Loading...

خاطرات ريحان، مامور گفت هشت صبح بياييد جنازه اش را ببريد

image
۰۹ مهر ۱۳۹۵

خاطرات ريحان، مامور گفت هشت صبح بياييد جنازه اش را ببريد

از 24 شهریور که بازخوانی آغاز شده بود، به توصیه همین مقامات ، وکیلی جوان به نام پریسا قنبری ، وارد پرونده شده بود . وکیل بمن گفته بود میخواهد به زندان رفته و کارهای اداری را انجام بدهد و احتمالا میتواند ریحان را ملاقات کند . همچنین ممکن است اگر همراهش باشم ، من نیز بتوانم ملاقات اضافه ای داشته باشم . سر از پا نشناخته و خوشحال ، 6 مهر 93 همراه او به زندان رفتم . در محل دفتر دادیار و قاضی ناظر زندان خانم محمودی نشستیم . ریحان آمد و ...آه . کنارم نشست . هر لحظه که مشغول صحبت یا پاسخگویی بود خیز برمیداشتم و بوسه ای از سروصورت یا شانه و دستش میگرفتم . کارهای وکیل انجام شد . به خانم محمودی گفت پدر و خواهرانش نیز میتوانند بیایند و او را در ادامه همین جلسه ملاقات کنند . آمدند و یکدیگر را دیدند . بوسه های پی در پی . دلشوره داشتم . بارها از خانم محمودی پرسیدم این ملاقات معنای دیگری بجز یک ملاقات معمولی ندارد ؟ گفت نه . دلشوره رهایم نمیکرد . دست آخر گفتم خانم محمودی تو را بجان بچه هایت این ملاقات به معنی ملاقات پیش از اجرای حکم نیست ؟ گفت به جان بچه هایم نه . خیالم راحت راحت شده بود . حسابی لذت میبردم از لحظات . یک روز شیرین که انباشته از بوس و بغل بود . فردای آن روز ، حوالی ظهر ریحان تلفن زد و گفت او را برای اجرای حکم احضار کرده اند . گفتم محال است . در حالیکه گوشی دست ریحان بود به ش _ زنگ زدم . گفت هنوز پشت در اتاقی ایستاده که قضات در حال بررسی پرونده ریحان هستند . وقتی اصرار مرا دید که میگویم ریحان الان پشت خط است و صدای شما را میشنود ، گفت خانم عزیز وقتی پرونده در اجرای احکام نیست طبق چه نامه ای میخواهند حکم را اجرا کنند ؟

باور کردم که قانون مانع بردن ریحان به پای چوبه خواهد بود . جمله اخر ریحان پیش از قطع کردن تکان دهنده بود : تو با قولهای مقامات دلخوش باش . ولی من الان دارم با دستبند و پابند باهات حرف میزنم و وقتی گوشی رو قطع کنم یکراست میرم تو ماشینی که منتظره . این که الان زنگ زدم بخاطر این بود که مامور همراهم دلش نیومد بدون خداحافظی از تو ، منو ببره . پرسیدم کجا میبرنت ؟ از مامور پرسید و گفت : میگه رجایی شهر . گفتم تو رو به خدا میسپرم و دنبالت میام .

به تمام کسانی که میشناختم زنگ زدم . به زندان رجایی شهر تلفن زده و از مسئول اجرای احکام سوال کردیم که ایا ریحان در نوبت اجرای حکم قرار دارد ؟ بعد از مکثی کوتاه گفت بله . هول شده و پرسیدیم ما باید چکار کنیم ؟ گفت : هیچ . فردا 8 صبح بیایید و جنازه را ببرید . خطر جدی بود و نمیتوانستم به حرف و قول های مقامات اعتماد کنم . پستی در فیسبوک گذاشتم و به سوی زندان رجایی شهر حرکت کردم . سربازها و نگهبانهای زندان منکر امدن ریحان شدند . اما تلفنی تاییدیه را گرفته بودیم . افراد غریبه و آشنا از راه میرسیدند و کنارم میایستادند . زن و مردی مسن با عصا بطرفم آمدند و پرسیدند : شما مادر ریحانه هستین ؟ گفتم بله . گفتند : خونه ما کرجه . داشتیم ماهواره تماشا میکردیم که مجریها همه شون گفتن مادر ریحانه رو تنها نذارین . ما هم اومدیم پیش شما . یکی آب به دهانم میریخت و یکی زردالویی را تعارف کرد . یکی دستهایم را گرفته بود و یکی اشکهایم را پاک میکرد . همدلی و مهربانی به اوج لطافتش رسیده بود . دیوارهای سنگی و بلند رجایی شهر مانع رسیدن صدایم به دخترم بود . او فریادهایم را نمیشنید . رئیس یک جمعیت و ش _ هم آمده بودند . مرا به کناری میکشیدند و میگفتند از اینجا برو و مطمئن باش این اعدام صورت نخواهد گرفت . من فقط یک جواب داشتم . با صدای بلند اسم ریحان را صدا میزدم و میگفتم بشنو صدایم را که تا آخرین نفس تو را فریاد خواهم زد . ماشین های کلانتری آمدند و سعی در متفرق کردن حاضران داشتند . اما هیچکس از جایش تکان نخورد . رئیس زندان و خانم محمودی تلفن زدند و گفتند ریحانه را از رجایی شهر به شهرری بازگردانده اند . باور نکردم و گفتم تنها در صورتی باور میکنم که ریحانه از تلفنهای همیشگی زندان شهرری تماس بگیرد . تا ساعت 3 نیمه شب ایستادیم . ریحان تماس گرفت و گفت به شهرری بازگشته . صدای هورا و شادی حضار بلند شد . ریحان پرسید چه خبره ؟ گفتم اینجا پر است از آشنا و غریبه هایی که نمیخواهند مرگ تو را ببینند . گوشی را بطرف جمعیت گرفتم و همه با هم اسم ریحان را صدا زدند . خیالم راحت شده بود . همه مان با خوشحالی به خانه هایمان باز گشتیم . غافل از اینکه 26 روز بعد ، از همان زندان ، آمبولانسی خارج میشود که حامل دو جسد است . یک مرد جوان و ریحان .

چند ساعت بعد ریحان زنگ زد با صدایی گرفته . گفت نامه هایی نوشته که از او گرفته اند . گفت داخل زندان صداهایی شبیه سوت شنیده . گفت از همه کسانی که برایش زندگی میطلبند سپاسگزار است . گفت اگر باز هم او را ببرند دیگر چیزی نخواهد نوشت . چرا که وصیت سه گانه اش را اعلام کرده است .

دو سه هفته بعد از اعدامش موفق شدم 4 صفحه از نامه های آن شبش را از دفتر زندان شهرری بگیرم . این 4 صفحه قسمت سوم وصیت نامه ریحان است که در انفرادی 7 مهر نوشته .

بخشهای مهمی از وصیت هایش اجرا نشد . اعضای بدنش اهدا نشد . هنوز نتوانسته ام از عمق جانم ببخشم بازجویان و قضات و ... همه کسانی که او را کشتند . تلاش برای گنجاندن عامل ترس و بستر وقوع یک قتل در قانون ، به نتیجه نرسیده .

بعدها دانستم که آن شب ، زندانیان رجایی شهر خبر شده اند که ریحانه در سلول انفرادی همان زندان است و شروع کرده اند به سوت و صدا زدن اسم ریحان . صدایشان از راه دور به سلول انفرادی پرواز کرده و او صدایی درهم برهم و سوت مانند شنیده .

امروز دو سال از آن روز پر تب و تاب گذشته . استرس هایم محو شده و به جایش اندوه و غیظ نشسته است” .