در بیدادگاه مرگ با محمدی گیلانی!
وی که بعدها در قتل عام و کشتارِ تابستان ۶۷ بویژه در زندان گوهردشت نقش کلیدی و تعیین کننده ای بعهده داشت، در آنِ واحد پرونده های بسیاری را برای سلاخی در دست دارد و شب و روز خود را یکسره وقف شکار آزادیخواهان و تکه پاره کردن مجاهدینی میکند که حتی از کفار هم بدترند! او حتی فرصت سرخاراندن هم ندارد و شاید از همین روست که با شتاب پله های ساختمان موسوم به دادسرای اوین را دو تا یکی بالا میپرد و مرا با چشم های بسته کشان کشان به دنبال خود از راهروی طبقه همکف و از کنار سایر شعبات بازجویی که یاران و عزیزانم را به تخت و شلاق بسته اند عبور میدهد و به طبقه بالا به سمت دادگاه میکشاند. در فاصله بین شعبه تا دادگاه با اینکه چشم بند محکمی به چشم دارم٬ بدن های درهم شکسته و پاهای عفونی و آش و لاش شده ای که در دو طرف راهرو پشتِ در شعبه های بازجویی و شکنجه، نوبت شلاقِ خود را به انتظار نشسته اند، تنها تصاویریست که هنوز از زیر چشم بند قادر بدیدن شان هستم. با اینکه او در تمام طول مسیر شعبه تا دادگاه یکسره در بیخ گوشم رجزخوانی میکند اما من در ازدحام ناله ها و فریاد های غریبانه هم زنجیرانم، تنها کلماتِ مبهم و پراکنده ای از رجزخوانی او را میشنوم... کیفرخواست ... تعزیر ... منافقین ... جهنم و اسفل السافلین. از آنجاییکه او احتمالآ از فرجام بیدادگاه من اطمینان دارد، پیش از آنکه مرا تحویل پاسدار نخراشیده ای در پشت در دادگاه بدهد در حسن ختامی شریرانه٬ شخصآ وعده خالی کردن یک خشاب پر از گلوله را به سینه ام پس از دادگاه و در جوخه تیرباران میدهد و بسرعت آنجا را ترک میکند و این تنها جمله و آخرین کلامی از اوست که خوب بخاطرم مانده است. جلوی درب دادگاه! به پاسدار قلچماقی که ظاهرآ کارش بردن متهم (قربانی) به داخل اتاق است تحویل داده میشوم. او با وسواس خاصی از تماس مستقیم با دستان من به شدت اجتناب میکند و با کشیدن گوشهً آستین پیراهنم مرا به داخل اتاق برده و نزدیک درب ورودی، روی صندلی کوچکی می نشاندم. به محض برداشتن چشمبند، آخوندک جوان و کم جثه یی که پشت یک میز با انبوهی از پرونده ها و پوشه های رنگارنگ نشسته٬ روبرویم ظاهر میشود. بلافاصله شیخک دیگری٬ با ریشی پرپشت که تقریبأ تمام گونه های پهن و کریهش را پر کرده٬ از سوی دیگر اتاق به سمتم سرازیر میشود. از کت نسبتآ بلندش و جایِ مهرِ کمرنگی که بر پیشانی دارد حدس میزنم که او باید مداح و روضه خوان بوده باشد. گمانه دوم و قویترم آن است که او احتمالآ با ماًموریت ویژه ای از طرف عزراییل برای بردن من به قعر جهنم آمده است. آخر عزراییل هم آنروزها٬ سرش آنقدر شلوغ بود که گاهی فقط برای یکشب، لاجرم تا سیصد مأمور اختیار میکرد! اینها همه در چند ثانیه رخ میدهند. پاسدار مربوطه همچنان مثل میرغضب بالای سرم ایستاده و من با تصور اینکه آخوند نزاری که عمامهٔ گنده اش هیچ تناسبی با جثه اش ندارد احتمالآ رئیس دادگاه و ﺁﻥ ﻳﻜﻲ شیخ مداح منشی دادگاه میباشند٬ به سرعت برق و باد در ذهنم مشغول بررسی این جانوران و محیط اطراف و یافتن راهکاری بعنوان دفاعیه! میباشم که ناگهان چهرهْ خوفناک آخوند "محمدی گیلاني" در پشت میز بزرگی در گوشه چپ اتاق کنار پنجره در حالیکه آرنجِ اش را به میز تکیه داده و با نگاهی غضب آلود مرا ورانداز میکند رشتهَ افکارم را پاره میکند. از انجا که حضور اﻭ را، نه سایه مرگ بلکه مساوی خود مرگ میدانم ناخودآگاه نگاهم را به سرعت از روی او به سمت آخوندک جوان بر میگردانم. گویی که با نگاهم سعی دارم به او بگویم ... من که میدانم این به اصطلاح دادگاه نمایشی ست و حکم ﻣﻦ تیرباران است اما میخواهم که ثواب کشته شدنم به تو برسد نه به آخوند گردن کلفتی مثل گیلانی... اﻭ ﻛﻪ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻛﺸﺘﺎﺭ صدها و هزاران نوجوان و جوان چون من، ﺳﻬﻢ ﺑﺰﺭﮔﻲ اﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺭا ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻟﻪ ﺧﻮﺩ ﺩاﺭد. اﻭ که هم صدا با امام بیرحم و فرومایه اش، ﺑﺎ فتوای ﺗﺠﺎﻭﺯ ﭘﻴﺶ اﺯ اﻋﺪاﻡ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮان نوجوانی ﻛﻪ ﺭﻭﻳﺎﻳﻲ ﺟﺰ ﺁﺯاﺩی ﺩﺭ ﺳﺮﻫﺎی ﭘﺮ ﺷﻮﺭﺸﺎﻥ ﻧﺪاﺷﺘﻪ اﻧﺪ آنقدر ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ الهه مرگ ﻣﻘﺮّﺏ اﺳﺖ که ﺩﻳﮕﺮ ﺭﻳﺨﺘﻦ ﺧﻮﻥ ﻳﻜﻲ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﭼﻨﺪاﻧﻲ ﺑﺮ ﺳﻬﻢ اﻭ اﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺩاﺷﺖ! ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﺑﺎ اﺷﺎﺭﻩ آخوند گیلانی، ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺁﺟﺮی ﺭﻧﮕﻲ ﺭا ﻛﻪ اﺳﻢ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻂﻲ ﺩﺭﺷﺖ ﺑﺮﻭﻳﺶ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﻣﻦ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺁﻧﺮا ﺩﺭ ﺧﻼﻝ ﺑﺎﺯﺟﻮﻳﻲ ﻫﺎﻳﻢ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮﺳﻄ ﺁﺧﻮﻧﺪ جوان که حالا در نقش منشی دادگاه ظاهر شده است، ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺸﻮﺩ. اﻭ ﻋﻤﺎﻣﻪ بزرگ و سفیدش را ﻛﻪ بر روی گردن باریک و کشیده اش سنگینی میکند، ﻛﻤﻲ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺸﺪاﺭ ﻣﻴﺪﻫﺪ ﻛﻪ ﻣﺒﺎﺩا ﭘﻴﺶ اﺯ اﺟﺎﺯﻩ ﺣﺎج آﻗﺎ ﺣﺮف اﺿﺎﻓﻪ ای ﺑﺰﻧﻢ و ﮔﻴﻼﻧﻲ ﻛﻪ ﺗﺎ اﻳﻦ ﻟﺤﻆﻪ سکوت کرده بود به یکباره ﺑﺎ ﺁﻫﻨﮔﻲ ﻛﺸﺪاﺭ و ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ و ﺗﻤﺴﺨﺮ اﺯ ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﻛﻪ پس اﺯ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﻛﻴﻔﺮﺧﻮاﺳﺖ ﺳﺮﭘﺎ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ و ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﻢ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﮔﺬاﺷﺘﻪ و اﺯ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺑﻲ ﻃﺒﻘﻪ ﺗﻮﺣﻳﺪی اﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﻨﻢ! اﺷﺎﺭﻩ ﺑﻼﻓﺼﻞ اﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ نوزده ﺳﺎﻟﻪ ﻣﺠﺎﻫﺪ ﺧﻠﻖ «ﻣﻬﺪی ﺭﺿﺎﻳﻲ» ﻣﻠﻘﺐ ﺑﻪ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ اﻧﻘﻼﺏ و ﺩﻓﺎﻋﻴﺎﺕ ﭘﺮ ﺷﻮﺭ و ﺣﻤﺎﺳﻲ و اﻧﮕﻴﺰاﻧﻨﺪﻩ اﻭ ﺩﺭ ﺑﻴﺪاﺩﮔﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ. کارگزار ﺑﻴﺮﺣﻢ و ﺧﻮﻧﺮﻳﺰ خمینی ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺑﻲ ﺑﺮ اﻳﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ اﺷﺮاﻑ ﺩاﺭﺩ، اﻭﻟﻴﻦ ﺗﻴﺮ ﺧﻮﺩ ﺭا ﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﺑﻠﻜﻪ به سوی ﺳﻤﺒﻠﻲ اﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ و ﻓﺪا ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎی ﺁﺯاﺩﻳﺨﻮاﻫﺎﻧﻪ و ﺑﺮاﺑﺮﻱ ﻃﻠﺒﺎﻧﻪ شلیک می کند. در این میان مداح زشتخو، در حالیکه دائمأ پرونده هایی را در قفسه های دو طرف اتاق جابجا میکند برای اینکه نشان دهد منظور گیلانی را خوب گرفته با نیشخند چندش آوری دندان هایش را که بی شباهت به دندان های گراز نیست به من نشان داده و بدین ترتیب تمامی عناصر زشت چهره یک مداح اهل بیت خمینی را به نمایش میگذارد. شرکت در خانه های تیمی... شرکت در میتینگ امجدیه... شرکت در تظاهرات سی خرداد ... سه مورد اول از کیفرخواست شش ماده ای من توسط اخوند منشی به سرعت خوانده می شود و من با شنیدن هر یک از آنها با همان سرعت! به انکارشان می پردازم و هر بار به جهت اینکه بدون اجازه آیت الله حرف زده ام با هشدارهای غضب آلود تقریبأ همگی آنها مواجه میشوم. با اطمینان از اینکه بویژه قبول اتهام شرکت در تظاهرات سی خرداد مساوی با حکم قطعی اعدام میباشد، ضمن انکار آن و با اشاره به اعتراف اجباری و فشارها و تخت و شلاق بازجویم ناصریان، ناگهان جنون گاوی آیت الله چندین برابر شده همچون حیوانی درنده بر سرم نعره میکشد و رکیک ترین الفاظ را با وقاحتی باور نکردنی نصیب من و خانواده و سازمانم کرده و سر آخر، حکم صد ضربه شلاق را آنهم به نشیمنگاهم پیش از آنکه راهی اسفل السافلین شوم، داده و بطور ضمنی ختم نمایش دادگاه را اعلام میکند. ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻂﻖ ﻫﺎ و ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﺭاﻡ اﻭ ﺭا ﺣﺘﻲ ﺯﻣﺎﻧیکه ﻓﺘاﻭی ﻫﻮﻟﻨﺎﻛﻲ ﻣﺜﻞ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﭼﭗ و ﭘﺎی ﺭاﺳﺖ ﻳﺎ ﺑﺎﻟﻌﻜﺲ ﺑﺮﻳﺪﻥ ﺩﺳﺖ ﺭاﺳﺖ و ﭘﺎی ﭼﭗ ﻣﺠﺎﻫﺪﻳﻦ، ﻳﺎ ﺩﺭ ﮔﻮﻧﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻧﺎﻥ و ﭘﺮﺗﺎﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ و یا تمام کش کردنِ زخمی های پیکارگرانِ راه آزادی را اﺯ ﺑﻠﻨﺪﮔﻮﻫﺎی ﻣﺪاﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺯﻧﺪاﻥ و از زبان خود او ﺑﺎﺭﻫﺎ و بارها ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ آن هم در حالیﻛﻪ تمامی آن کلمات و عبارات شنیع را ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩی ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮﺭی همراه با ﻏﻤﺰﻩ های حوزوی و آخوندی و ﺑﺎ ﻛﺸﻴﺪﻥ ﺣﺮﻭﻑ اﺩا میکرد؛ برای ﻣﻦ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭﻱ اﺯ ﻳﺎﺭاﻧﻢ ﺑﺎ یک اﺷﺎﺭﻩ اﻧﮕﺸﺖ اﻭ ﺭاﻫﻲ ﺟﻮﺧﻪ ﻫﺎی ﺁﺗﺶ و تیرباران ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، حالا اﺯ ﻛﻮﺭﻩ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻦ ﻭﻗﻴﺤﺎﻧﻪ اﻭ برایم ﻛﻤﻲ ﺩﻭﺭ اﺯ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﻣﻴﻨﻤﻮﺩ. با فضای ایجاد شده توسط قاضی القضات دیوانه، من دیگر هیچ نمی گویم و آخوند منشی نیز لزومی بر خواندن بقیه کیفر خواست و ادامه نمایش مضحک دادگاه! نمی بیند. با اشاره او از روی صندلی بلند شده و آماده رفتن میشوم. پاسدار نزدیک میشود، گوشه آستینم را در دست گنده و زمختِ خود گرفته و با همان وسواسِ قبلی مرا بسمتِ بیرون اتاق میکشاند. این پایانِ دادگاه من است و البته پایانِ عمرِ من با تمامی آرزوها و آرمان های به تاراج رفته یک جوان بیست ساله... با اینکه در دو قدمی درب خروجی قرار گرفته ام ولی پاهایم گویی یارای رفتن ندارند. ﺑﻐﻀﻲ بیرحمانه در گلویم چنگ میکشد. از اینکه غافلگیر شده ام، از اینکه همه چیز و همه هستی ام به همین سادگی توسط مشتی شیخ و مداح فاسد به غارت برده میشود، امانم بریده است. پاسدار متوجه سماجت من شده و یکریز به فشار خود بر گوشه آستین پیراهنم می افزاید. افراد دیگر بیدادگاه نیز متوجه پافشاریم بر ماندن میشوند. پاهایم همچنان قرص و محکم بر زمین چسبیده است و همچنان احساس کشنده ای وادارم میکند که راهی بجویم یا چیزی بگویم. این بار پاسدارِ قلچماق چاره ای جز چنگ زدن در بازویم ندارد و از اینکه او را بالاخره وادار به تماس با دست یک منافق و لابد غسلی قربتآ الي الله کرده ام عصبانیت خود را در فشار بیشتر بر بازویم نشان میدهد. در کشاکش این نبرد، درست زمانیکه نیمی از بدنم بیرون از اتاق قرار گرفته بود، دستِ چپم را ناخودآگاه بالا گرفته و با اشاره انگشت بسمت گیلانی وعده دیدار و دادخواهی در قیامت را به همگی انها میدهم. پاسدار با حداکثر قوا مرا کاملا به بیرون اتاق کشیده و در بسته میشود. ولی هنوز چند قدم از اتاق دور نشده ایم که ناگهان مداح با صدای خفه ای به پاسدار فرمان بازگشت میدهد و من در حالیکه هنوز بازوی راستم در دست پاسدار قرار دارد، دوباره در آستان در قرار می گیرم. در آن لحظه تصورم این بود که به خاطر جسارت و گستاخی ام، وعده صد ضربه شلاق را بلافاصله به اجرا بگذارند. اما گیلانی که بنظر میرسد کمی خشم اش فروکش کرده باشد تنها می خواهد مطمئن شود که آیا پدر و مادرِ من هر دو سیّد هستند یا تنها از جانب پدر سید می باشم! تاسف ودلسوزی او برای پدرم که سید است و اولادِ پیغمبر، و می باید بزودی جنازه ام را از زندان اوین تحویل بگیرد آخرین چیزی ست که پیش از بستن در به من یاد آور میشود. برایِ بازگشت به بند، همراه پاسدار به طبقه پایین آورده میشوم. به غرولندهای او هیچ توجه ای ندارم. فکر دیدن دوباره دوستان و رفیقانم، سنگینی و تراکمِ بار اندوه ام را بسرعت میکاهد. دلم برای دیدنشان بی تابی میکند... زمستان است سرما بیداد میکند هنوز کاملأ هوا تاریک نشده که به آغوش گرم بچه های سلول میرسم. بی هیچ تعللی، سیر تا پیاز را برایشان تعریف کرده و آنها نیز، طبق سنت معمول زندان با چاشنی خنده، به شاخ و برگ دادن آن می پردازند و به این ترتیب است که مرگ را هر بار و دیگر بار به سخره می گیرند. آه که چقدر از بودن با آنها احساس خوبی دارم و از اینکه بزودی تک تکشان را، برایِ همیشه ترک خواهم کرد چقدر غمگینم... جیره غذای ظهرم را که کارگر سلول برایم نگه داشته با ولعِ تمام میخورم و کمی بعد در گوشه ای دراز میکشم. موج بلندی از افکار در هم ریخته بسویم هجوم می آورند، گاهی پس میروند ولی دوباره خروشان تر از قبل به پیش میتازند. تصویر جسم بی جان و سوراخ سوراخ شده ام با یک خشاب پر از گلوله، در میان پیکرهای به خون غلطیده دیگر یارانم، آخرین صحنه ایست که از خاطرم به آرامی میگذرد و ﻣﺮا به خوابی عمیق ﻓﺮﻭ ﻣﻴﺒﺮد.
.. ((پایان قسمت اول از خاطرات زندانجمال خشنود
* جمال خوشنود، زندانی سیاسی از بند رسته با هشت سال سابقه زندان، از بازماندگان قتل عام تابستان سال ۶۷ در زندان اﻭﻳﻦ میباشد.