و از طرف ديگر، نکاتي حتي ريز و ظريف آن را به دقت بررسي و رعايت مي کند، به همان نسبت از آفات زندان و از آن جمله کاهش آستانه تحمل در امان خواهد بود...در مثالي که از خودم زدم به خوبي ميدانستم که ديدار خانواده قطعا تاثيرات عاطفي بسياري دارد که اگر کنترل نشوند تاثيرات بسيار مخرب و ويرانگري برمن خواهد داشت...در بيرون از زندان شخص ميتواند هر چقدر که ميتواند نسبت به عزيزانش عاطفه داشته و نثار ديگران کند. از قضا عاطفه و عشق از آنجا که اصالت دارند هر چقدر بيشتر ابراز مي شود نه تنها کاهش نمي يابند که افزايش هم مي يابند ولي وقتي در زندان هستي (آنهم در جهان سوم و الالخصوص در ايران فعلي)..همين پاکترين و اصليترين احساسات انساني ابزار سو استفاده سيستم قضايي و بازجوهاست مثلا نياز هر انسان به خانواده، همسر، فرزند و... يک نياز کاملا طبيعي و حق هر انساني است که ذاتي اوست، ولي در ايران فعلي به ابزار شکنجه و اعتراف گيري تبديل مي شود و چنانچه متوجه وجود چنين احساساتي در تو بشوند ارضا آن را منوط به اعترافات و تامين خواسته هاي خودشان مي کنند... و اينرا هزاران بار در زندان ديده ام. مثلا ملاقات نميدهند، اجازه خبر گرفتن از خانواده نمي دهند، ترا تهديد به دستگيري و حتي تجاوز به آنها مي کنند و حتي آنها را آورده و در کنار اطاق بازجويي ميگذارند بطوريکه صداي آنها را بشنوي، مستقيما آنها را (مثلا همسر، مادر،يا فرزندت) وادار مي کنند که از تو بخواهند خواسته هاي بازجوها را اجابت کني و گاهي آنها هم با التماس و التجا و گريه بخاطر علاقه اي که به تو دارند وادارت مي کنند که به خواسته بازجوها تن دهي يعني بازجو بوسيله آنها و به جاي خودش از شما اعتراف مي گيرد، کدام انسان شريف و آزاده اي است که قلبش از اين همه به درد نيايد و زير فشار خرد کننده آن قرار نگيرد..؟؟ تازه آن لحظه فشار آن بسيار کمتر از زماني است که بعد از آن تو را مجددا به سلول انفرادي مي برند و به حال خود رها مي کنند تا تاثير آن چند برابر شود و از آن پس خود زنداني مامور آزار و شکنجه روحي خود مي شود با مرور صحنه هايي که ديده، سرزنش خود بخاطر شرايطي که براي خانواده ايجاد کرده و هزاران فکر و خيال توليد شده جديد...ونتيجه چه مي شود؟؟؟ احتمالا کشف اين نکته که اصلا خط و مشي و ايده و آرمانها غلط بوده ويا دادن چيزهايي که آنها ميخواهند، چون اگر به اين نتيجه "داوطلبانه" و "خودجوش" نرسي آن فشارها کماکان ادامه مي يابد. گاها همين اتفاقات نه توسط باز جوها که توسط فشار ديوار زندان (اصطلاح زندانيان) تنها در ذهن زنداني به وجود مي آيد، يعني فرد خودش اين تصاوير را در ذهن خودش توليد مي کند و آنگاه در زير فشار آنها که کمتر از واقعيت، جدي نيست، ميشکند...تصور اين که چه بلايي سر خانواده و عزيزانم آمده يا مي آيد در زندان خرد و مچاله ات ميکند اگر چه حتي چنان وضيعتي هنوز بطور واقعي بوجود نيامده ولي تجربه و سابقه قبلي نظام بازجويي و سيستم قضايي فاسد، بوجود آمدن آن وضيعت را هم بسيار محتمل و قريب به واقيعت مي کند و جمله معروف زندانيان که "ازاين خدانشناسها هر کاري بر مي آيد" دال بر جدي گرفتن همين احتمال است. حال به دوراهي معروف ژان پل سارتر ميرسي که بخاطر خانواده و عزيزان و خلاصي آنها کوتاه بيايي و يا از آرمانها و ميهن و... صرف نظر کني...کداميک اخلاقي است...عشق، علاقه، عواطف خانوادگي را انتخاب کنم و يا عشق و علاقه به مردم به ميهن و آرمانها.......کداميک را برگزينم...؟؟ اگر اولي را برگزيني دومي را لاجرم بايد کنار بگذاري و به آنچه که بازجو مي خواهد تن دهي و اگر دومي را انتخاب کني ،هم اولي را ازدست مي دهي و هم جانت را....در چنين شرايطي راه ميانبر وجود ندارد اگر چه به اعتقاد من در راه انسانيت و آزادگي هيچگاه راه ميانبري وجود نداشته.....هر انتخابي هزينه اي دارد و هر چقدر انتخاب جدي ترو والاتر،هزينه هم به همان نسبت بالاتر...!!! برخي نمي خواهند اين هزينه را بدهند و صادقانه و شرافتمندانه هم به آن اذعان دارد ولي برخي هم هزينه را نميخواهند بدهند و هم طلبکارند. جملاتي از قبيل: "مردم ما چنين اند و چنان"،"لياقت ندارند "، "مردم ما به ظلم عادت کرده اند"، "فرهنگش را نداريم"، "اين مردم قدر نمي دانند" و...همه از اين ريشه اند...برخي هم ناکارايي خود را به گردن ديگران مي اندازند... ديگران چنين کردند و چنان و ديگر نميشود کاري کرد...!!؟؟ گفتم که به سلول جديدي که بزرگتر بود آمده بودم يکي ديگر از سرگرميها بازي کردن با مورچه هايي بود که به سلول مي آمدند...با نظم وترتيب خاص خودشان پيوسته در رفت و آمد بودند گاهي مسير برخي را تغيير ميدادم تا ببينم که از ديگران عقب ميماند و يا گم ميشود که اينطور نميشد... حتي وقتي خط عبور آنها را با اسکاچ ميشستم، بازهم وقفه اي در ستون حرکت آنها به وجود نميامد... هميشه دانه هاي برنج و سويا و ... برايشان ميگذاشتم که سيستم حمل و نقل مشغول انتقال آنها ميشد آنهم خستگي ناپذيرو پيوسته ... گاها ساعتها مشغول آنها ميشدم، مدتي هم با شطرنجي که با خميرنان درست کرده بودم سرگرم ميشدم، البته شطرنج بازي کردن با خود حوصله ميخواهد و گاها کلافه ام ميکرد. چيزي که فراموش کردم اين بود که وقتي وارد سلول جديد شدم که همان سلول سعيد.ش بود يک عکس تخيلي از دوران کودکي پيامبر در اطاق بود که سعيد.ش اينرا بهم گفته بود ... آن را کنار محل نشستنم روي ديوار چسباندم... ساعتها با او صحبت ميکردم... گاها درد دل ميکردم، قرآن ميخواندم و... گويي که حي و حاضر است و هم سلول من..بهترين مصاحب... دقيقا نميدانم چند ماه طول کشيد...همين ميدانم که يک ماه رمضان را هم در اين سلول بودم و يکبار ديگر هم به همان ترتيب قبلي و همان ستاد خبري ملاقات رفتم اينبار علاوه بر خانواده دايي فضل الله هم آمده بود، ابتدا اجازه ندادند ولي بعد او هم آمد...قدري پيرشده بود... در اينجا ديگر يکي ار شيفتها بسته سيگار و حتي کبريت را به داخل سلولم ميداد...و نصف شب هم ميتوانستم يک سيگار بکشم چون معمولا بيدار بودم.....غذاي اينجا کيفيت نداشت ولي حجم زيادي ميدادند که اغلب 3/1 آن را بيشتر نميتوانستم بخورم ...يکبار يکي از نگهبانان به مسافرت و از جمله به خرم آباد رفته بود يعني در مسيرشان آنجا هم توقف کرده بودند ...که از آنجا هم برايم تعريفها کرد... در اينجا ماهي يکبار براي اصلاح مي آمدند ولي اواخر چون ديگر قديمي بودم و آشنا قدري در کوتاه کردن موهايم رعايت ميکرد...اين خود مثلا يک امتيازبود...همينطور روزها وهفته ها ماهها ميگذشت...بازجوها در اهواز ديگر سراغم نميامدند و از اين قضيه خيلي خوشحال بودم...طي اين مدت چون سپيده (خواهرم) در آنجا مامايي ميخواند و بخاطر دانشگاه در آنجا مستقر بود... هر15 روز يا يکماه بسته هاي از مواد غذايي لباس، پتو و کتاب برايم ميفرستاد ولي ملاقات نميدادند...گفتم که اين مدت بخاطر قهر بودن دو منشي دادگاه در انفرادي اهواز مانديم، بعد قرار شد ما را ببرند حال قاضي مربوطه به "حج" رفته بود و بخاطر "حج مقبول" ايشان بيش از يکماه ديگر در انفرادي اهواز مانديم. نهايتا فکر ميکنم آذرماه بود که دوباره همان اکيپ انتقال به تهران مجددا به سراغم آمدند و با يک پرواز ديگر هواپيما ما را به تهران بردند، بازهم دادگاه انقلاب و همان منشي "فلاحي" و همان قضايا و تحويل پرونده و وسايل و حرکت به طرف اوين... البته بعد از اين که به اوين رسيديم اينرا فهميديم....دوباره 209 و اينبار سلول 21(يعني راهرو دوم که با 20شروع ميشد)برخي از نگهبانان مرا ميشناختند و اين خيلي خوب بود....موقع آمدن وسايلي که برايم فرستاده بودند را گرفتند، در 209 هيچ چيزرا نميگذارند با خود به سلول ببري... بلافاصله شروع کردم به شستن و تميز کردن سلول... کارم که تمام شد...معلوم شد که سينک دستشوي خراب است و مرا به يک سلول ديگر درهمان راهرو بردند سلول 25.. توالت فرنگي هم داشت و اين يعني براي دستشويي هم امکان بيرون رفتن نبود...دوباره شستشو و تميز کردن سلول... 10- 15 روز آنجا بودم که مجددا سلولم را عوض کردند و به همان راهرو شماره3 سلول 35 بردند جايي که قبلا "الف.ب" در آنجا بود... اسم بچه هايش روي ديوار کنده شده بود " دنيا " و " کامران "...( تعويض سلول يک روش ثابت است براي برهم زدن تعادل چون زنداني حتي به در و ديوار هم عادت ميکند و با آنها به تعادل ميرسد و جابجايي اين تعادل را هم به هم مي زنند)... اين روزها مشغول خراب کردن برخي ديوارها بودند تعميراتي داشتند...نگهبانان قديمي يکي شمالي بود و لهجه شمالي داشت و موقعي شيفت او بود برخلاف همه که اصرار بر سکوت داشتند خيلي شلوغ بود و همه "دايي" صدايش ميزدند هميشه ميگفت ميخواهم بروم آمريکا... يکي هم آدم خوش برخوردي بود که او را "سيد" صدا ميزدند... چند بار گفتم وسايلم ازجمله لباس و کتابهايم را تحويل بدهند... ابتدا قبول نکردند ولي بتدريج آنها را هم دادند... ابتدا کتاب و بعد برخي وسايل ديگر را... در برخي انفراديها ديدم که تلويزيون هم دارند... بعدها فهميدم که اينها کساني هستند که خودشان به بند عمومي نرفته و ترجيح داده اند در بند انفرادي باشند که عموما هم کساني بودند که بعضا صاحب مقامي بوده اند و نميخواستند با کسان ديگر در ارتباط باشند... به همين خاطر در انفرادي بودند ولي شرايط انفرادي را براي آنها اعمال نميکردند و ميتوانستند تلويزيون و يخچال هم داشته باشند... يک شب سر و صدا زيادي ميامد... يکي فحش و بد وبيراه ميگفت و بعد حسابي او را ميزدند... ازآن شب به بعد اين قضيه اغلب تکرار مي شد... چند سال بعد فهميدم که او رضا ملک (مکيان) بوده وچند سال بعد هم در اطاق 121 هم اطاق من شد.آدمي هوشيار، دلسوز و قابل اعتماد بود، خودش در معاونت اطلاعات بوده و ظاهرا افشاگريهايي کرده بود...

خاطرات زندان و نيم نگاهي از درون (قسمت نهم )

روز 21 شهریور 1380 بود که مجددا" برایم لباس آوردند که بپوش و منتظر باش....

masouri 80493

...طبق معمول هيچ چيز ديگري نگفتند...ترس و دلهره و اضطراب طبق معمول بر من هجوم آورد خصوصا اينکه ديگر صحبت حکم اعداممان را از زبان قاضي شنيده بوديم ...از خدا مي خواستم که صبرم دهد و مانع ترس و اضطرابم شود

...با خواندن آياتي از قران تلاش مي کردم که بر خودم مسلط باشم بخصوص وقتي که با نگهبانان و ماموران اطلاعات مواجه مي شوم خونسرد و برخودم مسلط باشم... چون وقتي در چنين شرايطي خود را بي تفاوت و خونسرد نشان مي دادي براي آنهاخيلي خوشايند نبود و بنوعي تعادلشان را بهم ميزد، چون اين روش ارعاب آنها بود و خود راصاحب سرنوشت تو معرفي مي کردند و اين برتري نوعي احساس هويت به آنها مي داد و تو تحقير مي شدي ... ولي وقتي خود را خونسرد و بي تفاوت نشان مي دادي قضيه بر عکس ميشد و اين تو بودي که موضع بالاتر را داشتي و اين به خودت روحيه مي داد ...چند روز قبل از آن شايد يه هفته قبل موهايم را باماشين نمره 4 تراشيده بودند ولي چون ماشين خراب شد ريشهايم به بعد موکول شد...حال با ريشهاي بلند و موهاي کوتاه جلوي آنها ظاهرمي شدم. با همان لباس هاي عجق وجق ... وقتي مرا تحويل ماموران اطلاعاتي دادند غلامحسين را هم آوردند ..با همان آرايش هميشگي ...ولي اينبار من و غلام حسين را در يک ماشين گذاشتند... در طول مسير هم کمي با هم شوخي کرديم که خوش گذشته يا نه ..؟؟ولي از مقصد....سوال نکرديم تا اينکه خودشان گفتند شما را به فرودگاه مي بريم قرارشده به تهران بر گرديد... احساس بهتري داشتم چون به هر حال انفرادي آنجا بهتربود...به فرودگاه رسيده وارد سالن انتظارشديم...البته نمي دانم جاي خاصي بود يا نه...ولي، جز ما کسي ديگر آنجا نبود... يک تلويزيون روشن بود چيزي که حدود يکسالي بود نديده بودم ...و آنجا بود که صحنه حمله هواپيماها به برجهاي دوقلو را ديدم و تازه فهميديم چه اتفاقي افتاده و براي اولين بار اسم القاعده و اسامه بن لادن را شنيدم(دقيقا نميدانم قبل ازآن هم شنيده بودم يا نه) حمله هم روز قبل اتفاق افتاده بودبهمين خاطر تاريخ را بخاطر دارم ...در يک سالن بزرگ و خلوت نشسته بوديم که از دورديدم يک اکيپ اطلاعاتي ديگر هم آمدند و يک زنداني ديگر را هم آوردند ... او هم ريش و پشم بلندي داشت با يک ساک ورزشي نسبتا بزرگ ولي با لباسهاي بسيار مرتب تر ازما....همينکه جلوتر آمد احساس کردم او را مي شناسم... باز هم جلوتر آمد تازه فهميدم "سعيد.ش" است ولي زير ريش و پشم او را نشناخته بودم... دستش به يکي از ماموران دستبند شده و يک دست ديگرش کيف را حمل مي کرد... ظاهرا او هنوز مرا نشناخته بود... جلوتر آمد و روي همان نيمکتي که من و غلام حسين نشسته بوديم نشست چون جاي ديگري نبود... لحظه اي در چشمهايش نگاه کردم... چشمهاي سبز و درخشانش هيچ ابهامي باقي نگذاشت که خود سعيد است... گفتم سعيد نيستي؟ او هم گفت: تو هم سعيدي؟و همديگر را بغل کرديم غلام حسين و سعيد همديگررا نميشناختند ولي من وسعيد چند ماهي با هم بوديم و من از دستگير شدن او خبر داشتم ولي فکر نمي کردم هنوز زنده باشد... تا هواپيما فرود بياد و آماده پرواز مجدد شود فرصت بود وکلي باهم صحبت کرديم تازه متوجه شده بودم که آن صداي غل و زنجير پا مربوط به سعيد بوده و او هم فهميده بود که آن يکي هم من بوده ام ... آنجا فهميدم که خانواده سعيد در آنجا به ملاقاتش مي آمده اند و لباس و وسايل و...برايش مي آورده اند البته سعيد خيلي بيشتر از ما در آنجا بود شايد نزديک 2 سال . حکم اعدام گرقته بود. مشغول صحبت کردن بوديم که هواپيما رسيده، ما را ازهم جدا کردند و سوار هواپيما شديم.هيچگاه نبود که سوار هواپيما يا ماشين بشويم و امکان بيرون پريدن از آن را بررسي نکنيم اگر چه هميشه يکي از ماموران اطلاعاتي را به ما دستبند ميکردند. ديگر نگراني لو دادن اطلاعات کاملا منتفي شده بود ... ولي قطعا مردن به مراتب به بهتر از انفرادي کشيدن بود. با همه اينها زنده ديدن سعيد خيلي خوشالم کرد خصوصا ديدم که بسيار پر روحيه است و هيچ ملاحظه اي نمي کند... روحيه پرخاشگرش براي آنها غير قابل تحمل بود... هواپيما نهايتا در تهران فرود آمد و اين بار ما را با يک ون به دادگاه انقلاب خيابان معلم بردند... من تا آن موقع آنجا را نديده بودم ...در طول مسير سعيد مطالبي را راجع به زندان اهواز گفت که سلولش حمام و دستشوي داشته سيگار، کتاب و مواد غذائي را خانواده اش هم در ملاقات برايش مي آوردند و هم جدا گانه برايش مي فرستادند... و اينکه اسم قاضي دادگاهمان کيست و مراحل دادگاه چگونه بوده و... نهايتا به دادگاه انقلاب رسيديم...کار سعيد تمام شد چون موضوع کار او تنها انتقال بود... موضوع کار ما هم چيزي جز اين نبود چون پرونده ما را مي بايست به تهران انتقال داده، به شعبه 6 دادگاه انقلاب تحويل دهند که قاضي آن فردي بود به اسم حقاني و يک منشي داشت که يک دستش ناقص بود به اسم فلاحي... ظاهرا منشي اين شعبه با منشي آن شعبه ديگر قهر بود و باهم حرف نمي زدند!!! و همين مسئله کلي کارها را به تاخير انداخت و نهايتا هم قاضي براي نماز رفت و ديگر وقت اداري تمام شد... و همين موضوع باعث شد که مجددا ما رابه اهواز برگردانند تا 6-5 ماه ديگر را در سلولهاي اهواز بگذرانيم... البته يک موضوع اختلاف ديگر هم پولي بود که از ما گرفته بودند...

... به هر حال اين مسئله و مهمتر از آن، قهر بودن اين دو منشي ،6-5 ماه ديگر به انفرادي ما افزود... حوالي غروب بود که ما را مجددا به فرودگاه آوردند وانگار با يک پرواز مستقيم جلوي سلول انفراديمان فرود آمديم. فرداي همان روز مرا از سلول قبلي ام با همه وسايل ( پتو وظرف) به يک سلول جديد بردند، از وضع سلول فهميدم که اين همان سلولي بوده که سعيد.ش در آن بوده. سلولي به بزرگي 12-10 متر و عرض 4 متر با يک دستشوي و توالت سنتي و يک حمام جداگانه که پنجره اي در بالا به طرف حياط پشتي (ورودي) داشت بطوريکه با رفتن بالاي درب حمام و ايستادن بالاي درب حمام مي توانستم ترددات حياط، آوردن غذا، ماشين نگهبانان، رئيس زندان و ... را ببينم...اين در واقع سلول نبود، بندي بودبراي 8-7 نفر.

.... اين دوران بهترين دوران انفرادي در اهواز بود به چند دليل: اولا اطاق بزرگ بود و مي توانستم از يک طرف اطاق به طرف ديگر با 8-7 قدم بدوم و اين دويدن يکساعت وقت مرا پرمي کرد، ثانيا بلافاصله به حمام ميرفتم و يک دوش مفصل ميگرفتم و حسابي وقت ميگذراندم گاهي راه آب را مي بستم وبه يک وان کوچک تبديلش مي کردم... بعد هم هر از گاهي روي درب حمام مي نشستم و محوطه و ترددات بيرون را نگاه ميکردم و اين خود يک امکان بزرگ براي آشنا شدن با محيط اطراف و نوعي سرگرمي بود... در همين رابطه بگويم که وقتي آنجا مي ايستادم همانطور که من ترددات افراد را مي ديدم اگر آنها ناگهان به پنجره نگاه ميکردند مرا مي ديدند ...و بعد ازمدتي همين اتفاق هم افتاد و نگهبان مرا ديد ...خودش چيزي نگفت فرداي آن روز رئيس زندان آمد کلي مرا تهديد کرد که چنين مي کنم و چنان ... مي خواهي شناسايي کني که وقتي بيرون رفتي ترور کني...گفتم من که قرار نيست بيرون بروم.....از پنجره بيرون پيداست تو هم باشي همين کار را ميکني... آخرش گفت اينجا آورديم راحتتر باشي اينکار را بکني برميگردانيم به همان سلول ... اين تهديد انصافا کارگر افتاد چون کاملا در دسترس و در حوزه اختيارش بود؛ اگر چه اين ديد زدن به بيرون را ترک نکردم ولي دفعات آنرا کاهش دادم؛ قبلا کلي از وقتم را بالاي درب حمام مي گذراندم....

چند روزي از اين جريان گذشته بود که حوالي ساعت 10 صبح بود که نگهبان صدايم زد،گفتم: چه خبر است؟ گفت: دادگاه... ولي يکي از ماموران اطلاعاتي لباسي برايم آورد و گفت بپوش...!! لباس را پوشيده بيرون آمدم مرا سوار يک پرايد کردند ولي بر خلاف هميشه که با غلام حسين مي رفتيم اين بار تنها من بودم...مرا نه به دادگاه دزفول که به دادگاه اهواز بردند...آنجا يکي گفت مادرت آمده....اگر قاضي اجازه دهد تو را پيش او ميبرم....نميدانم چگونه فهميده بودند که من در زندان اهواز هستم. هنوز هم نفهميده ام... ولي قلبم داشت از شدت تپش بيرون ميزد، از زمانيکه به خارج کشور رفته بودم و بعد هم سازمان و عراق و دستگيري ... تا آن موقع 16 سال گذشته بود که نه مادرم را ديده بودم و نه هيچ خبري داشتم....آخرين باري که او راديده بودم سال دوم پزشکي بودم و قرار بود چند سال ديگر بعنوان پزشک يه خانه برگردم... و همه اميد و آرزوي او همين بود....حال در چنين جايي با دستبند و پابند و آن وضع اسف بار....خدايا چگونه با او مواجه شوم..!! به هيچ چيز نميتوانستم فکرکنم! مطمئن نبودم که مرا بشناسد يا خير..؟ خود من چطور...؟ آيا ميشناسم؟ چهره اش پير شده...؟؟ آنقدر که من برايش عذاب درست کرده ام قطعا چند برابر طبيعي پير شده باشد ...16سال است که مرا نديده... جز چند سال اول که اميدش به پزشک برگشتن من بود بقيه اين ساليان سال هر روز نگران بوده که نکند امروز صداي مجاهد نام مرا جز شهدا پخش کند...تمام اين ساليان هم امکان تلفن و نامه هم نبود... نه بخاطر امکانات بلکه بخاطر اينکه مي دانستم اگر نامه بدهم ويا تلفن بزنم قطعا وزارت اطلاعات ديگر دست از سرشان برنمي دارد پس بهتر است جز فراموش شدگان باشم وزارت اطلاعات را به جان آنها نياندازم خصوصا آن ماموران اطلاعاتي شهر خودمان (خرم آباد)... الغرض در تب و تاب و دلهره و اضطراب و تپش قلب بودم که مرا بطرف درب اطاق بردند...همين که درب باز شد چهره مادرم را ديدم... سپيده(خواهر کوچکترم) هم همراهش بود، لحظه اي هردويشان خشکشان زده بود به خوبي آن لحظه را به ياد دارم... نه حرفي رد وبدل شد نه گريه اي نه خوشحالي و نه هيچ ...تنها بهت و تعجب و حسرت ...سکوت... صداي مامور اطلاعاتي که گفت: از جلوي درب برو کنار بنشينيد همينجا...سکوت را شکست و مرا به خود آورد...خودم را در آغوش مادرم انداختم...آنجا صداي گريه کردن مادرم را شنيدم و همزمان سپيده را که مي گفت : مگر قرار نبود گريه نکني ....اينرا در حالي که خودش هم بغض کرده بود مي گفت و به زحمت تلاش مي کرد جلوي گريه کردن خودش را بگيرد.... سپيده را کاملا شناختم اگر چه خيلي بزرگ شده بود و حال دانشجوي سال آخر بود...آخرين باري که او را ديده بودم مدرسه راهنماي ميرفت (احتمالا اول راهنماي بود....)

...اينکه چه گفتم و چه شنيدم اصلا يادم نمياد... دو مامور اطلاعاتي طرفين ما نشسسته بودند و مرتبا تذکر مي دادند که فارسي صحبت کنيم و من هم وقتي به چهره مادرم نگاه مي کردم نمي توانستم فارسي صحبت کنم و او هم مرتب عين خروس بي محل وسط حرفمان مي آمد...و يا مي گفت حرف سياسي نزنيد....فکر مي کنم 45 دقيقه ايي ملاقات طول کشيد. نمي توانستم از آنها جدا شوم ،آنها هم همينطور...نه بخاطر زندان که بخاطر اين همه ساليان... مادرم مي گفت چندين ماه است که تقريبا همه ي زندانهاي ايران را گشته ام.همين هاهم چندبار به من گفتند: چنين کسي اينجا نيست... نهايتاجلوي دادگاه نشستم و گفتم تکان نمي خورم تا پسرم را ملاقات کنم... وقتي به سلول برگشتم بارها و بارها اين صحنه و حرفها را مرور کردم... ياد صحنه حضور مادرم جلوي دادگاه افتادم وآن را براي خودم تجسم مي کردم و آزرده وناراحت که احتمالا مادر من هم مثل زنان بينوايي که در دادگاه دزفول ديده بودم بارها به آن پرسنل دادگاه التماس کرده و به خاطر من چه حقارتها کشيده... وحال بهتر مي توانستم حال آن زناني را که ديده بودم بفهمم و اينها بيشتر تنفرم را نسبت به اين حاکميت و سيستم قضاي اش که کمترين حقي براي شهروندانش قائل نمي شود مي افزود... قرار بود که قانون و مقرارت حافظ حقوق مردم و تضمين کننده همين حقوق و بنياد هاي انساني و اجتماعي باشد در حالي که الان وسيله اي براي گرفتن و ضايع کردن حقوق اوليه انسانها وتحقير و مستاصل کردن مردم شده و دقيقا بر عليه مردم و حقوق آنها بکار ميرود و تبديل به ابزار و الزام مستقيم سرکوب و خفقان گرديده...با اسم قانون، اسلام وشريعت...!!

بعد از ملاقات ، ديگر تصوير جديدي حداقل از چهره مادر و سپيده (خواهرم) داشتم تا پيش ازملاقات تصويري که از آنها داشتم همان تصوير 16-15 سال پيش بود...مادرم به نسبت تصويري که من داشتم خيلي شکسته و پير شده بود.در زندان انفرادي گاها حتي رفتار 16-15 سال پيش هم به منزله جديدترين رفتارم در ذهنم تداعي مي شد و حتي کوچکترين تندي يا بد رفتاري که با برادر يا خواهر کوچکترم کرده بودم تبديل به عذابي اليم مي شد...چند روزي بعد از ملاقات يک روز نگهبان درب سلول را باز و يک کسيه پلاستيکي پر از ميوه و شيريني و پسته و... به همراه يک کتاب شعر حافظ به من تحويل داد...اينها را سپيده به همان دادگاه و يا شايد جلوي زندان تحويل داده بود...همه چيز رنگ و بوي او را ميداد و حتي آن کيسه پلاستيکي را تا يکي دو سالي همراه خودم داشتم... ديگر روزها بعد ورزش ، حمام، قدم زدن و...شعرهايي از حافظ را با آهنگهاي من در آوردي مي خواندم و با سطل زباله بعنوان ضرب ريتم و آهنگ را هم اجرا مي کردم و مي خواندم... ازموقعيکه به اين سلول رفته بودم بعد از کارهايم و قبل از شام يک مراسم شامگاهي هم براي خودم ترتيب داده بودم که عبارت از: قدم زدن تند، آواز خواندن و بعد دعا، حمام و بعد آماده آمدن شام مي شدم...