بمناسبت آزادی خانم مریم رجوی از زندان پاریس در سال 2003
رنگ می زد
رنگ خاکستری
رنگ دلتنگی
نشستم یک شکم سیر گریه کردم
برای خودم
برای تو
که مخاطبانمان کور و کر بودند
و فردا همصدا با یارانم
در مقابل دلال خانه های بی قانون
ایستادم و قانون را فریاد کردم
و فردا نیز
و فردای دیگر...
لحظه ، آهسته و آهسته تر
همچون تابوت جوان
از رفتن سر باز می زد
جغد یأس ، چون هاله ی شیطانی
گرد سرم در پرواز
ذهنم با سؤال های بی جواب درگیر
آن سوی حادثه
سرزمینم
زندانی هزارتو
اشباع شده از جوانان خمیده ی پیر
و لاشه های مچاله
با مهر شکنجه گاه های مدرنه و رسمی
دستان گشاینده ات را انتظار می کشید
دیدنت رؤیایی
زمان ایستاده بود
که پای در قیر سیاه شب گرفتار
خورشید رویت
در سیاره ی شبکوران زندانی
نگاه کاروانیان با صد زبان پرسان :
کی بازمی گردد قافله سالار ؟
و سکوتی گنگ
تنها پاسخ بود
خواستم باور کنم مرگ آرزوها را
و بر زندگینامه اش
بگذارم نقطه ی پایان
و ایمان بیاورم بر ماندگاری سکون
بر قانونمندی قبرستان
و بنشانم مردار متعفنم را
در صف دراز تسلیم شدگان
و با دست خود
بکنم برای مرده ی خود گور
اما تو به لطافت شبنم
به زلالی چشمه
به پاکی باران
متبلور شدی در بلور اشک هایم
و مرا به جشن دوباره ی آغاز
میهمان کردی
خواستم عادت دهم دل را
به هر چه بادا باد
و در برابر دشنه های خیانت
که فرود می آمد از هر سو
تن دهم به وادادن
به کرخ شدن
و زخمی را با زخم دیگر مرهم نهادن
خواستم باور کنم
سکوت تسکین است و دارو
و حقیرانه پنهان شوم
در پستوی تاریک ترس
اما
تو با تصویر دهان های باز
و سیل مذاب اشک
مرا به فتح باستیل
به رنسانسی دیگر
به گسستن زنجیر
در سرزمین ولتر ، سارتر
آزاده مردان روزگار بردی
تو مرا در رمضان عشق
و ازدحام غریب کوچه ی دوست
از میان یاران لب فروبسته
ز خوردن و آشامیدن
تا ظهور ماه نو
صبورانه گرداندی
خواستم انکار کنم ایثار و فدا را
اما تو در پرواز ققنوس های در آتش
ندا و صدیقه
مرا در هرم ندامت سوزاندی
خواستم چو سالکان ریایی
راه را نیمه گذارم
اما هدهد
خوش خبر آورد
شوق در سلول های تنم ریخت
اشک غبار آینه ام شست
و دگربار
راه مانده مرا خواند
نسیم با عطر تو آمیخت
بر کوه یأس، آفتاب تو تابید
خواستم در طلیعه ی رویت
نماز شکر گذارم
و از آنچه برما رفت
با سوز دل غزلی بسرایم
اما ، در حضور
از بیم لحظه های ناب تماشا
ای گل مریم
ای معطر از تو بهارم
هیچ نسرودم
لب نگشادم