بازیافت یک مردار پس از نیم قرن - درباره یاوهها و مجعولات بهمن بازرگانی و اطلاعات آخوندی
فهرستی که سازمان مجاهدین در اختیار دارد شامل ۵۱۹کتاب و ۱۶۹فیلم تا دیماه ۱۳۹۷ است، با سیلی از اکاذیب دیوانهوار و غیظ و کین حیوانی و پایانناپذیر نسبت به برادر مجاهد مسعود رجوی.
چندی پیش کمیسیون امنیت و ضدتروریسم شورای ملی مقاومت اعلام کرد که تنها در ۸ماه اول سال ۹۷ رژیم آخوندها و شبکه خبرنگاران دوست نظام با دریافت پول کلان، ۱۸پروژه لجنپراکنی را در رسانههای غربی به اجرا در آوردهاند. توئیت جواد ظریف و اظهارات سفیر رژیم در لندن پس از بسته شدن حسابهای اینترنتی رژیم که سعی داشتند ورق را علیه مجاهدین بهویژه در آلبانی برگردانند، جای تردید باقی نگذاشت.
تروریسم و شیطانسازی، تلاش اصلی حکومت آخوندی علیه مجاهدین بوده و پس از اعلام دوران آمادهباش سرنگونی، شدت و حدت یافته است. چند دوجین از قدیمیها و مستخدمان جدید نیز در رسانههای آخوندی به کار گرفته شدهاند. از لطفالله میثمی، احمدرضا کریمی، عبدالله شهبازی،سیروس علی نژاد، سردژخیم آخوند حسینیان، محمود رضوی، تبرائیان، سردژخیم آخوند ری شهری، دژخیم صادق کوشکی، دژخیم عزت شاهی و جواد منصوری تا مزدورانی از قبیل ابراهیم و مسعود خدابنده. همچنین بسیاری مزدوران خرده پا در داخل ایران و مزدوران پیشانی سیاه و افشاء شده در خارج کشور که در رسانههای رژیم و سایتهای اطلاعات آخوندها مستمراً مصرف میشوند.
عجبا کتابی که در سال ۹۲ تهیه شده پنج سال و اندی بعد با نام «زمان بازیافته» موضوع معرفی و نقد و بررسی قرار میگیرد تا در پیشانی آن بگوید: «دغدغه اعضای اولیه و هستهٔ مرکزی سازمان مجاهدین خلق، مسأله آزادی نبود و آنها بسیار خودشیفته بودند» (بهمن بازرگانی-۶دی ۱۳۹۷-ایبنا).
یک هفته پس از سرفصل تحریمها در ۱۳آبان ۹۷، وزارت اطلاعات آخوندها از طریق عوامل و مزدوران و سایتهای زنجیرهیی خود از باز پخش کتابی به نام «زمان بازیافته» خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی عضو سابق مرکزیت مجاهدین خبر داد. کسی که گویا استراتژی مبارزه مسلحانه مجاهدین را او نوشته است(!)
این کتاب که در سال ۱۳۹۲ تهیه شده و با نام «زمان نویافته» از جمله در «دو ماهنامه سیاسی-راهبردی» اصلاحطلبان نظام از اسفند ۹۵ مورد مصرف قرار گرفته بود، شامل طرفهها و اخبار دست اول از ۵۰سال پیش در داخل سازمان و همچنین از زندان شاه در ۴۶سال پیش است (!)
یکی از آن خبرهای طرفه و دست اول در این کتاب این است که گویا مجاهدین در همان ریل وزارتی «قتلهای مشکوک» در درون خودشان، در تابستان۱۳۵۱ در زندان قصر تصمیم گرفتند ناصر سماواتی را که در خدمت سردژخیم ساواک پرویز ثابتی به تلویزیون رفته و علیه سازمان مصاحبه کرده بود، خفه کنند. بهگفته بهمن بازرگانی قرار بود «با ریسمانی که بافته بودند خفهاش کند». «اکثر اعضای مرکزیت قصر بهویژه موسی خیابانی در این باره خیلی تند و تیز بودند. موسی میانه خوبی با من نداشت و موقع صحبت با من سعی میکرد با من چشم تو چشم نشود».
اینجاست که بهمن بازرگانی در نقش فرشته نجات از انجمنهای نجات وزارت اطلاعات سر میرسد و مانع انجام جنایت میشود تا جایزه حقوقبشر دریافت کند!
کاش همین فرشته نجات در زمان کشتن کشیشهای مسیحی و بمبگذاری در حرم امام رضا و آتش زدن کعبه هم که خمینی و خامنهای به مجاهدین نسبت دادند، سر میرسید و مانع میشد!
ترهات و تحریف و دستبردهایی از این قبیل، قبل از هر چیز نیازمندی اطلاعات آخوندها را به لجنپراکنی علیه مجاهدین نشان میدهد. به این ترتیب نسل جوان، مانند اصلاحطلبان درون نظام، اکنون به گواهی مُرداری از نیم قرن پیش، باید باور کنند که اگر هم این رژیم، رژیم بدی باشد، مجاهدین بدتر هستند. خلاصه اینکه رژیم آخوندی بهتر است!
به این منظور مرداری که چند سال بیشتر با مجاهدین نبوده و قبل از سال ۱۳۵۰بریده است، بایستی در «زمان بازیافته» بازسازی و رنگآمیزی و با ارتقاء دادن او به مسئول گروه سیاسی سازمان، به بازار فکری نظام عرضه شود. ظاهراً ارتقاء دادن لطفالله میثمی به مقام بنیانگذاری کفایت نکرده و اکنون نوبت دیگری است.
به گفته بهمن بازرگانی، مجاهدین از همان زمان محمد حنیفنژاد، باطنی و اسماعیلی مسلک با «انضباط خیلی منسجم و دیسیپلین قوی حسن صباحی» و البته خشونتطلب، خودشیفته، مستبد و توتالیتر بودهاند:
-«در درون سازمان حنیفنژاد این بنیان را گذاشته و در کله کادرهای سازمان این را کاشته بود که سازمان همه چیز آنهااست یعنی مهمتر از دین و وطن و شرافتشان است».
-«سازمان سنت روابط دموکراتیک نداشت که بگوییم اینجا چرا غیردموکراتیک برخورد کرد. در این سازمان اگر کسی دموکراتیک برخورد کند باید غیرعادی بدانیم و تعجب کنیم».
-«در آن جزوه نقد ایدئولوژی سازمان نوشته بودم...که پذیرش مرگ در ریشهها برمی گشت به استعدادهایی که در بعد عاطفی وجودمان داریم و مشترک با حیوانات است. این بخش در تقابل کامل با نظرات رسمی سازمان بود».
-«سازمان مجاهدین نمونه کاتولیکی است یعنی یک الگوی کاتولیکی که بدون رهبری سازمان مفهومی ندارد و بدون سازمان ایدئولوژی مفهومی ندارد. سازمان مجاهدین این طور نیست که سازمانی دموکراتیک یا نیمه دموکراتیک باشد تبادل نظر از پایین به بالا از بالا به پایین باشد. از اول همه چیز از بالا به پایین بود».
-«واژه انتخاب یا انتخابات در سازمانهایی که کار مخفی میکنند اعم از مجاهدین یا فداییها نمیتوانست دموکراتیک باشد و واژه انتخاب یا انتخابات کاملاً گمراهکننده است و ربطی به دموکراسی ندارد».
-«در همان سلول چهار نفره در زمستان سال پنجاه... چرا محمد حنیف به فکر تبدیل سازمان به جبهه نمیافتد؟ در واقع انگار در روابط قبیلهای یکی بیاید و از پلورالیسم و کثرتگرایی بگوید این با گروه خون روابط قبیلهای نمیخواند. این سازمان چون دموکراتیک نبود نمیتوانست تبدیل به جبهه هم بشود و هر کسی که مارکسیست میشد میبایستی به هژمونی غیردموکراتیک مذهبیها گردن بنهد».
-رجوی «کاری با واقعیت و حقیقت و ایدئولوژی و ملیت نداشت. در همان حال کاری میکرد که تمامی افرادی که به هر نحوی که میتوانند جایگزین او شوند کنار بزند. یعنی کنار گذاشتن همه اعضای قدیمی سازمان مجاهدین و غیره و آوردن زنان. من کاری به پس از انقلاب ندارم و هر چه میگویم مربوط است به پیش از آن»!
بهمن بازرگانی البته پنهان نمیکند که بریده بوده و اذعان میکند در زندان « زخم معده را بهانه کردم و تا جایی که ممکن بود خودم را کنار کشیدم». وزارت البته از طریق اطرافیان میخواهد رهبری را به گردن او بیندازد اما او با غمزه شتری! طاقچه بالا میگذارد:
سؤال مصاحبه گر: انگار اطرافیانتان میخواستند رهبری را به گردن شما بیندازند اما شما دلتان نمیخواست.
جواب بهمن بازرگانی: من اصولاً در این زمینهها آدم اکتیوی نبودم (!)
در جای دیگر تصریح میکند: «ظاهراً با مجاهدین بودم ولی زندگی خودم را داشتم و جداگانه بودم».
آش آنقدر شور است که مصاحبهگر میگوید: «اینطور که توصیف میکنید در زندان، انگار از همه چیزی میخواستید کنارهگیری کنید پس وقتتان را چطور میگذراندید....».
از سوی دیگر مصاحبهگر پنهان نمیکند که درباره مجاهدین از کتاب سه جلدی وزارت اطلاعات آخوندها ایده گرفته است:
-«در کتاب سهجلدی تاریخ سازمان مجاهدین آمده است جاهایی درگیری خیابانی میشد مردم عادی را که به اشتباه فکر میکردند چریک نیست بلکه دزد هست و مقابل آنها میایستادند، با تیر میزدند. چون آن چریک فکر میکرد که باید در مسیر هدف هر مانعی را برداشت» (!)
بهمن بازرگانی هم ناخواسته «شبکه خبرنگاران دوست نظام» را لو میدهد و به مصاحبهگر که از ماترک آخوند خاتمی است، میگوید: «ببین امیر.... رابطه نسل شما با خاتمی فرق میکند با رابطه نسل ما با رهبرانمان و آرمانمان».
و اینهم اظهار لحیه بهمن بازرگانی در بارهٔ انقلاب کوبا و چهگوارا و سیاهکل و چریکهای آمریکای لاتین و دلخوری از اینکه چرا مبارزه مسلحانه در ایران تبدیل به یک حماسه شده بود:
-«کاستریسم که در واقع نوعی ماجراجویی انقلابی بود برای نسل ما بیشتر کشش داشت... خود چهگوارا هم بر این مبنا در بولیوی شروع کرد که نتوانست و... خب ما از سال 48 تا 55در ماجراجویی انقلابی سبک کاسترو و چهگوارا(سیاهکل) و چریکهای آمریکای لاتین(جنگ چریکی شهری با مرکزیت تهران) در تجربه عملی به این نتیجه رسیدیم که این راه را کنار بگذاریم اما در سال 55هنوز عدهی زیادی مخالف این بودند. یعنی مبارزه مسلحانه تبدیل به یک حماسه شده بود...».
××××××
کتاب حاضر که اکنون قسمت اول آن منتشر میشود به کوشش برادر مجاهد عباس داوری برای مصون داشتن تاریخچه سازمان مجاهدین خلق ایران از دستبرد ارتجاع و عوامل آن گردآوری شده است. او از تمامی آنچه بهمن بازرگانی ادعا کرده، مطلع است و علاوه بر آن با همه شاهدان وقایع گفتگو کرده است. بهمن بازرگانی میگوید «عباس داوری با تأکید بر سابقه کارگریش، جزو مرکزیت زندان قصر بود».
این کتاب در گفتگو و مصاحبه با برادران مجاهد، ضبط و سپس پیاده و از گفتار به نوشتار تبدیل شده است.
سازمان مجاهدین خلق ایران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عباس داوری-آذر ۱۳۹۷
صورت مسأله از نظر من این است که آخوندها و پاسدارانشان با به خدمت گرفتن بهمن بازرگانی میخواهند برای مجاهدین تاریخچه بنویسند و البته هیچ مجاهد که سهل است، هیچ آدم منصفی قبول نمیکند.
قبل از اینکه نکات و موضوعات لازم را بگویم، یادآوری میکنم که بهمن بازرگانی از سالها قبل برای انتشار مطالبش با برخی روزنامههای رژیم مثل «اعتماد» به سردبیری الیاس حضرتی سرکرده سابق سپاه پاسداران در گیلان و اصلاحطلب لاحق، همکاری داشت و باید بهای زندگی «خفیف و خائنانه» در زیر عبای آخوندها و اجازه گرفتن برای چاپ کتابها و مقالات و مطالبش را از جیب مجاهدین و علیه مجاهدین میپرداخت. بهنوشته سایت حکومتی«ایبنا» تا اواخر دهه ۸۰گفت و گوهایی از بهمن بازرگانی در کتابهایش در روزنامه اعتماد منتشر میشد.
اما کتاب «زمان نویافته» همچنانکه در مقدمهاش آمده در سال ۱۳۹۲ آماده شده است. سال ۹۲ از نظر توطئههای رژیم علیه مقاومت، سال ویژهیی در تاریخچهٔ سازمان و تاریخچه خلقمان بود. خامنهای عزم کرده بود مجاهدینی را که در اشرف بودند، نابود کند. برای این نابودی، ابتدا باید زمینهسازیهای سیاسی این کشتار فراهم میشد. بنابراین وزارت اطلاعات آخوندی با تمام قوا ایادی خود را بسیج کرد تا زمینهسازی کنند. به این منظور رژیم چند دوجین از عوامل و مأموران و مستخدمان قدیم و جدید را وارد کار کرد که شمهای از آن در بیانیه تفصیلی شورای ملی مقاومت در تیر ۹۲آمده است. بعد از این زمینهسازیهای سیاسی، شبیخون نظامی مزدوران نیروی قدس در ۱۰شهریور ۹۲ به اشرف و قتلعام در اشرف بهوقوع پیوست. در ۱۳شهریور ۹۲ پاسدار قاسم سلیمانی در این خصوص در گزارش خود به مجلس خبرگان گفت « بیش از ۵۰نفر از آنها کشته شدند که بسیاری از آنها از سران منافقین بودند و ۱۰نفر نیز مفقود شدند و این قضیه، مهمتر از حمله مرصاد بود....»
خوب با این توطئههای کثیف و خونینی که رژیم علیه مقاومت بهخصوص رهبری آن تدارک دیده بود، بهتر میتوان علت این دستپخت آخوندی، یعنی خاطرات بهمن بازرگانی را در اوضاع و احوال کنونی دریافت. نیاز مبرم رژیم در شرایط قیام به شیطانسازی و تروریسم، نبشقبر و به میدان آوردن عناصر خائن و اپورتونیست است.
حالا میپردازم به نکاتی که امیدوارم به روشن شدن موضوع کمک کند.
اول اینکه ضربه اول شهریور ۱۳۵۰به سازمان ما که تا اواخر مهر به مدت ۲ماه تا دستگیری بنیانگذار سازمان محمد حنیف در اواخر مهر ادامه داشت، ضربه بسیار شدیدی بود و بیش از ۹۰ درصد اعضای سازمان و مرکزیت آن دستگیر شده بودند.
اولین تأثیر خودبخودی آن فرو ریختن ارزشهای تشکیلاتی و ایدئولوژیکی ما بود و محصول آن اپورتونیسم بود که بهمن بازرگانی نمونه اول این اپورتونیسم بود بهخصوص که بعدها فهمیدیم که از سال ۴۹ این فرد بریده بوده و حالا در زندان و زیر بازجویی و شکنجه این بریدگی بیرون میزد و جامه اپورتونیسم میپوشید.
بریدن افراد در مبارزه هم هیچ چیز عجیبی نیست و در زمان همه انبیاء و اولیا هم بوده است. در سازمان ما هم قبل از بهمن بازرگانی، عبدالرضا نیک بین بود که از سال ۴۷بهدنبال زن و زندگی رفت و حالا بهمن بازرگانی در کتابش به او ایراد میگیرد که چرا صداقت پیشه نکرد و نگفت میخواهم بروم و از زندگی لذت ببرم...
گوش کنید از روی کتاب بهمن بازرگانی میخوانم تا تناقضگوییهای او در مورد خودش از روی آنچه خودش در مورد نیک بین گفته روشن بشود. در مورد عبدالرضا نیک بین میگوید:
-« اگر کسی چپ شده باشد میرود در گروههای چپ و مارکسیستی. عبدی آن راه را هم نرفت. عبدی میخواست زندگی کند. همهاش همین بود. دیگر نمیخواست خطر کند. منتهی طوری وانمود کرد و حرفهایی میزد که محمد و سعید مدتی گیج بودند و خوب آدمی هم بود که آن موقع در سطح رهبری بود و بلد بود مسائلش را طوری مطرح کند که آنها را گمراه کند و این باعث شد کلی بحثهای اضافه بکنند و میدیدند که باز هم حل نمیشود. ایراد ایدئولوژیک میگرفته و از مارکسیسم بحث میکرده. میگفتند ما میخواهیم مبارزه کنیم اگر تو هم میخواهی بیا بنشینیم و مسألهمان را حل کنیم ولی عبدی، موضع آدمی که نمیخواهد مبارزه کند داشته اما این را رک و پوست کنده نمیگفته. عبدی اینطوری بود و این را خیلی دیر فهمیدند. خوب اگر حنیفنژاد همچین آدمی بود میتوانست بگوید باید این را بکشیم ولی این کار را نکردند و گذاشتند برود با اینکه اطلاعات زیادی داشت و خیلی از اعضا را میشناخت».
-« اگر کسی نسبت به مبارزه مسلحانه اشکال داشته باشد مبارزه را بالکل ول نمیکند. میرود دنبال مبارزه غیرمسلحانه کما اینکه خیلیها این کار را کردند. اگر کسی بخواهد مارکسیست بشود، میرود مارکسیست میشود و مبارزه میکند کما اینکه باز هم خیلیها اینکار را کردند. عبدی با عمل خودش نشان داد که میخواهد برگردد برود زندگی کند و از این زندگی لذت ببرد. حقش هم بود، یک مدتی هم که بوده اشتباه رفته بوده. این تعبیر من است».
- «.... فکر میکنم صداقت اقتضا میکرده رک و راست این را بگوید و خداحافظی کند و برود. خطری هم او را تهدید نمیکرد».
اینجاست که به بهمن بازرگانی باید گفت اگر لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمیبرد و چرا خودت صداقت پیشه نمیکنی و چرا در مورد خودت یک کلمه راست نمیگویی؟ پس بقیه لاطائلاتی که بعداً در مورد محمدآقا و سازمان بافتهای چه میشود؟
بهمن بازرگانی در یک حقه بازی آشکار دیگر، با کپیبرداری از داستان اعدام نشدن مسعود در اثر تلاشهای بینالمللی دکتر کاظم که آخرش هم آخوندها او را ترور کردند، تلاش کرده بهنحو مضحک بگوید که علت اعدام نشدن او، پارتی بازی برادرش نزد مقامات ساواک در آن زمان بوده که مجاهدین همه میدانند که مطلقاً چنین چیزی نبوده و اولین بار است که بعد از 4دهه چنین چیزی به گوش ما میخورد. واقعیت این است که بهمن بازرگانی برای پوشاندن بریدگی خودش که از نظر ساواک هم کاملاً عیان بود، دست به جعل چنین استدلالی زده که اصلاً در مورد او موضوعیت ندارد.
همینجا بگویم که نصرالله اسماعلیزاده در کتاب «بیان حقیقت» چگونگی ضربه و نحوه دستگیری بنیانگذار سازمان، محمد آقا را که خودش شاهد بوده نوشته است که بیانگر گوشههایی از ترفندها و دروغهای ساواک در آن زمان و بعد هم وزارت اطلاعات. این کتاب در تیر ۱۳۹۵ منتشر شده و در مورد دستگیری و بازجویی و دادگاه مسعود نکات قابل توجهی دارد. چیزهایی که بهمن بازرگانی هم مثل همه ما از آن مطلع بوده، اما محض نمونه یک اشاره هم نکرده است تا مورد غضب آخوندها و پاسدارانشان قرار نگیرد.
تأثیر خودبخودی ضربه بزرگ اول شهریور، ایجاد زمینه مناسب برای رشد اپورتونیسم بود که نمونه اول آن همین بهمن بازرگانی است. حالا بریدگی به اضافه اپورتونیسم به اضافه خدمتگزاری به آخوندها و پاسدارانشان را روی هم بگذارید و ببینید که در بهمن بازرگانی بعد از چهل و اندی سال به چه چیز کپک زده و متعفنی تبدیل میشود.
برمیگردم به اتاق عمومی اوین در اواخر پاییز ۱۳۵۰. هر روز در گوشهٔ آن اتاق، مرکزیت نشست داشت و مسعود را ناظم و اداره کننده آن انتخاب کرده بودند که این با حضور سعید محسن و اصغر بدیع زادگان و علی باکری بود. موضوع نشست جمعبندی ضربه بود. نگهبان خودی هم گذاشته بودند که هر گاه احساس میشد یا صدا میآمد که نگهبانان اوین به سمت اتاق ما میآیند و یا بازجوها میآیند، علامت میداد و برادرانمان بلند میشدند و راه میرفتند یا به کار دیگری مشغول میشدند.
جمعبندی ضربه و بحثهای این نشست بعداً بما منتقل میشد و چراغ راهنمای ما بود. نقش مسعود هم در این نشستها موضوع جداگانهای است که همه شاهد بودیم. از برادرانمان مهدی ابریشمچی و محمد حیاتی و خود من و مجاهد صدیق محمد سیدی کاشانی(بابا) و محمد سادات دربندی و مهدی فیروزیان و بقیه....
در همین اوضاع و احوال بود که تحلیل واقعگرایانه و پیش برنده محمد آقا در ۱۳ماده که از سلول انفرادی به سلول عمومی فرستاده بود، رسید و جمعبندی را غنا بخشید.
این را هم بگویم که ما آنموقع اصلاً برایمان فرموله و تئوریزه نبود که اپورتونیسم در کمین است و اصلاً تجربهای نداشتیم تا اینکه در سال ۵۴که اپورتونیستهای چپنما سازمان را متلاشی کردند، مسعود آنرا در اوین فرموله و تدوین کرد. اما ضربهٔ سال ۵۰، بهویژه روی عناصر ضعیف، آثار خودش را گذاشته بود و یک جریان اپورتونیستی در حال شکل گرفتن بود و بهطور خزندهای پیشروی میکرد.
دوم-حالا وضعیت بهمن بازرگانی در اوین را توضیح میدهم بهویژه که حدود ۲ماه من و او در سلولی بودیم که سعید محسن و موسی خیابانی هم بودند. علاوه بر آن، پرونده ما ۴نفر در یک دادگاه بود.
در عمومی اوین، اغلب بازرگانی تحت عنوان اینکه فکر میکنم، به دیوارهای اتاق خیره میشد. برخی از اعضای مرکزیت در عمومی اوین، مانند شهید بنیانگذار سعید محسن، مسعود، بهروز (باکری) و علی (میهندوست) فعال بودند و بحثهای مختلفی برای بچهها انجام میدادند. بهخصوص سعید محسن علاوه بر بحث، اشعار بسیار زیبا و انگیزانندهیی برای همه میخواند.
چند بار به بهمن بازرگانی گفتند تو هم بحثهایی برای همه انجام بده. بازرگانی دو بحث شناخته شده داشت. یکی «کمون اولیه» که وقتی وارد آن میشد دیگه بیرون نمیآمد تا اقلا سری به دورانهای دیگر تاریخ هم بزند. واقعاً معلوم نبود چه میخواهد بگوید. حرفهای او هیچ انسجامی نداشت. بحث دیگر، تحت عنوان بُعد یا بال عاطفی جهان بود. البته این موضوع را در همین کتابی که مورد بحث ماست بهصورتی مطرح میکند که هیچ ربطی به بحثهای او در سال ۵۰در اوین ندارد. بازرگانی در سال 50در اوین معتقد بود «مارکسیسم بهدلیل نداشتن بال عاطفی، اندیشهای است که تنها یک بال دارد و...».
وقتی ما برای دادگاه به سلول ۴نفره منتقل شدیم، بازرگانی فکر میکرد که اندیشهٔ خودش را کامل کرده و همان بحث «بال عاطفی» را در سلول نیز ادامه میداد. وقتی سعید محسن با او وارد صحبت و بحث میشد و پاسخش را میداد، از آنجایی که بازرگانی نه در محتوا و نه در ارائه یک بحث و نه در انسجام و منطق، به گردپای سعید نمیرسید، در بحث زمین میخورد و مثل بچه واقعاً قهر میکرد و به سعید میگفت من با تو بحث نمیکنم. وقتی طرف حسابش موسی بود، موسی هم با استدلال جهان بینی توحیدی، پاسخش را میداد و بازرگانی وا میرفت و ساعتها صدایش در نمیآمد. گاهی کنار من مینشست و به مدت طولانی «بال عاطفی» را شروع به توضیح دادن میکرد. وقتی من سؤال میکردم و تناقض حرف او را میگرفتم، ناراحت میشد و میگفت «بگذار من بحث را تمام کنم بعد حرفت را بزن». وقتی حرفهایش تمام شد، به وی گفتم واقعاً خودت میفهمی چه میگویی؟...
به نظر من بازرگانی اصلاً با دنیای خارج از خودش کاری نداشت. در مورد بحثهای مربوط به ساواک، کارهای سازمان در بیرون، برخورد با نگهبانان و یا موضوعات دادگاه وارد نمیشد. گویی این فرد اصلاً هیچ ارتباطی با مبارزه نداره و ما در سلول ساواک نیستیم. یکی از دروغهای او در کتابش در مورد دادگاه است. او میگوید «خودمان را برای دادگاه آماده میکردیم و دفاعیاتمان را مینوشتیم و میخواستیم بدهیم بیرون که بهعنوان وصیت ما و نظرات ما و توصیه ما به انقلابیون و مبارزین پخش بشود. ما صحبت میکردیم و عدهای یادداشت میکردند در کاغذهای سیگار».
اولاً-من شخصاً در سلول شاهد بودم که او هر روز از مبارزه فاصله میگرفت ولی الآن مدعی شده که «دفاعیاتمان را مینوشتیم و میخواستیم بدهیم بیرون» تا «نظرات ما و توصیه ما به انقلابیون و مبارزین پخش بشود». آیا بازرگانی میتواند بگوید چه دفاعیهای نوشته یا به بیرون داده؟ لابد آخوندها میخواهند مثل خودشان برای بازرگانی هم گذشتهٔ مبارزاتی مشعشع درست کنند.
ثانیاً-او میگوید «ما صحبت میکردیم و عدهیی یادداشت میکردند در کاغذهای سیگار». بازرگانی پاک «فراموش» کرده که در زندان و سلول اوین کسی قلم و خودکار نداشت. اگر برخی، مانند سعید محسن یا مسعود، خودکار داشتند، از میز بازجوها مخفیانه برداشته بودند و آنها را جاسازی میکردند تا مأموران ساواک نبینند. بازرگانی سلول اوین را با میزهای مصاحبهگران که برایش چیده شده و میشود، اشتباه گرفته که او «صحبت» کند و «عدهیی یادداشت» کنند.
ثالثاً-در سلول ما، تصمیم موسی و سعید این بود که دفاعیهٔ سعید محسن روی کاغذ سیگار نوشته شده و به بیرون زندان منتقل شود. خودکار را سعید و موسی از بازجوییشان آورده بودند، کاغذ سیگار را از جیره روزانه سیگار جمع کرده بودیم.
اگر دفاعیه سعید محسن را همراه با کلیشهٔ کاغذهای سیگار دیده باشید، برگهای اول آن کاغذهای سیگار به خط شهید موسی و بقیه به خط من است. من آن دفاعیه را در جاسازی با خودم به قزل قلعه آوردم و در قزل قلعه از طریق خانوادهها به بیرون منتقل و چاپ شد. بقیه حرفهای بازرگانی در این زمینه مطلقاً دروغ است.
او از زمان بازجویی از مبارزه بریده بود. در بین دادگاه اول و دوم ما ۴نفر، موقعی که مشخص شد مرا از آن سلول منتقل خواهند کرد، سعید محسن حرفش را در مورد مسعود زد و برای او پیام فرستاد که قبلاً گفتهام. در مورد بازرگانی، سعید یکی دو بار خیز برداشت چیزی بمن بگوید ولی حرفش را قطع کرد و من نمیدانم چه چیزی میخواست بگوید که نگفت و الآن هم حدس نمیزنم که چه چیزی میخواست در مورد بازرگانی بگوید. اما در همین حد به من گفت «بحثهای بهمن را که خودت شنیدی و او را هم در این مدت دیدی».
سوم در مورد دروغهای بهمن بازرگانی در رابطه با زندان شماره ۳ قصر در تابستان ۱۳۵۱:
در خرداد ماه 51من را از قزل قلعه به زندان شماره سه قصر منتقل کردند. اینجا مجاهدین جمع بودند و بحثهای داغ جریان داشت. از آثار اپورتونیسم، یک عارضه اپورتونیستی – لیبرالیستی بود که چند نفر را با خودش برده بود. آنها زده بودند زیر اصل پایهیی مرکزیت دموکراتیک و میگفتند مرکزیت در زندان بایستی دوّار باشد و مثلاً هر یک ماه عوض بشود. حرف خندهداری بود ولی بعد از ضربه، در فضای ضربه خورده آن زمان یکی دو ماهی طول کشید تا آن نفرات تعیینتکلیف بشوند. دو نفر متقاعد شدند و این تفکر را تصحیح کردند و دو نفر هم از مبارزه کنار کشیدند و بقول امروز معلوم شد که بریدهاند.
اما عارضه جدی اپورتونیسم، یک فضای غلیظ عملزدگی در پوشش چپنمایانه بود. مثلاً اینکه اگر در مرکزیت قبل از سال ۵۰افرادی که استعداد عمل نظامی داشتند، در مرکزیت بودند، سازمان این ضربه را نمیخورد.
حالا به وضعیت نفرات باقیمانده از مرکزیت سازمان قبل از ضربه شهریور ۵۰بپردازیم تا معلوم شود که (یکسال بعد) اوضاع چگونه بود و سازمان مجاهدین در زندان چگونه از خاکستر خودش دوباره احیا شد.
از مرکزیت سازمان مجاهدین قبل از سال ۵۰، افراد باقیمانده به این شرح بودند:
-مجاهد کبیر رضا رضایی در بیرون از زندان و در رأس سازمان مجاهدین خلق ایران در بیرون بود.
-بهمن بازرگانی که در همان اوین خودش را اساساً از دور مبارزه خارج کرد. بازرگانی در کتابی که صحبت ما حول همین کتاب است، در پاسخ به سؤال مصاحبهگر میگوید: «معده درد داشتم و همین را بهانه کرده بودم و خودم را کنار کشیده بودم».
در همین رابطه مهدی فیروزیان میگوید در دوره بازجویی و در حیاط کوچک اوین، بازرگانی بمن گفت «همه بچهها را دستگیر کردن و دیگر از سازمان خبری نیست تو هم بیخودی مقاومت نکن هر چه داری برو بگو».
فیروزیان در ادامه میگوید: «این داره همان حرفهایی را که شکنجهگران از من میخواهند به من میگه. بمن میگه تو برو بهشون بگو و من دیگه صحبتم را قطع کردم و من دیگر باهاش ادامه ندادم فهمیدم که این کیه، با همان یکی دو سیلی یا تعداد شلاقی که خورده تمام کرده والفاتحه».
همچنین صمد ساجدیان میگوید که « تو اتاق یواشکی از یکی از بچههای آشنا پرسیدم که کی من را لو داده است چی شده داستان. گفت ببین اسم تو را بهمن بازرگانی لو داده است».
من خودم در سلول شاهد بودم که او هر ساعت و هر روز، از جبهه خلق دورتر میشد. بنابراین بهمن بازرگانی از دور خارج شده و تلف شده بود.
-تنها برادر مسعود از مرکزیت قبل از سال ۵۰، در زندان باقی مانده بود که البته اپورتونیسم خزنده چشم دیدن او را نداشت و راستش اغلب مجاهدین هم غافل بودند چند سال زمان میخواست که همه چیز روشن بشود و هر کس در برابر رژیم و در برابر اپورتونیسم بهعنوان دشمن درونی خلق و جنبش خلق، در کجا قرار دارد که این هم یک بحث جداگانهای است....
ولی فقط همین را حتماً ًباید همینجا تأکید کرد که وقتی میگوییم اپورتونیسم دشمن درونی خلق است بهخاطر این است که مثل همین اپورتونیستهای چپ نما، با متلاشی کردن سازمان مجاهدین خلق ایران بالاترین خدمت را به شاه و شیخ کردند. چون این سازمان تنها نیروی انقلابی و مردمی بود که در آن زمان پشتوانه اجتماعی داشت و متلاشی کردن آن در قدم اول به سود ساواک شاه و رژیم شاه بود و در قدم بعد خمینی را تقویت و بیرقیب کرد. الآن هم میبینید که اباطیل و دروغها و شیطانسازی رذیلانهٔ همین آدم یعنی بهمن بازرگانی قبل از هر چیز این است که با تخطئه مجاهدین به کیسه آخوندها میریزد و در خدمت اطلاعات دشمن پلید و ضدبشر است.
چهارمین نکته که میخواهم یادآوری کنم پیام شهید بنیانگذار سعید محسن است که خودم از سلول آوردم و منتشر شده است. در نشریه مجاهد هم منتشر شده (خرداد ۱۳۵۹) و از این بابت یادآوری میکنم که روشن بینی سعید را در آن روزگار ببینید. زمانی را میگویم که بعد از دادگاه دوم و صدور احکام، من را از اوین از نزد سعید و موسی که اعدامی بودند آوردند که بروم به زندان عمومی در قزل قلعه.
من حامل پیام شهید بنیانگذار سعید محسن به مسعود بودم. سعید گفت: « سلام مرا به مسعود برسان و به او بگو که مسئولیت تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیتهی مرکزی باقی ماندهیی و تمامی تجربیات سازمانی در وجود تو متبلور میباشد. بار امانتی است که در این مرحله به تو سپرده شده، کوران حوادث زیادی را خواهی دید و به فتنههای زیادی خواهی افتاد. تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد. چون ما شهید میشویم و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزهی خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلیخیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت.زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. آری یک شهید مجسم...»
بله، جمع کردن آثار ضربه تنها و تنها در صلاحیت مسعود بود همچنانکه سعید محسن هم اشاره کرده بود. هم من و هم سیاوش (محمد حیاتی) این موضوع را بهطور کامل چهار سال بعد فهمیدیم.
پنجم -بهمن بازرگانی به طرز مسخرهای مدعی شده که ۴۶سال پیش در سال ۱۳۵۱، این او بوده که در زندان قصر پا در میانی کرده که مسعود رجوی را وارد مرکزیت کنند! واقعاً که علاوه بر مرغ پخته، تخممرغ ناپخته هم به خنده میافتد!
حالا واقعیت را گوش کنید که شاهدان آن مثل من و محمد حیاتی و بقیه هنوز حی و حاضر هستند.
واقعیت این بود که همین بهمن بازرگانی بریده، بهنحوی کاملاً موذیانه در حالیکه ما مطلقاً غافل بودیم داشت به بهانه بحث استراتژی برای اپورتونیسم یارگیری میکرد. ما آن زمان حتی تجربه زندان و چپ و راست آنرا هم نداشتیم بنابراین از ترس اینکه مارک بیعملی نخوریم، در یک جریان خودبخودی که از رفقای مارکسیست شروع شد، زدیم به سیم آخر و تا توانستیم شلوغ کردیم. خواسته زندانیان این بود که جا برای خواب و استراحت کم است، ظرفیت زندان کم است که این منجر شد به تبعید خودمان به زندانهای دیگر مانند شیراز و مشهد و سایر نقاط که خودش شروع ضربات بعدی بود. در این کش و واکشها، بالای دستگاه خودمان در زندان دچار فروپاشی شد.
مسعود در این زمان (در شماره 3قصر) به تدوین بحثهای ایدئولوژیک مثل شناخت و تکامل مشغول بود. هر وقت به اتاق ۷میرفتیم، انبوهی کتاب جلوی او بود و داشت مینوشت. سپس رسیدیم به نقطهای که برای سر و سامان دادن به امور، کسی غیر از مسعود نمیتوانست و اصلاً این کاری نبود که بهمن بازرگانی و من تبع. از پس آن بربیایند. حالا طرف را ببینید که با چه وقاحتی مدعی است که ایشان بهعنوان ولیفقیه البته از نوع بریده آن! ادعا میکند « با میانجی گری من مسعود رجوی دوباره به کمیته مرکزی بازگشت»!
خوب بهنظر میرسه خزیدن ۴دهه زیر عبای آخوندهای فاسد و تبهکار، آنهم برای یک زندگی خائنانه که بازرگانی بتوانه دو سه کتاب و تعدادی مصاحبه کرده و همچنین مقاله بهنام بهمن بازرگانی با «میانجیگری» چند آخوند منتشر کند، او را متخصص «میانجیگری» کرده و این مردار سیاسی که بقول خودش«همیشهٔ خدا حواس پرت» بوده، خبرگان ارتجاع را با مجاهدین قاطی کرده است!
ششم-بهمن بازرگانی برای دور زدن اپورتونیسم، چارهای جز خصلت گراییهای سخیف پیدا نکرده و میگوید: «مرکزیت مجاهدین قصر، رجوی را کنار گذاشته بودند. کنار گذاشتن او چند دلیل داشت: یکی اینکه رجوی آدم خودنمایی بود و مرتب خود را به رخ دیگران میکشید که قبل از دستگیری عضو گروه ایدئولوژی زیر نظر حنیفنژاد بوده و در بحث با دیگران سواد ایدئولوژیکش را به رخ آنها میکشید و آنها را جریحهدار میکرد و میرنجاند. دوم اینکه ساواک گویا طی اطلاعیهیی که در مطبوعات آن زمان چاپ شده بود ادعا کرده بود که او با ساواک همکاری کرده و به همین جهت اعدام نشده است. خود رجوی به من گفت وقتی که ساواک روزنامه را به او نشان دادند میخواسته خودکشی کند..... برای تندروهایی که در کمیته مرکزی زندان قصر بودند این یک ایراد بود که تو چه آدم ضعیفی هستی که بهخاطر این خبر دروغ ساواک میخواستی خودکشی کنی؟ این یکی از انتقادات به او بود.انتقاد بعدی این بود که چون سازمان شکست خورده بود اصولاً کمیته مرکزی زیر ضرب بود. در نتیجه اعضایی مثل رضا باکری، موسی خیابانی، مهدی خسروشاهی، فتح الله خامنه، عباس داوری و دیگران صلاحیت مسعود رجوی را برای عضویت در کمیته مرکزی قبول نداشتند».
اینکه بهمن بازرگانی ادعا میکند مهدی خسروشاهی و رضا باکری مرکزیت زندان بودهاند، مطلقاً صحت ندارد و از خودش بافته است.
اینکه میگوید موسی خیابانی و عباس داوری صلاحیت مسعود رجوی را قبول نداشتند، دروغ محض است.
اینکه دعوای خودش و امثال خودش را با مسعود، با دستاویز سخیف خصلتی عطف به خودنمایی در سواد ایدئولوژیکی و گروه ایدئولوژی میکند، دور زدن اصل دعواست. راستی اصل دعوا که آنموقع خود ما هم خوب نمیفهمیدیم در محتوا بر سر کدام خط و خطوط و کدام ایدئولوژی و کدام استراتژی و کدام تشکیلات بوده است؟
خوشبختانه بعد از نزدیک به نیم قرن، حالا دیگر همه چیز عیان است و حاجت به بیان نیست.
یکی آموزگار ایستادگی در برابر شاه و شیخ است و دیگری تا فرق سر در لجنزار آخوندها و اصلاحطلبان ولایت فرو رفته است.
اینهم که اپورتونیسم خزنده به سردستگی همین بهمن با سازمان مجاهدین در خدمت به شاه و شیخ چه کرد نیازمند شرح و توصیف نیست و مثل روز روشن شده است.
من فقط در رابطه با اتهام آخوند پسند به مسعود که «تو چه آدم ضعیفی هستی»، به پیام علنی برادر مسعود در 3اردیبهشت ۱۳۵۱از زندان قزل قلعه که یک هفته در آنجا بود و بعد او را به اوین برگرداندند اکتفا میکنم و آنرا برایتان میخوانم. کاری که بهمن بازرگانی و امثال او هرگز و هیچگاه جرأت انجام آنرا در آن روزگار نداشتند.
مسعود را روز 2یا 3اردیبهشت از اوین میبرند قزل قلعه در همانجا از اعدام برادرانمان در ۳۰فروردین مطلع میشود و بیمحابا این پیام را میدهد و در کمتر از یک هفته بهخاطر لو رفتن پیام مکتوبی که برای سعید محسن از قزل قلعه فرستاده بود او را برمیگردانند به اوین و مجدداً سلول انفرادی.
اما آنچه را الآن من برایتان میخوانم پیام ۳ اردیبهشت ۱۳۵۱مسعود از زندان قزل قلعه خطاب به هموطنان و رزمندگان انقلابی و برادران مجاهد است. با اجازهتان میخوانم:
هموطنان مبارز، رزمندگان انقلابی، برادران مجاهد
بهعنوان یک مجاهد ناچیز و باقتضای وظیفه انقلابی و انضباط تشکیلاتی خود را آماده کرده بودم تا ناچیزترین سرمایه خود یعنی جانم را به انقلاب این خلق بزرگ هدیه کنم تا باین ترتیب پیرو صدیقی برای قهرمانان و رزمندگان بزرگواری باشم که با جانبازی و نثار خون خود در ماههای اخیر ثابت کردند که خلق ما تصمیم قطعی را برای نجات زندگیش از تباهی گرفته است. تصمیمی که بر اساس آن هر خلقی از لحظهای که مرگ را بر تسلیم مرجح میداند شکست ناپذیر شده و پیروزیش تضمین میگردد. اما بهدلیل منافع مادی و تبلیغاتی دیکتاتوری حاکم مخصوصاً در خارج از ایران فعلاً از این سعادت جاویدان محروم شدهام، در مقابل دشمن مرا در مظان اتهام سنگینی قرار داده است اگر چه در این مورد این پیام آسمانی را بیاد میاورم که ” لَتَسْمَعُنَّ َمِنَ الَّذِینَ أَشْرَکُواْ أَذًی کَثِیراً...“ یعنی از بت پرستان آزار و اذیت فراوان خواهید دید.
و همچنین مضمون سخن یکی از انقلابیون بزرگ را که برای ما چه یک حزب، ارتش و یا فرد هر چه بیشتر مورد طعن و لعن و نسبتهای ناروای دشمن واقع شویم مسأله این است که او را بیشتر خشمگین کردهایم، لیکن آنچه در این لحظات مهم است تجدید عهد با شهدای بخون خفته که در آخرین دم لبهای تبدارشان را بوسیده و صدای پرطنین قلبشان را شنیدهام و متفقاً سوگند خوردهایم:
”تا پیروزی“
وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون
و بهزودی ستمکاران خواهند دانست که چگونه آنها را در هم میشکنیم.
۳اردیبهشت ۱۳۵۱زندان قزل قلعه
مسعود رجوی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پای صحبت مهدی ابریشمچی –دیماه ۱۳۹۷
عباس داوری: شریف عزیز، یا برادر مهدی (ابریشمچی) همچنانکه در جریان هستی از دهههای قبل رژیم دست به جعل و تحریف تاریخچه سازمان زده است. اما اخیراً بهدلیل اینکه رژیم سرنگونی خود را به چشم میبیند، حتی مردارهای دههٔ ۵۰مانند بهمن بازرگانی را هم بعد از نیم قرن تحت عنوان عضو سابق مرکزیت سازمان به خدمت گرفته است...
خواستم شما هم در گفتگوی برادران مجاهد قدیمی که همت کردند تا تاریخچه واقعی سازمان را بیان کنند، شرکت کنید و با توجه به اینکه شما در اوین و قصر و بعد هم در مشهد، بهمن بازرگانی را از نزدیک دیدهای، نظر و مشاهدات خودت را برای اطلاع نسل جوان و کانونهای شورشی در داخل میهن اشغال شده بما بگویی...
مهدی ابریشمچی: این کتاب بهمن بازرگانی علیه سازمان و مجاهدین از «محمد آقا» حنیف گرفته تا مسعود، در اصل سال ۹۲تهیه شده، یعنی همانطور که خودت گفتی سالی که رژیم از جمیع جهات کمر بسته بود به نابودی مجاهدین و از بین بردن رهبری ما و مشخصاً مسعود. حالا همین کتاب را با تغییرات و دستکاریهایی که کردند، دوباره در سال ۹۷علیه مجاهدین علم میکنند.
رد پای سپاه و اطلاعات آخوندی را بهروشنی میتوان دید. دشمن به این و سیله از هر لوش و لجنی علیه مجاهدین با انبوهی دروغ و دغل و یاوه سرایی، استفاده میکند که البته برای ما تازگی ندارد. کاش وقت میبود که دروغها و تحریفات را یک به یک شماره میانداختیم که به شاهدان واگذار میکنم و فعلاً به مرور کلی اکتفا میکنم. البته هر سؤالی باشد در خدمت هستم و اگر باز هم فرصتی پیش بیاید وقایع آن روزگار را خواهم گفت.
×××××
من بهمن بازرگانی را در پاییز سال ۱۳۵۰برای اولین بار در اتاق عمومی اوین دیدم که مجاهدین قبل از شروع دادگاههایشان آنجا سرجمع شده بودند.
جالب است که من در همین روزها (در آخر آذر۹۷) در مراسم تشییع یک قهرمان پاکباز مجاهد شرکت کردم که او را هم در همان اتاق عمومی اوین اولین بار دیدم. منظورم باباست. محمد سیدی کاشانی که در روزهای آخر حیات پربارش در کنارش بودم. با خودم گفتم یا للعجب از داستان انسان که یکی چون بابا به اعلاعلین پرواز میکند هر چند جسمش دیگر روی کره خاکی نیست، دیگری چون بهمن بازرگانی به اسفل السافلین سقوط میکند. یکی چون بابای عزیز من افتخار شرکت در عملیات برای آزادی میهن و خلقش با دو مدال افتخار یعنی گلولههایی که توسط ساواک و پاسداران آخوندها براو و ریهاش بارید را با خودش حمل میکند و دیگری چون بهمن بازرگانی ننگ بریدن در نظام شاه، کثافت و خیانت اپورتونیستهای چپنما و بدتر از آن نجاست تسلیم شدن به آخوندها و تبدیل شدن به بوق نخراشیده وزارت اطلاعات بر علیه مجاهدین تحت عنوان خاطرات زندان. اول با اسم «زمان نویافته» و حالا بعد از ۵سال با اسم «زمان بازیافته».
موجودی است که تا چند متر بالای سرش را لجن شاه و شیخ گرفته و واقعاً از عبرتهای نسل ما و سازمان ما برای آینده و آیندگان است.
علت این نوع نبش قبرها در شرایط مشخص سیاسی داخلی و بینالمللی فعلی توسط وزارت اطلاعات آخوندها، چیزی نیست جز افلاس و ورشکستگی و پابگوری رژیم که به هر خس و خاشاکی برای جلوگیری از غرق شدن متوسل و متشبث میشود. مخصوصاً در شرایطی که نسل جوان بهدنبال قیام ظفرنمون مردممان، بهدنبال درخشش قهرمانانه کانونهای شورشی و بهدنبال پیشرفتهای مقاومت در عرصهٔ بینالمللی سازمان مجاهدین و ارزشها و تواناییهاش بیش ازپیش مورد توجه قرار گرفته و این پدیده لرزه بر اندام رژیم میاندازد.
در نتیجه رژیم بهزعم خودش میخواهد با دروغ و تحریف و شیطانسازی از زبان این مردگان مانع از رسیدن نور حقیقت بهخصوص به اذهان جوانها بشود. در واقع این نوع تلاشها علیه سازمانی که بودش تضمین تداوم قیام و سرنگونی رژیم پوسیده آخوندی است، روی دیگر سکه، ضجههای مستمر ولیفقیه منفور نظام و معرکه گردانهای جمعه بازارهای رژیم است که ترسان و لرزان هشدارمیدهند که مجاهدین دارند میآیند و پشت هر تظاهرات و کانونهای شورشی در کمیناند و دست از سر نظام بر نخواهند داشت.
نزدیک به ۵۰سال پیش که من وارد سازمان شدم، یکی از اولین کتابها که میخواندیم کتاب برترین جهاد از عمار اوزگان بود درباره انقلاب الجزایر. در مقدمهاش پسر معلوم الحال، به پدرش میگفت «پدر بیاییم و خلعت شریفان را به تن کنیم» ولی پدر جواب میداد «پسرم، به خود بستن عنوان شریف آسان است، میتوان شجره نامه خود را زیب و فر داد...اما برای اینکار باید مدتی صبر کرد تا آنها که ما را میشناسند سر بر زمین بگذارند».
حالا این همان داستان بهمن بازرگانی است و در مورد او هم صدق میکند. این آدم حدود ۵سال در سازمان مجاهدین بوده و بهطور قطع در سال ۴۹تمام کرده و «بریده محترم» بوده بهنحوی که به او گفتهاند برو خانه تکی بگیر و بنشین فکرهایت را بکن و حرفهایت را بنویس....
در زندان اوین هم برادرانمان، مثل صمد ساجدیان و مهدی فیروزیان شاهد هستند که از همان ابتدا تمام کرده بود و میگفت سازمان هم تمام شده...
×××××
در خاطراتش خودش از دستش در رفته و نمونهای را میگوید که خیلی گویاست.
میگوید مجاهد شهید رسول مشکینفام در سلول به او پیشنهاد کرد: از فرصت مناسب استفاده کنیم و نگهبانها را خلعسلاح کنیم و بزنیم بیرون چون در هر حال که ما را که میکشند پس بگذار لااقل یک کاری کرده باشیم...
این روحیه و رویکرد رسول بوده...
اما بهمن بازرگانی را ببینید: خودش میگوید، رسول چند ثانیه (فقط چند ثانیه) بمن نگاه کرد و منتظر بود که من از پیشنهادش حمایت کنم...ولی، ولی در همان چند ثانیه «دریافت که یا این همان بهمن پیشین نیست یا آن بهمنی که او برای خودش ساخته و پرداخته بود، هیچوقت چنان که بهنظر میرسید، محکم و بیتزلزل نبوده است».
به عبارت دیگر در همان ماههای اول در سلول اوین، پرده کنار میرود و رسول ضمن چند ثانیه بهگفته خود بهمن بازرگانی در مییابد که طرف یا بریده و بهمن قبلی نیست و یا از اول هم برخلاف آنچه تظاهر میکرده، مایهیی نداشته است!
حالا نگاه کنید که در همین خاطرات، خودش را به دروغ مسئول گروه سیاسی هم جا میزند و میگوید درست است که سعید محسن مسئول این گروه بود ولی چون سعید محسن به شیراز میرفت و در تهران هم که بود علاقه داشت خانه بچهها را نظافت کند...در نتیجه: من بودم و من بودم!
کما اینکه طرف (مصاحبه کننده) در دهانش میگذارد که گویا شما استراتژی سازمان را نوشتید! و بهمن بازرگانی هم با فروتنی تمام! حرف را برمیدارد و به حساب خودش میریزد و به دروغ ادعا میکند استراتژی مبارزه مسلحانه را او نوشته است!
این در حالی است که خودش میگوید ابتدای سال 48وارد مرکزیت شده، حال آن که سازمان مجاهدین از روز اول در سال 44بر اساس مبارزه مسلحانه بنیاد گذاشته شده بود.
در مورد مسئولیت گروه سیاسی هم که به خودش نسبت میدهد دروغ میگوید مسئول گروه سیاسی شهید بنیانگذار سعید محسن بود و این میخواهد برای خودش کرسی جعل کند!
×××××
واقعاً این سازمان مجاهدین چه جایگاه رفیع و طعمه لذیذی است که یک بریده ۵۰سال پیش هم بعد از نیم قرن میخواهد برای خودش از اینکه روزی در گروه سیاسی آن بوده کیسه بدوزد! آنهم در حالیکه به موازات سپاه و اطلاعات آخوندها و تودهایهای وزارتی، صدر تا ذیل این گروهک تروریستی کذا و کذا و چهها و چهها را از بنیانگذارش محمد حنیف تا جمیع شهیدان و زندگانش را برای خوشآمد آخوندها مورد تاخت و تاز قرار میدهد.
اینجا مثل روز روشن میشود که یک قیامی در ایران در جریان است، سرنگونی رژیم مسأله روز است حالا قضاوت کنید که یک بریده نیم قرن پیش را بیاورند برای مجاهدین لغز و لن ترانی بخواند در حالیکه خودش خوب میداند که از چه زمان بریده بود و آنرا به بیان خودش هم بارها اذعان میکند و همچنین از نگاه شهید رسول مشکین فام....
اما ما مجاهدین خوب میدانیم که تغییر ایدئولوژی این فرد هم نقطه عزیمتش توجیه تئوریک بریدگی بود. و اینکه امروز بعد از ۵۰سال کشف کرده که مجاهدین باطنی و مانند فرقهٔ اسماعیلیه هستند! همان داستانهای تکراری در کیهان آخوندی در ۲۳سال پیش درباره اردوگاه منافقین و قلعه الموت و رجوی بهعنوان رهبر فرقه اسماعیلیه که یک مزدور مستعفی از شورای ملی مقاومت مینوشت و اطلاعات آخوندی منتشر میکرد تحت عنوان بنیاد هابیلیان «پایگاه اطلاعرسانی ۱۷هزار قربانی تروریسم در ایران» با تیتر «کالبد شکافی قلعه الموت» (فریدون گیلانی، بقول وزارت اطلاعات « جدا شده از عضویت در شورای ملی مقاومت در ۱۹شهریور ۱۳۷۴»).
×××××
با این تفاوت که بهمن بازرگانی برای اینکه از بنیاد زیرآب مجاهدین را بزند به مسعود رجوی اکتفا نکرده و مستقیماً سراغ محمد حنیفنژاد رفته و در منطق بریدگی بهعنوان یک تواب ۵۰سال خیس خورده و پوسیده، حنیفنژاد را سرچشمهٔ این باطنیگری و فرقهٔ اسماعیلیه و تشکیلاتی معرفی کرده است که از دید ارتجاع و استعمار «قلعه الموت» محسوب میشود.
از نظر من این نادم پوچگرا در آخر دهه چهل، خودش خوب میداند که در سازمانی بود که از همان زمان بارها و بارها بما میگفتند درب ورودش بسته و درب خروج از آن چارطاق باز است و خودش هم نوشته که در همان اوایل سال ۴۷، وقتی عبدالرضا نیک بین که مدتی با محمد آقا و سعید بود دنبال زندگیاش رفت، فقط با او خدا حافظی کردند و تمام.
این کلمه پوچ و پوچ گرا را من از خودم نمیگویم. بهمن بازرگانی خودش در همین خاطراتش میگوید که در صحبتهای خصوصی که با سربازجو منوچهری (ازغدی) داشته همیشه این سؤال برایش پیش میآمده که چه چیز مشترکی بین او و این سربازجو وجود دارد و جوابش این بوده که: « شاید او هم مثل من همیشه احساس پوچی میکرد».
×××××
داشتم از برخورد سازمان و حنیف بزرگ در مورد بریدگان میگفتم. فراموش نمیکنم سال ۴۸فقط ۳-۴ ماه بعد ازکسب افتخار عضویت در سازمان، بهدلیل کار با سمپاتیزانهای بازار،افتخار آشنا شدن با محمد حنیف نصیبم شد. در نتیجه من و تن واحدم، مجاهد شهید علی اصغر منتظر حقیقی، گاه گداری برای کسب رهنمودهای لازم با محمد آقا دیدار داشتیم.یک روز نظر مرا در مورد مسئولم (ک.ت) پرسید. من آن روز نفهمیدم منظورش چیست؟ اما دو هفته بعد که دوباره مرا دید، خیلی ساده به من که یک عضو جدیدالورود بودم گفت مهدی مسئولت برید و ما هم او را دنبال زندگیش فرستادیم. به همین سادگی!
حالا بهمن بازرگانی نزدیک به ۵۰سال است بریده و پی کارش رفته و زندگی او در این ۵۰سال آئینه تمام نمایی است که بهدنبال هیچ مبارزه و براندازی هم در برابر شیخ و شاه نبوده ولی غرقه در دنیای روشنفکر مآبی و فیلسوف نمایی، علیه مجاهدین به خدمت رژیم در آمده است.
خوب! میخواستی زمان ملاها بروی یک گوشهای بقول مهندس بازرگان، حیات خفیف و خائنانهات را بگذرانی تا با این ننگ و نکبت قیمت نفس کشیدن در زیر قبای آخوندها را نپردازی، آخر هنوز بسیاری که ترا از نزدیک میشناختند و در آن روزگار، روزانه شاهد کارهای تو بودند، زنده هستند. با اینحال بعد از نیم قرن، علیه اسطورههای شرف و آزادگی مردم ایران و تاریخ معاصر ایران، یعنی محمد حنیفنژاد و مسعود رجوی به خدمت فاشیسم دینی در آمده و به انواع دروغ و یاوهگویی روی آورده است. کاش بعد از ضربه خیانت بار اپورتونیستهای چپنما به سازمان، و بهخصوص بعد از انقلاب ضدسلطنتی، مسعود میگذاشت که ما با اسم و رسم کسانی از قبیل همین بهمن بازرگانی را افشا میکردیم. در اینصورت بعد از چهل و اندی سال دیگر جای لغز خواندن نبود.
شاید هم این از نکردههای خودمان و افرادی مثل من و محمود احمدی است که در زندان مشهد با این فرد بودیم و یا فرو میخوردیم و یا آبرو داری میکردیم.
سگی را لقمهای هرگز فراموش، نگردد ور زنی صد نوبتش سنگ
واگر عمری نوازی سفلهای را به کمتر تندی آید با تو در جنگ
آخر اینقدر در یوزگی بدرگاه آخوندها و خیانت بتاریخ چرا؟ اپورتونیسم و سفلگی تا به کجا؟ دروغگویی تا به کجا؟
چند نمونه را میگویم که خیلی مطلب را روشن میکند، این نمونهها را با استناد به همین خاطرات و کتاب خودش میگویم:
×××××
نمونه اول: بهمن بازرگانی خودش را برای اطلاعات کثیف آخوندها لوس کرده تا نمونه و سابقهیی از «قتلهای مشکوک» در سازمان مجاهدین برای ما بتراشد. یادتان هست که در ۱۹فروردین سال ۹۰ که وحوش عراقی و مالکی در اشرف دست به کشتار مجاهدین زدند، فرمانده نیروی زمینی مالکی که یک دژخیمی بود بهنام سپهبد غیدان همانجا در اشرف یک مصاحبه مطبوعاتی ترتیب داد و گفت ۳۶نفری را که مجاهدین میگویند ما کشتیم، ۳۳نفر را خودشان از پشت تیر زدند و کشتند و ۳نفر هم در تصادف کشته شدند! بعد از این دژخیم عراقی، دنبالچههای اطلاعات در سال ۹۲ که سال روی کار آمدن آخوند روحانی بود برای انهدام کامل مجاهدین مدعی قتلهای مشکوک در درون مجاهدین شدند. نمونهاش اسماعیل یغمایی بود و آن تواب تشنه بخون بهنام ایرج مصداقی که حتی برخلاف گزارش سازمان ملل مدعی شد مزدوری بهنام دلیلی را که راهنمای گروه حمله به اشرف بود، آنهم بعد از حمله مجاهدین کشتهاند. هدف همه این مزدوران از لوس کردن خودشان برای اطلاعات و سپاه آخوندی و نیروی تروریستی قدس توجیه کشتار و تروریسم آخوندها علیه مجاهدین بوده.
حالا در همان سال ۹۲ که بهمن بازرگانی این کتاب را با وزارت اطلاعات و سپاه دشمن تهیه کرده، همزمان با بقیه مزدوران ارتجاع، ادعا کرده و سابقه تراشی کرده که این مجاهدین همانها هستند که در تابستان سال ۱۳۵۱میخواستند ناصر سماواتی را در داخل زندان قصر خفه کنند. میخواهد نتیجه بگیرد که «قتلهای مشکوک» در داخل مجاهدین سابقه طولانی دارد. حتی در داخل زندان!
حالا گوش کنید که چطوری خودش را برای اطلاعات آخوندها و دژخیمان مجاهدین لوس میکند:
اول سوژه داستانسرایی خودش را که ناصر سماواتی باشد انتخاب میکند. ناصر سماواتی تنها کسی است که در پاییز یا زمستان سال ۵۰ با مقام امنیتی آن زمان در ساواک یعنی سردژخیم پرویز ثابتی به مصاحبه تلویزیونی رفت. بعد هم بهجای حبس سنگین سه سال حکم گرفت و تا آنجا که من یادم است حتی زودتر هم آزاد شد. طبیعی بود که این کار از دید همه مجاهدین خائنانه بود چون ساواک به این وسیله میخواست روی خون حنیف و بقیه شهیدان سرپوش بگذارد. بنابراین وقتی که ناصر سماواتی را آوردند توی زندان قصر، طبیعی بود که همه منزجر بودند.
مبارزین و مجاهدینی که آن روزگار را بیاد دارند و مصاحبههای تلویزیونی پرویز نیکخواه و کوروش لاشایی و امثال اینها را یادشان هست، خوب میدانند که بچهها تا کجا در برابر این خیانتها برای جان بدر بردن برانگیخته بودند.
حالا بهمن بازرگانی، بعد از چهل و اندی سال روی همین موضوع سوار شده و در خاطراتش ادعا میکند که کمیتهٴ مرکزی جدید در زندان قصر، ناصر سماواتی را به اتهام خیانت محکوم به اعدام کرده بودند و میخواستند او را بکشند. لیکن «اجرایش مانده بود به تصویب من»! ولی من بهمحض ورود به قصر سخت مخالفت کردم گفتم او خیانت نکرده فقط ضعف نشان داده و خلاصه من (یعنی بهمن بازرگانی) ایستادم و مخالفت کردم.
-پس تا اینجای کار این آقا باید یک جایزه بشردوستانه دریافت کند!
حالا به بقیه سناریویی که نوشته گوش کنید: میگوید مسعود رجوی هم اول موافقت کرده بود (یعنی با کشتن ناصر سماواتی در زندان) من (یعنی بهمن بازرگانی)« به مسعود گفتم شما دیگر چرا با اینها موافقت کردی؟ گفت من هم با تو موافقم این کار درستی نیست. گفتم پس چرا کوتاه آمدی؟ گفت من چه کار میتوانستم بکنم؟... یعنی رجوی بهرغم اینکه این کار را از نظر سیاسی غلط میدانست، کوتاه آمده بود برای اینکه اعضای مرکزیت قصر را با خودش بد نکند. اکثر اعضای مرکزیت قصر بهویژه موسی خیابانی در این باره خیلی تند و تیز بودند..».
پس تا اینجا به ثبت میدهد که مجاهدین میخواستند فردی را که با سردژخیم ساواک به تلویزیون رفته بود در زندان بکشند. یک موسی خیابانی بوده در مرکزیت جدید در زندان که خیلی هم در این باره تند و تیز بوده، یک مسعود رجوی هم بوده که میدانسته این کار از نظر سیاسی غلط است اما کوتاه آمده تا بقیه مجاهدین را با خودش بد نکند!
در عینحال به فرموده ایشان! همهٔ مجاهدین برای اجرای اینکار منتظر تصویب ایشان بودهاند! درست است که خیلی تند و تیز بودهاند اما منتظر تصویب بریدهای بودند که بهگفته خودش از کارها عامدانه کنار میکشیده!
واقعاً قورباغه هم خندهاش میگیرد!
در همین کتاب خاطرات در ادامهاش میگوید: «به هرحال مرکزیت مجاهدین قصر مخالفت مرا رد کرد. من دیدم اینها میخواهند کاری بکنند و همه مقدمات کار را نیز آماده کرده بودند قرار بود چند نفر دور و بر او بخوابند و یک نفر که ورزیده و نسبتاً قوی هیکل بود و بهتر است نام نبرم با ریسمانی که بافته بودند خفهاش کند و آن چند نفر دست و پایش را بگیرند تا سر و صدا نشود. جو زندان و ترکیب زندانیها طوری بود که اگر میدانستند کی چه کار کرده جایی درز نمیکرد. تا حدودی مطمئن بودم که اگر در مخالفتم با اقدام آنها محکم بایستم و شل نشوم احتمالاً آنها لااقل به این زودیها جرأت اقدام نخواهند داشت بهویژه که حالا رجوی هم در کنار من بود و میدانستم که رجوی روی خیابانی و حیاتی و ابریشمچی نفوذ کلام دارد، حیاتی هر چند که جزو مرکزیت نبود اما بسیار فعال و مؤثر بود...چاره کار را در این دیدم که از فردی که بسیار مورد احترام همه بود یعنی طاهر احمدزاده، پدر دو کشته چریکهای فدایی خلق، مسعود و مجید، کمک بگیرم». بعد توضیح میدهد که در فلان ساعت در فلان روز رفتم موضوع را به طاهر احمدازاده گفتم او هم گفت: «من صددرصد با شما موافقم چنین کاری نه تنها اثر مثبتی در جامعه نخواهد گذاشت بلکه اثرش حتماً منفی خواهد بود».
پس اینهم از وارد کردن طاهر احمدزاده به یک موضوع سوپر سری در داخل مجاهدین!
-اول گفت منتظر تصویب من بودند! بعد پای طاهر احمدزاده را به میان کشید، حالا آخرش را گوش کنید: میگوید « آیا بعداً آقای احمدزاده با مرکزیت نشست یا نه؟ بعید میدانم. زیرا افراد مرکزیت طبق قاعده مجاهدین میبایستی علنی نباشند. به هر حال با کمک ایشان غائله خاتمه یافت و به خیر گذشت». آیا دروغ واضحتر از این برای خوشآمد دژخیمان اطلاعات میتوان گفت؟
حالا داستان چی بود؟ اصل موضوع چه بود؟ آیا واقعاً نقشه قتل و خفه کردن در کار بود؟ مطلقاً دروغ است.
آیا کسی منتظر تشریف فرمایی و تصویب جناب بهمن بازرگانی بوده؟ مطلقاً دروغ است و صحت ندارد.
-پس واقعیت چه بود؟
من که بهگفته همین بهمن بازرگانی از همه چیز در زندان قصر مطلع بودم، با جزئیات طرز برخورد و طرز رفتار و تصمیمگیری مسعود در این باره را میدانم. حتی یکنفر مارکسیست که در یکی از روزنامههای آن زمان کار میکرد و دبیر یا سردبیر یک قسمت بود و دستگیر شده بود، چون کار ما را با ناصر سماواتی زیر نظر داشت و توجه او را جلب کرده بود، بعدش آمد و خیلی خاضعانه از رفتار مجاهدین با کسی که به آنها خیانت کرده بود قدردانی کرد.
صورت مسأله این بود که از یکطرف جمع مجاهدین و جمع کمون بزرگ یعنی مجاهدین و فداییها در آن زمان مطلقاً نمیپذیرفتند و نباید هم میپذیرفتند که با فردی که به تلویزیون رفته بود زندگی و خورد و خوراک مشترک داشته باشند. این مرزبندی و مرز سرخ بود. و اگر او را میپذیرفتیم بیاعتنایی به خون شهیدان بود.
از طرف دیگر روشن بود که ساواک این فرد را آورده پیش خودمان تا دعوا و درگیری بشود یا طبق سناریویی که لابد بهمن بازرگانی از آن خبر داشته(!) از بین برود و به گردن مجاهدین بیفتد و ساواک قدمهای بعدی را علیه آنها بردارد. البته من فکر نمیکنم که در آن زمان ساواک سناریوی خفه کردن داشته باشد.
حالا در این شرایط چه باید کرد؟ یک طرف مجاهدین و فداییهای آن زمان، طرف دیگر ساواک، و بعد هم خود آن فرد.
راهحلی که مسعود قبل از اینکه بهمن بازرگانی به قصر بیاید به اجرا گذاشت این بود که برادرانمان مثل بابا (محمد سیدی کاشانی) و فیروزیان را متقاعد کرد که بهجای اینکه سر سفره خودمان بیایند، با ناصر سماواتی غذا بخورند. هوای او را هم داشته باشند که برخورد و درگیری پیش نیاید و خودش هم بیشتر از آن به دامن دشمن نرود. و از طرف دیگر ساواک هم نتواند برنامهای اجرا کند. چون این فرد به چشم میدید که هر چند مجاهدین او را داخل جمع خودشان نپذیرفتند اما برایش مایه گذاشتند و یک کمون کوچک سه چهار نفری برای او تشکیل دادند.
این را همه زندانیان در آن زمان به چشم دیدهاند.
نه کسی در فکر کشتن و خفه کردن ناصر سماواتی بوده
نه کسی منتظر تصویب فرد کنار کشیدهای مانند بهمن بازرگانی بوده
نه موضوع ربطی به طاهر احمدزاده داشته و نه هیچگونه دخالتی و صحبتی از جانب او بوده
نه بهمن بازرگانی با مسعود مکالمهای داشته که چرا جلوی آن کار را نگرفته!
نه موسی در این قضیه که از اساس کذب است تند و تیز بوده
تمام اینها به کلی دروغ است که بهمن بازرگانی به این و سیله خودش را برای اطلاعات آخوندها لوس کند!
ضمن اینکه در آن زمان همه مجاهدین و هم خود آن فرد یعنی ناصر سماواتی مدیون راهحل و تصمیمگیری مسعود در این زمینه بودند و این خیلی نامردی است که بهمن بازرگانی در حق مسعود با این دروغ بزرگ به خرج داده است.
علاوه بر من و عباس داوری، برادرانمان از جمله محمد حیاتی، فیروزیان و بابای جاودانه و صدیق هم با شمار دیگری از مجاهدین با جزئیات در جریان بودند و شاهد بودند...
این یک نمونه از دروغهای بهمن بازرگانی در رابطه با زندان قصر در سال 51بود.
×××××
نمونه دیگر، یک دروغ وقیحانه و جعل و تحریف در تاریخچه سازمان مجاهدین است. میگوید قبل از شهریور ۱۳۵۰در مرکزیت سازمان یک عده منتقدان بودند مانند میهندوست و محمد بازرگانی (برادر کوچکتر خودش) و رجوی که اینها « به روش غیردموکراتیک مرکزیت قدیم ایراد داشتند تا روش غیردموکراتیک جدیدی را جایگزین آن کنند»! اما منظورشان این بود که افرادی مثل بدیعزادگان و سعید محسن که اینقدر وزن و اعتبار زیادی دارند، اینها جایگاهی که دارند را نباید داشته باشند...و خلاصه اینها نباید در رأس باشند. از طرف دیگر بهگفته رذیلانه بهمن بازرگانی، حنیفنژاد هم با انضباط خیلی منسجم و دیسیپلین قوی حسن صباحی میخواست باز هم مرکزیت را با افرادی مشابه همین منتقدین، مشابه مسعود و علی میهن دوست و محمد بازرگانی گسترش بدهد...
اما این ادعای بهمن بازرگانی از اساس جعل و دروغ و تحریف است،چون از سه نفر منتقدی که اسم برده دو نفر شهید شدهاند، واضح است که هدفش درست کردن سوءسابقه برای مسعود و زدن به مسعود است ولاغیر تا آخوندها و پاسدارانشان را خوش بیاید!
-واقعیت این است که ادعای اینکه یک جناح منتقدی آنهم در اواخر سال ۴۹در سازمان وجود داشته که این سه نفر بخشی از آن بودهاند، مطلقاً دروغ است.
-کما اینکه ادعای دیسیپلین حسن صباحی حنیفنژاد هم فقط پست فطرتی گوینده آن است که میخواهد مورد پسند و مورد تفقد آخوندها و پاسدارانشان واقع شود.
-این هم که مسعود و علی میهندوست و محمد بازرگانی علیه شهیدان بنیانگذار سعید محسن و اصغر بدیع زادگان ادعایی کرده باشند مطلقاً کذب و جعل و دروغ است. بر دروغگو لعنت. آخرین پیام سعید از طریق عباس داوری برای مسعود هم از چند دهه پیش منتشر شده و گویای رابطه آنهاست و نیازی به تشریح و توضیح من نیست.
×××××
دروغ بعدی آنهم بعد از چهل و اندی سال، ادعای این است که گویا او (بهمن بازرگانی) هم مشابه مسعود بهدلیل اقدامات برادرش اعدام نشده و در مقاومت و ایستادگی و دفاعیات هیچ تفاوتی با مسعود نداشته!
اینهم از آن حرفهایی است که هر کسی را که کمترین اطلاعی از اوضاع و احوال آن سالها داشته باشد، به خنده میاندازد. یک کپیبرداری بسیار ناشیانه از ماجرای مسعود و داستانهای دکتر کاظم در سوئیس در آن سالهاست.
این در حالیست که بهمن بازرگانی اصلاً در حکم قطعی دادگاه دوم، برخلاف همه اعضای مرکزیت اولیه سازمان، به اعدام محکوم نشده بود و این را همه میدانند. برادرمان صمد ساجدیان شاهد بوده که وقتی بهمن بازرگانی را بعد از محکومیت به زندان جمشیدیه منتقل کردند، به صراحت گفت که من ابد گرفتم. بقول صمد، هر چیزی غیر از این گرانفروشی است و میخواهد این موضوع را دور بزند. در همین کتاب خاطراتش هم بهوضوح پیداست که کاملاً در مورد محکومیت به ابد طفره میرود و عمد دارد خودش را به دروغ یک اعدامی جا بزند. این قالتاقبازی عمدی و آشکار و فرمایشی است تا از قافله مرکزیت آن زمان عقب نیفتد و بتواند سناریوی ابلاغ شده علیه مسعود را خوب اجرا کند.
طرف، از بهمن بازرگانی بهنحوی کاملاً حساب شده میپرسد چرا شما را اعدام نکردند تا بهمن بازرگانی میدان پیدا کند. لذا میگوید خانوادهاش پس از اعدام برادر کوچکترش بسیج کردند و از طریق «صیادیان رئیس ساواک آذربایجان غربی، بهرامی رئیس ساواک خراسان، جوان سرپرست تیمهای ضربت ساواک، و مهمتر از اینها فردوست» مرا از اعدام نجات دادند!
این ادعا واقعاً مسخره و مضحک است چون این رؤسای ساواک که بهمن بازرگانی میگوید در آن سالها مطلقاً چنین وزن و تأثیری نداشتند که حتی اگر میخواستند، بتوانند جلوی اعدام کسی را بگیرند که خودش برای خودش اینهمه آلاف و اولوف قائل است. مگر اینکه این آلاف و الوف و وزن و شأن و تأثیراتی را که بهمن بازرگانی برای خودش به هم بافته پوشال باشد. آخر کسی که میگوید استراتژی مبارزه مسلحانه را او نوشته و خیلی قبل از برادر کوچکترش هم به مرکزیت سازمان آمده و مسئول گروه سیاسی هم بوده و کذا و کذا، چطوری تنها کسی است که با دخالت رؤسای ساواک اعدام نمیشود؟ اما برادر کوچکترش اعدام میشود! خودش هم صریحاً در همین خاطرات میگوید من باید اعدام میشدم نه برادرم...
آیا واقعاً در آن سالها شاه زیر فشار مهرههای ساواک خودش میرفت و از اعدام کسی عقب مینشست؟ آیا شاه بدون حداکثر فشار از خارج و بینالمللی، اصلاً کوتاه میآمد؟
واقعیت چیست؟ واقعیت همانطور که بهمن بازرگانی به صد زبان خودش میگوید که به بهانه مریضی خودم را عقب میکشیدم و در کارهای مجاهدین وارد نمیشدم، همانطور که بهگفته خودش رسول هم در عرض چند ثانیه فهمید که دیگر من آن بهمنی که او فکر میکرد نیستم، و از آن فاز خارج شدهام، همانطور که برادرانمان فیروزیان و صمد ساجدیان در همان روزهای اول در اوین به چشم دیدند و از خود بهمن بازرگانی شنیدند، بله عین همین واقعیتها را بازجوها و ساواک در برخوردها و صحبتهای کشاف تکی با بهمن بازرگانی به چشم دیدند. یعنی به چشم دیدند که قبل از هر چیز این فرد مجاهد نیست و ارزش اعدام ندارد. این عین واقعیت است، اما بهمن بازرگانی میخواهد برای همان منظوری که بعد از چهل و چند سال وارد میدان شده، آنرا بپوشاند و برای خودش سابقه سازی کند. وزارت بدنام و پاسداران نظام منظوری جز استفاده از این قبیل افراد علیه مجاهدین ندارند و این مثل روز روشن است.
×××××
از سناریوی فرمایشی و ابلاغ شده برای زدن به مسعود صحبت کردم. خاطرات بهمن بازرگانی پر از این قبیل موارد فرمایشی است. مشخصاً در اینجا منظورم فاکتهایی است که واقعیت نداشته اما مانند همان موضوع سماواتی بهمنظور خاصی ابداع شده است. فاکتها و اطلاعاتی که مشخص است از وزارت اطلاعات آمده یا از ساواک ارث بردهاند. یک نمونه را هم اشاره میکنم که فاکت فرمایشی را ثابت میکند.
بهمن بازرگانی مدعی است در عملیات گروگان گرفتن شهرام پهلوینیا برای آزاد کردن اسیران شکنجهشده مجاهد در مهر ۱۳۵۰رسول مشکین فام نیز شرکت داشته است. در این باره صریحاً نوشته است: «رسول مشکین فام که مسلح به مسلسل بود از فرمانده عملیات، محمد سیدی کاشانی (بابا)، اجازه میخواهد که حالا که نمیتوانیم او را گروگان بگیریم بگذار او را به رگبار ببندم. رسول در آن سلول چهار نفری که با هم بودیم افسوس میخورد که باید در آن لحظه خودسرانه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای "بابا" را بهحال خودش میگذاشتیم».
این حرفهای بهمن بازرگانی در حالی است که شرح کشافی از نزدیکترین مناسبات خود با مجاهد شهید رسول مشکین فام داده است.
اما همه مسئولان سازمان میدانستند که رسول اصلاً در آن عملیات شرکت نداشت. اگر شرکت داشت چون خودش عضو مرکزیت بود طبعاً فرماندهی را هم خودش برعهده میداشت و نیازی نبود که از بابا (مجاهد صدیق محمد سیدی کاشانی) اجازه بخواهد. بهخصوص که رسول همه دورههای نظامی را هم در الفتح دیده بود.
از طرف دیگر، بزرگواری حنیف کبیر و اصغر بدیع زادگان و رسول مشکین فام در این بود که برای در بردن شرکت کنندگان در عملیات، خودشان انجام این عملیات را بهعهدهگرفتند. هدف این بود که محمد داوود آبادی و علیاکبر نبوی نوری و حسین قاضی از دست ساواک نجات پیدا کنند و همینطور هم شد. بجز بابا که خودش در عملیات بعدی تیر خورده و دستگیر شده بود. ضمن اینکه همه دستاندر کاران از روز اول میدانستند که علت شکست این عملیات خرابکاری و ترس و ضعف محمد داوود آبادی مربی کاراته در آن زمان بود.
در این فاکت میخواهم بگویم که شرکت رسول در آن عملیات صحت ندارد و برای مطلع جلوه دادن و پر کردن دست بهمن بازرگانی از اسناد ساواک استنساخ شده.
بگذریم که ساواک بعداً در سال ۵۴ از طریق وحید افراخته پی میبرد که حنیف و رسول در آن عملیات نبودهاند. این را وزارت اطلاعات خودش در کتابی که سال ۱۳۸۴منتشر کرد به تفصیل نوشته است (سازمان مجاهدین خلق-پیدایی تا فرجام-جلد اول-صفحه ۴۹۹)
××××××
حالا از کارها و تنظیماتش بعد از کودتای اپورتونیستی در زندان مشهد بگویم:
بعد از کودتای اپورتونیستهای چپنما و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خلق ایران در سال۱۳۵۴همین بهمن بازرگانی که نای مبارزه با رژیم شاه را نداشت در زندان مشهد با بقیه اپورتونیستها به جان مجاهدینی افتادند که جرم آنها وفای به عهد و پیمان و نبریدن از مبارزه مسلحانه انقلابی بود. در آن زمان ما از یکطرف زیر ضرب رژیم و زندانبانان و شکنجهگران آن بودیم و از طرف دیگر اپورتونیستهای چپنما از پشت خنجر میزدند و عملکرد بهمن بازرگانی چیزی جز پاسیو کردن و ترویج بریدگی نبود. برخلاف لاف و گزافها و دعاوی امروز، در آن روزگار بدون کمترین زاویه و شکاف پشتیبان و مدافع تقی شهرام و کشتن و سوزاندن شریف واقفی و مجاهدین سر موضع بودند. حرف هم این بود که برخلاف دروغ امروزش، همین بهمن بازرگانی به صراحت و بدون کمترین ابهام میگفت که اپورتونیستها از جمله خودش مجاهدین هستند و کسانی که مسلمان ماندهاند «بچههای مذهبی» میباشند.
بهعنوان مثال یک سگ زنجیری تیغ کش (ع.م) را فرستادند مجاهد شهید عباس محسنزاده کاشانی را بهخاطر مواضع مجاهدیاش زیر ضربات چک و مشت بگیرد. همین فرد در زندان مشهد من را بهخاطر اینکه به ایدئولوژی خودم و سازمانم پشت نکرده بودم زیر رگبار رکیکترین فحشها گرفت که فلان فلان شده چرا مسلمان ماندهای و چرا به خودت مجاهد میگویی؟!
این در زمانی بود که هنوز در تقابل بین مشی انقلابی و مشی اپورتونیستی، برای انهدام و نابود کردن کامل سازمان مجاهدین بهسود ساواک و رژیم شاه و خمینی که در راه بود، پافشاری میکردند که «بچههای مذهبی» حق استفاده از نام مجاهد را ندارند زیرا که سازمان مجاهدین مارکسیست شده است! غافل از اینکه مسعود با بیانیه ۱۲مادهای از گلویشان بیرون خواهد کشید و شاه و شیخ را بور خواهد کرد.
به واقع همین فردی که امروز ابوعطای دموکراسی میخواند، همراه با سایر اپورتونیستهای چپنما برای ما در زندان مشهد، زندان در زندان درست کرده بود. تضادهایشان را بهطور روزمره با مجاهدینی که مجاهد مانده بودند در یک هژمونی طلبی وحشیانه اپورتونیستی آنقدر شدت و حدت دادند که جلوی چشم نگهبانان زندان دست به یقه میشدند. در آن شرایط من و محمود احمدی و احمد حنیف هر کاری از دستمان بر میآمد برای کنترل این فضا انجام میدادیم اما فایده نداشت. به واقع اگر همین فردی که امروز خود را به موش مردگی دموکراتیک میزند سلاح و قدرت میداشت با ما همان کاری را میکرد که هم مسلکانش از قبیل شهرام و بهرام با شریف واقفی و یقینی و سایرین کردند.
×××××
-حالا همینجا صبر کنید یک دروغ بزرگ دیگر بهمن بازرگانی را بگویم:
در همین خاطراتش با کمال وقاحت ادعا میکند که جریانهای اپورتونیستی را محکوم میکرده « منتها مسعود رجوی میگفت این محکومیتی که تو شفاهی میکنی کتبیش کن بیرون پخش بشود». و میگوید: « آن روزها مسعود رجوی مرتب میآمد با من صحبت میکرد که این اعلامیه را از من بگیرد و من آنقدر اعتماد بهنفس نداشتم که به تنهایی این کار را بکنم و رابطه من با رجوی قطع شد». و رجوی بما میگفت اپورتونیست چپ...
اولاً- اینکه میگوید کارهای شهرام و بهرام و اپورتونیستهای چپنما را محکوم میکرده، مطلقاً دروغ است. ۱۸۰درجه خلاف واقع میگوید. نه فقط محکوم نمیکرده بلکه تا حد دست به یقه شدن با مسعود هم در طبقه پایین بند 2اوین پیش رفت.
ثانیاً –کدام آدم عاقلی است که قبول کند که در اوین مسعود رجوی از بهمن بازرگانی یا هر زندانی دیگری اطلاعیه کتبی میخواسته؟ اعلامیه میخواسته؟ آخر مگر آن زمان سابقه داشت که از یک زندانی در داخل اوین اعلامیه برای پخش در بیرون بگیرند؟ که مثلاً مسعود رجوی از تو اعلامیه بگیرد و بعد خودش بیرون بفرستد یا پخش کند؟ اصلاً این در سال 55در زندان اوین واقعی است؟! پس معلوم میشود سرهمبندی کردن این دروغها برای سرپوش گذاشتن بر مواضع ننگین اپورتونیستی و خائنانه در آن زمان است. مواضعی که ضررش به جنبش خلق و مجاهدین خلق رسید و منفعت آنرا با متلاشی کردن سازمان مجاهدین، ساواک و شاه و شیخ و مخصوصاً شیخ، بردند.
ثالثاً-از عجایب روزگار اینکه میگوید وقتی از زندان مشهد به اوین منتقل شده و در حوالی عید نوروز 1355وارد بند 2اوین شده و در آنجا رجوی را دیده، رجوی باز هم بسیار مشتاق بود که آخرین نظرات مرا درباره اصل هدایتی بشنود که من در سال 48در جزوه شصت صفحهای اشاره کرده بودم و در سال ۵۰در اوین و در سال ۵۱در زندان قصر تحت عنوان اصل گرایش به وحدت عاطفی با جهان (هستی) نوشته بودم! و رجوی خودش به من (یعنی بهمن بازرگانی) گفت که از اصل هدایت من استفاده کرده است.! ولی من از آن فاز خارج شده بودم!
جل الخالق، از یک رجوی بهقول ایشان بسیار مشتاق در مورد اصل هدایت! و یک هدایتگر خارج از فاز و فازپرانده!
به این دیگر میگویند عشق به خود و محو شدن در جمال خویشتن اپورتونیستی!
×××××
حالا نگاه کنید که بعد از 40سال، دوباره برای خدمت به اطلاعات آخوندها، تلاش میکند از محمد حنیف برای نسل جدید لولوخرخره بسازد. اما آیا در سلول به سلول حنیف و مواضع او جز صداقت و فدا یافت میشد؟
مسعود که امروز بیشرمانه سوژه دروغهای بهمن بازرگانی است، در آن زمان کسی بود که در برابر شکایتهای مجاهدین از موذیگریها و باند بازی و اقدامات اپورتونیستی بهمن بازرگانی، همه را به مراعات و حفظ احترام او فرا میخواند.
وقتی هم به زندان مشهد تبعید میشدیم سفارش او را به محمود احمدی میکرد.
در اتاق عمومی شکنجهگاه اوین که همه جز محمد آقا و رسول مشکین فام جمع بودیم، اگر اوج طهارت مسعود، اوج فهم و درایت او، اوج مسئول بودنش نبود، سرنوشت سازمان در همان زمان جز متلاشی شدن در نتیجه ضربه نبود.
حدود 40نفر در آنجا هر روز میدیدند که نشست مرکزیت در گوشه اتاق تشکیل میشد و با پیشنهاد و موافقت سعید و اصغر و بهروز (علی باکری) مسعود ناظم آن نشستها بود و با مدیریت او بود که جمعبندی و بحثهایی که به بقیه هم منتقل میشد ضامن تداوم حیات پرافتخار سازمان شد.
با یک نگاه به دفتر ایام و آئینه زمان از سال ۱۳۵۰تا ۱۳۹۷ میتوان دید که مسعود در زیر ضربات سهمگینی که از شهریور سال 50شروع شد چه کرد و اپورتونیستها چه کردند. بدون مبالغه هر کس زیر آن ضربه سهمگین به سود رژیم شاه و جریان ارتجاعی راست و به سود اپورتونیسم دچار تحلیلهای انحرافی میشد، مسعود بود که چراغ هدایت را روشن میکرد.
واقعیت این بود که بعد از ضربه، ساواک همه را بدون محمد آقا در این اتاق جمع کرده بود تا به جان هم بیفتند و تجربهاش را هم داشت. در آن شرایط حرف مسعود این بود که: وقتی از ساواک ضربه امنیتی و نظامیخوردهایم، قبل از هر چیز باید در تحلیل ضربه روی همین عوامل امنیتی و نظامی متمرکز شویم والا طلبکاری و گذاشتن به حساب ایدئولوژی و استراتژی و تشکیلات، راه به انحراف میبرد و به سود ساواک است. این کلمه و کلام، رمز رستگاری سازمان و حفظ وحدت تشکیلاتی آن بود.
وقتی در بازتاب خود به خودی ضربه حتی ارزشهای محمد حنیف و سعید محسن از طرف برخی نادیده گرفته میشد این مسعود و بعد از او شهید و معلم بزرگ تشکیلات، علی باکری بود که از جایگاه و ارزش والای محمد حنیف با تمام سلولهایش عاشقانه دفاع میکرد. اکنون در آئینه زمان خیلی روشن است که بریده خائنی مانند بهمن بازرگانی چشم دیدن معلم کبیر انقلاب نوین مردم ایران را ندارد و نمیتواند داشته باشد.
وقتی مسعود را از اوین در اوایل اردیبهشت ۱۳۵۱به قزل قلعه آوردند، ما فهمیدیم که توی راه تصادفاً عباس (داوری) مسعود را دیده و در یک لحظه دور از چشم نگهبانها خبر شهادت هم دادگاهیها را به او داده است. مسعود از اینکه آنها را اعدام کرده بودند و خودش اعدام نشده بهشدت بهم ریخته بود. در آن زمان من و بقیه مجاهدین بودیم که سعی میکردیم او را آرام کنیم و میگفتیم چه خوب شد که برای سازمان باقی مانده است. پیام مسعود از قزل قلعه در همان ایام که خیلی جسارت میخواست خیلی گویا و روشن است.
اما اگر انتقاد حقی به محمد آقا و مسعود وارد باشد این است که چرا پته بهمن بازرگانی را قبل از ضربه اول شهریور و بعد از ضربه اول شهریور روی آب نریخته و اینقدر ستارالعیوب او بودند، البته میتوانم حدس بزنم که آنها مسئولانه نمیخواستند طعمه دشمن بشود. بهمن بازرگانی هر چقدر برای خودش کرسی و جایگاه بتراشد خوب میداند که هرگز و هیچگاه، در همان ۳-۴سال اول حیات سازمان مجاهدین، بالاتر از عبدالرضا نیک بین نبوده. از اینرو چه محمد حنیف قبل از اول شهریور و چه مسعود بعد از اول شهریور، اگر میخواستند میتوانستند وضعیت بهمن بازرگانی در سال ۴۹یعنی قبل از ضربه ۵۰را به ما بگویند و در اینصورت تنظیمات ما فرق میکرد.
من البته به تجربه میدانم، وقتی انسانی پس از آگاهی با چشم باز به آگاهیهایش خیانت میکند از دشمن رو در رو پستتر میشود.
یک خاطره هم از یکی از بچههایی که از نزدیک شاهد بودهاند درباره مسعود بگویم که عینا در برنامه همیاری در سیمای آزادی (12آذر 97) گفت و از تلویزیون پخش شده است. او گفت: «سال ۵۸بود و ما توی هیأت امامزاده صالح تجریش بودیم، که ناطق نوری که یکی از فامیلهای دور مادرم محسوب میشد آنجا در یک محفل خصوصی راجع به مسعود جمله جالبی گفت، آخر آن زمان آخوندا جدیداً بهسر مسند قدرت رسیده و تازه داشتند از منفیهای مجاهدین میگفتند در ادامه صحبت ها از برادر مسعود چندتا از آخوندها و شیخ ها گفتند بهتره صحبتهای مسعود رجوی را گوش کنیم و بر اساس اون و با منطق، جوانان رو از پیوستن به مجاهدین منع کنیم.
ناطق نوری گفت نه! مطلقاً نه! اصلاً نباید صدای این رجوی به گوش کسی برسد. همین که صدایش را بشنوی خراب میشی. مخصوصاً جوونا
و به نظرم با همان منطق ضدبشریش درست میگفت کافی بود یک جوان صدای مسعود به گوشش میخورد و انتخاب میکرد»
درباره کانون عشق نسل مجاهد خلق یعنی مسعود، صدها خاطره درخشان دارم که خودم شاهد آن بودهام و به فرصتی دیگر واگذار میکنم چون نمیخواهم سطح آن در بحث درباره بهمن بازرگانی تنزل پیدا کند.
فقط به گواهی 5دهه رهبری مسعود به این اکتفا میکنم که او عبور دهنده چند نسل از گردنههای خطیر تاریخ مبارزه مردم ایران است. نخستین مسئول رستگاری شهیدان و سرفرازی همه زنان و مردان مجاهد.
او همچنین بارها در جمع های بزرگ و کوچک تأکید کرده است که اگر یک نفر یا یک سازمان در مبارزه و مقاومت یک سانتیمتر از او و سازمانش و مبارزه برای آزادی جلوتر باشد، با طیب خاطر هژمونی او را میپذیرد و پشت سر او و با رهبری آن سازمان یا فرد برای رهایی خلق مبارزه میکند.
افسوس که بهمن بازرگانی که شایستگی نداشت در لجنزار آخوندی مردار شد.
یک صد چراغ دارد و بیراهه میرود بگذار تا که بیفتد و بیند سزای خویش
ما مجاهدین میخواهیم شایسته حنیف و مسعود و مریم و شهدا و زندگانمان باقی بمانیم
یکطرف مجاهدین و مقاومت ایران با صف بیانتهای شهیدان است و در طرف دیگر شاه و شیخ و ساواک و اطلاعات آخوندی و گلهٔ مزدوران و خیانتکاران...
متاع کفر و دین بیمشتری نیست گروهی این، گروهی آن پسندند.
در آخر توصیه میکنم بهمن بازرگانی یک نسخه از این حرفهای مرا به رابط خود با اطلاعات آخوندها بدهد تا مشوق بیشتر دریافت کند. خلایق هر چه لایق!........
قسمت دوم:
بازیافت یک مردار پس از نیم قرن - درباره یاوهها و مجعولات بهمن بازرگانی و اطلاعات آخوندی
دربارهٔ یاوهها و مجعولات بهمن بازرگانی و اطلاعات آخوندی (قسمت دوم)
پای صحبت مجاهدین خلق
محمود احمدی، احمد حنیفنژاد، محمد حیاتی، عبدالصمد ساجدیان
محمد سادات دربندی، محمود عطایی، مهدی فیرو زیان
و زندهیاد محمد سیدی کاشانی
بهاهتمام عباس داوری
۱۳۹۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمه
پس از انتشار قسمت اول «بازیافت یک مردار» در نیمه بهمن ۹۷ بهمن بازرگانی در واکنشی زبونانه بر روی «تلگرام» خود بهدروغ و تدلیس روی آورد و در پاسخ به برادر مجاهد مهدی ابریشمچی نوشت در زندان مشهد «ما هیچ ادعایی در مورد سازمان مجاهدین نداشتیم و سازمان مجاهدین را مال رفقای مذهبی میدانستیم». این حرف کذب محض است. اگر براستی چنین بوده پس دعوا بین مجاهدین با اپورتونیستهای چپنما در سالهای ۵۴ تا ۵۷ بر سر چه بود؟ دعوایی که از زندان مشهد تا اوین و قصر و بیرون از زندان تا زمان دست برداشتن اپورتونیستها از نام و آرم مجاهدین امتداد و استمرار داشت. اطلاعیههای اپورتونیستی با آرم سرقت شده مجاهدین با حذف آیهٔ «فضلالله مجاهدین علیالقاعدین اجراً عظیما» از بالای آن گواه همین امر است.
بهمن بازرگانی همچنین نوشت: «این حضرت ابریشمچی بهنظر نمیرسد کتاب خاطرات من را خوانده باشد چون در صفحه۲۸۱ کتاب بهصراحت افراد شرکتکننده در گروگانگیری پسر اشرف پهلوی را بابا و ممد جودو و آلادپوش و نبوی نوشتهام. در حالی ابریشمچی میگوید من گفتهام رسول مشکینفام بوده. احتمالاً یکی گزارشی در چند صفحه از کتاب خاطرات من برای حضرات نوشته و جریان حسن و حسین هر سه دختران معاویه بودند شده».
با رندی و زرنگ بازی و اینکه «ابریشمچی بهنظر نمیرسد کتاب خاطرات مرا خوانده باشد» موضوع را گرد کرده و صفحه ۲۸۱ چاپی را آدرس میدهد که در ۶ دی ۱۳۹۷ در یک جلسه بهاصطلاح نقد و بررسی در تهران تحت کنترل وزارت اطلاعات آخوندها معرفی شده است. این در حالی است که در مقدمه «بازیافت یک مردار پس از نیم قرن» (قسمت اول) خاطرنشان شده بود که کتاب بهمن بازرگانی نخستین بار با نام «زمان نو یافته» در سال ۱۳۹۲ منتشر شده است. بهمن بازرگانی در همین متن (۱۳۹۲) تصریح میکند:
«رسول مشکینفام که مسلح به مسلسل بود از فرمانده عملیات، محمد سیدی کاشانی (بابا)، اجازه میخواهد که حالا که نمیتوانیم او را گروگان بگیریم بگذار او را بهرگبار ببندم. رسول در آن سلول ۴نفری که با هم بودیم افسوس میخورد که باید در آن لحظه خودسرانه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای “بابا” را بهحال خودش میگذاشتیم».
«زمان نویافته » با همین نام، در فروردین ۱۳۹۶ در مجله لطفالله میثمی (به نام چشمانداز ایران) که همه میدانند افسار آن در دست سپاه و اطلاعات رژیم است، چاپ میشود (صفحه ۱۳۵).میثمی در مورد متون چاپ شده مینویسد که «آقای بازرگانی آنها را در اختیار نشریه چشمانداز ایران قرار داده است» (صفحه ۱۰۰ شماره آبان و آذر ۱۳۹۶). در همین متون، پاراگراف مربوط به مجاهد شهید رسول مشکینفام، بترتیب زیر درج شده است:
«رسول در آن سلول ۴نفری که با هم بودیم افسوس میخورد و میگفت کاشکی در آن لحظه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای ”بابا“ را بهحال خود میگذاشتیم» (صفحه ۱۰۴شماره اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷)
سپس در «زمان بازیافته» که در دی ۱۳۹۷ معرفی شده، پاراگراف بالا بهنحو زیر تغییر کرده است:
«فرمانده عملیات، محمد سیدی کاشانی (بابا) مسلسل را داشت، بابا تردید داشته که در صورت شکست عملیات باید چکار بکند؟ رسول در آن سلول ۴نفری که با هم بودیم افسوس میخورد که فرماندهی عملیات را نباید به بابا میدادند» (صفحه ۱۴۵).
نهایتاً، در افزوده و تغییر بعدی، رسول مشکینفام را از لیست اسامی شرکتکنندگان در «ماجرای گروگانگیری ناموفق شهرام پهلوینیا حذف میکند» (همان صفحه ۲۸۱).
این تنها مورد «تغییر یافته» بین «زمان نویافته» و «زمان بازیافته» نیست ولو اینکه دروغگو بهعمد کمحافظه شده باشد! مواردی هست که از فرط فضیحت و رسوایی، بالکل در چاپ۱۳۹۷ حذف شده است. از جمله آنجا که مصاحبه کننده «به فرموده» و بهنحوی سخیف جایگاه رهبری را بهنیابت از «اطرافیان» به بهمن بازرگانی حواله میدهد تا نرخ او را بالا ببرد اما بازرگانی پس میزند و میگوید علاقهیی نداشته است(!):
«جایگاه خودتان را در زندان قصر تعریف کنید… از صحبتهایتان این تلقی را داشتم که خیلی هم علاقه نداشتید در آن جایگاه قرار بگیرید.
– بله من علاقه نداشتم.
انگار اطرافیانتان میخواستند رهبری را بهگردن شما بیندازند اما شما دلتان نمیخواست
-من اصولاً در این زمینهها آدم اکتیوی نبودم».
در مقدمه قسمت اول (بازیافت یک مردار) خاطرنشان شده بود که «مصاحبهگر پنهان نمیکند که درباره مجاهدین از کتاب ۳جلدی وزارت اطلاعات آخوندها ایده گرفته است».
اکنون پس از آخرین تغییرات و دگردیسی در آنچه در دیماه ۱۳۹۷ عرضه شده، باید گفت بهمن بازرگانی و مصاحبهگر و معرف کتاب، هر سه به مقام پسران معاویه (خلیفه ارتجاع) ارتقا یافتهاند!
عباس داوری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمود احمدی
عباس داوری: سلام برادر رضوان، بهمن بازرگانی مدعی شده که در سال۱۳۵۱ مرکزیت مجاهدین در زندان میخواستند ناصر سماواتی را خفه کنند و بکشند و بهمن بازرگانی مدعی است که با طرح موضوع با طاهر احمدزاده و با پادر میانی احمدزاده مانع شده آیا این موضوع صحت دارد و اصلاً شما چنین چیزی را شنیده بودید؟
محمود احمدی: در آن زمانی که بهمن بارزگانی میگوید (سال۵۱) من هم در زندان قصر بودم. در آن موقع بحثی که در درون سازمان در زندان مطرح شد این بود که شیوه برخورد ما با ناصر سماواتی چگونه باشد.
در این زمینه نظرات گوناگونی وجود داشت که نظر برادر مسعود این بود که برخورد ما باید جوری باشد که ساواک نتواند سوءاستفاده بیشتری از او بکند. آنچه در جمع پذیرفته شد بهعنوان تصمیم جمعی، همین نظر بود یعنی نظر برادر مسعود، و این شیوه برخورد با ناصر سماواتی در زندان قصر باعث شد که دیگر ساواک نتوانست از او سوءاستفاده بیشتری بکند و او را بیشتر علیه سازمان مورد سوءاستفاده قرار بدهد. آنچه بهمن بازرگانی میگوید اصلاً واقعیت ندارد و چنین تصمیمی که او در مورد خفه کردن و کشتن ناصر سماواتی میگوید مسخره است و مطلقاً وجود نداشته و سناریویی است که بهمن بازرگانی بعد از ۴۰سال و اندی با کمک وزارت اطلاعات ساخته تا ادعاها و سناریوهای وزارت و طیف مزدوران آن را در مورد قتلهای مشکوک در درون مجاهدین، رونق بدهد!
اما واقعیت این است که برادر مسعود چند نفر را مشخص کرد که قرار شد آنها با ناصر سماواتی شام و ناهار بخورند و در واقع یک جمع کوچک برای او تشکیل شد و با او هماتاق شدند. این طرح در عمل با زحمتهای بابا و مهدی فیروزیان خیلی خوب انجام شد و مسأله جمع را هم با ناصر سماواتی حل کرد که در معرض برخورد و اصطکاک نبودند. مخصوصاً بعد از شهادت بنیانگذاران، تحمل آدمی که خیانت کرده بود و با پرویز ثابتی به مصاحبه تلویزیونی رفته بود، برای جمع مجاهدین خیلی دشوار بود و فقط ابتکار برادر مسعود بود که مسأله را حل کرد
عباس داوری: در مورد وضعیت بهمن بازرگانی در زندان مشهد که با هم بودید، اگر نکتهیی هست بگو…
محمود احمدی: بهمن بازرگانی در همان شهریور سال ۵۰ دستگیر شد و در زندانهای مختلف بود. من در تابستان ۵۱ در زندان قصر با او بودم. بعد از زندان قصر شماره۳ به زندان مشهد تبعید شدیم. او تا سال۵۵در زندان مشهد بود و از آنجا به تهران و اوین منتقل شد و بعد هم بهقصر رفت و از آنجا آزاد شد. وقتی که در زندان ادعای مارکسیست شدن کرد، ما اصلاً با او دعوایی نداشتیم و حتی به توصیه قبلی برادر مسعود، ما احترامش را هم واقعاً نگه میداشتیم و مراعات میکردیم. ولی چیزی که او در حقیقت از ما پنهان کرد و هم در زندان تهران و هم در زندان مشهد که سالها با او بودیم ویراژ میداد، مسأله بریدگی از مبارزه بود. او بهطور کلی از مبارزه مسلحانه و استراتژی سازمان بریده بود ولی این را پنهان میکرد و این خیانتی بود که به ما کرد. از یکطرف ما به توصیه مسعود او را خیلی مراعات میکردیم، اما برخورد او با ما صادقانه نبود. بهطور موذیانه بریدگی و حرفهای خودش را ترویج میکرد. تجربه ثابت کرد که تغییر ایدئولوژی در واقع و قبل از هر چیز بریدن از مبارزه بود و تأثیری هم که روی بقیه میگذاشت همین بود. یعنی ما هیچوقت ندیدیم که کسی از حشر و نشر با او تأثیر مثبت مبارزاتی و انقلابی بگیرد. هر چه بود پوچی و یأس و بریدگی بود.
ما واقعاً چون مراعاتش را میکردیم، انتظار عدم صداقت و بعد هم چنگ و دندان کشیدن بهروی مجاهدین بعد از علنی شدن جریان اپورتونیستهای چپنما را نداشتیم. راستش فکر میکردیم اگر هم مارکسیست شده، میرود بهسمت چریکهای فدایی. اما با کمال تعجب دیدیم که ته خط هممسلک تودهایها شد. در زندان مشهد هر چه میتوانست علیه ما انجام داد.
بهنظر من اگر بهمن بازرگانی میخواست حرف صادقانهای بزند باید میگفت من چنان بریده بودم که برای همیشه مبارزه برای آزادی مردم را کنار گداشتم و همه حرفهایی که میزنم از آبشخور همین بریدگی، عدم صداقت و خیانتی است که با یاران دیروز داشتهام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احمد حنیفنژاد
عباس داوری: برادر مجاهد احمد حنیفنژاد، من و شما با هم در تبریز بهاصطلاح همتیم بودیم و شما در تبریز دستگیر شدید و ما هنوز دستگیر نشده بودیم و آن موقع که شما دستگیر شدید، ما نمیدانستیم سازمان ضربه خورده. بعد که ما را گرفتند و بهاوین آمدیم من دیدم که تو را در تبریز بهشدت شکنجه کرده و منتقل کرده بودند اوین و نمیتوانستی راه بروی. کمرت بسیار آسیب دیده بود، تمام پاهایت باند پیچی بود و واقعاً زیر بغل تو را دو نفر میگرفتند که بتوانی راه بروی. اینها را من بهچشم دیدم. حالا میخواهم در مورد بهمن بازرگانی و حرفهایی که علیه سازمان گفته، نظرت را بشنویم.
احمد حنیفنژاد: من دوم شهریور سال ۵۰ در تبریز دستگیر شدم. مرحله اول بازجویی را در ساواک تبریز بودم. بعد که بهنتیجه نرسیدند، مرا به تهران و بهاوین منتقل کردند. ابتدا سلول ما با بچههای فدایی بود. در آذرماه دیگر بازجوییهای اصلی مجاهدین بارش را زمین گذاشته بود. برادرانی را که جرمهای سنگین یا بالنسبه سنگین داشتند، بهیک اتاق نسبتاً بزرگ عمومی آوردند. شاید ساواک طبق تجاربش میخواست بین ما دعوا و فتنه بالا بگیرد. اما مجاهدین آن را بهیک فرصتی تبدیل کردند برای جمعبندی ضربه و نحوه لو رفتن و انتقال تجارب ضربه و بازجوییها و تعیین خط کار دادگاهها و بازجوییهای بعدی و سبک کردن جرم بعضی از برادران که هر چه زودتر بیرون بروند و کار را ادامه بدهند. شرایط سختی بود در این شرایط همه بچههای سابقهدار در جنب و جوش بودند بهخصوص برادران کادر مرکزی مثل شهید سعید محسن، اصغر بدیع زادگان علی باکری، ناصر صادق محمد بازرگانی، برادر مسعود و علی میهندوست…
هر روز برنامهریزی برای کارهای روزانه داشتیم. عمده کار این جمع، جمعبندی ضربه بود. بنابراین برادران مسئول و مرکزیت سازمان شب و روز نمیشناختند چون هر لحظه امکان جدا کردن ما از همدیگر وجود داشت. در چنین شرایطی بهمن (بازرگانی) هیچ جنب و جوش و تحرکی از خود نشان نمیداد. در نشستهای جمعبندی و آموزشی فعال و کوک جمع نبود.
دائماً در خودش فرو رفته بود. در این سلول عمومی، بهرغم ضربهای که سازمان خورده بود، همه شاد و سرحال و در جنب و جوش بودند حتی ما بازی فوتبال و والیبال هم بهنوعی در همان اتاق ۴*۱۲ متری طبق برنامه روز انجام میدادیم. بازی میکردیم و عصرها جمعی میدویدیم. ولی بهمن با بقیه مجاهدین اصلاً کوک نبود.
بعد از پایان محاکمات و تعیینتکلیف احکام دادگاهها، در خرداد ۵۱ به زندان قصر آمدیم. از کادر مرکزی سازمان، بهجز برادر مسعود و بهمن بازرگانی کسی زنده نمانده بود همه کادر رهبری را ساواک شاه اعدام کرد و در نتیجه وجود بازماندگان برای احیای سازمان و جمعوجور کردن تشکیلات در زندان و برقراری رابطه با بیرون، و پیشبرد خط واستراتژی خیلی مهم بود. همه از دادگاه برگشته، زیر بار ضربه، رهبری سازمان را هم از دست داده بودند. این وضعیت، عناصر مسئولی میخواست که مجدداً تشکیلات را برپا کنند. تشکیلات در حال گسست بود و در واقع پیوندهای تشکیلاتی گسسته میشد. واقعاً شرایط خیلی سختی بود. در چنین شرایطی بهمن هیچ نقش مثبتی نداشت حضور غیرفعالش با توجه بهسابقه تشکیلاتی و جایگاه شناخته شده تشکیلاتیاش، بازتاب منفی و تخریبی در اذهان بچههای ما و نیروهای سیاسی دیگر داشت. اما مسعود سفارش او را میکرد و ما هم گوش میکردیم.
مهر ماه ۵۱ تعدادی از ما را به زندان مشهد تبعید کردند. من هم جزو آنها بودم و بهمن بازرگانی هم با ما بود. در مشهد بهمن تحت عنوان آموزش یا نشست، زیرآب پایههای عقیدتی و آموزشهای ایدئولوژیکی سازمان را ناصادقانه و نامردانه میزد. شیوهای که شروع کرده بود کاملاً خائنانه بود. از اعتماد و رابطه تشکیلاتی کاملا سوءاستفاده میکرد.
وقتی متوجه این روش خائنانه شدیم انتقاد و اعتراض کردیم که چرا چنین کاری میکند، او همین نقش را باز هم پشت پرده و با شیوههای پنهانی ادامه میداد. از نظر من تا میتوانست خرابکاری میکرد و از پشت خنجر میزد. با بعضی از برادران بحثهای خارج از کادر آموزشهای سازمانی میکرد که تماماً انفعال و بیعملی را القا میکرد و روحیهها را در واقع میکشت. جوشش انقلابی و امیدبخش در وی دیده نمیشد. با این شیوهٔ کارش و با پاسیویسم خودش نیروهای تازه وارد را مسألهدار میکرد. ما بایستی کلی تلاش میکردیم تا آثار منفی برخوردهای او را خنثی بکنیم. عمدتاً با تودهایها نشست و برخاست میکرد. در حالیکه بچههای فداییها و بعضی رفقای دیگر بودند که مواضع انقلابی داشتند و بهمسلحانه اعتقاد داشتند، اما بهمن با آنها رابطه چندانی نداشت. بعد از علنی شدن مواضع اپورتونیستهای بیرون زندان، اینها هم در واقع برای ما شروع بهشاخ و شانه کشیدن کردند. فرمان دست بهمن بازرگانی بود. توی زندان یک عده از بچههایی که سابقاً با او بودند و بعد او آنها را با خودش همراه کرده بود ویکی از بچههای سابق ملل اسلامی بهنام عباس مظاهری، اینها را کوک میکرد برعلیه بچههای ما تشنج ایجاد کنند. حتی دعوا راه میانداختند. بچههای ما بهلحاظ مسائل سیاسی و بهخاطر حیثیت سازمان چیزی نمیگفتند و فرو میخوردند تا فضای سیاسی آلوده و خراب نشود و روی دیگران آثار منفی بهجای نگذارد. ولی این بهمن بازرگانی بهرغم حرفهایی که امروز بعد از دههها بههم بافته، در آن زمان اصلاً به این حرفها پای بند نبود.من چند مورد یادم است که کوک میکردند که با بچههای ما درگیر بشوند و چند بار هم بچهها را زدند و حتی از کتک کاری و درگیر شدن زیر چشم مأموران دشمن باکی نداشتند….
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مجاهد صدیق محمد سیدی کاشانی
(پیاده شده از نوار صوتی-۵آذر ۱۳۹۷)
عباس داوری: خوب برادران، من مطلب را میخوانم و خواهشم این است افرادی که در جریان بودند، در مورد حرفهای بهمن بازرگانی شهادت بدهند. اول مطلب گفته شده توسط بهمن بازرگانی را از روی متن کتابش میخوانم:
بهمن بازرگانی میگوید: «ساواک در شهریور یا مهر۵۰ یکی از رفقا را پیش از آن که بتواند عملیاتی انجام دهد دستگیر کرده و ایشان را وادار میکند که در تلویزیون بیآنکه اظهار ندامت کند بهعملیات خرابکارانه اعتراف کند. کمیته مرکزی جدید زندان قصر، این فرد را که در آن زمان در شماره ۳قصر بود به اتهام خیانت بهسازمان محکوم بهاعدام کرده بودند. میخواستند او را بکشند. اجرایش مانده بود بهتصویب من. بهمحض ورود بهقصر موضوع را مطرح کردند. سخت مخالفت کردم. گفتم او خیانت نکرده ضعف نشان داده. میگفتند خیر خیانت کرده. گفتم ضمن اینکه کاری که او کرده در حد مرگ نیست، کشتن او نیز انعکاس خوبی در جامعه نخواهد داشت. آنها میگفتند تاثیر خوبی میگذارد خیانت کرده و باید اعدام شود و این الگویی میشود برای بقیه که ممکن است فردا بروند و ضعف نشان دهند. ایستادم و مخالفت کردم. مسعود رجوی هم اول موافقت کرده بود، بهمسعود گفتم شما دیگر چرا با اینها موافقت کردی؟ گفت من هم با تو موافقم این کار درستی نیست. گفتم پس چرا کوتاه آمدی؟ گفت من چه کار میتوانستم بکنم؟ با این وضعی که اعضا با من دارند اگر مخالفت میکردم وضع بدتر میشد. یعنی رجوی بهرغم اینکه این کار را از نظر سیاسی غلط میدانست، کوتاه آمده بود برای اینکه اعضای مرکزیت قصر را با خودش بد نکند….
به هرحال مرکزیت مجاهدین قصر مخالفت مرا رد کرد. من دیدم اینها میخواهند کاری بکنند و همه مقدمات کار را نیز آماده کرده بودند قرار بود این چند نفر دور و بر او بخوابند و یک نفر که ورزیده و نسبتاً قوی هیکل بود و بهتر است نام نبرم با ریسمانی که بافته بودند خفهاش کنند و آن چند نفر دست و پایش را بگیرند تا سر و صدا نشود. جو زندان و ترکیب زندانیها طوری بود که اگر میدانستند کی چه کار کرده جایی درز نمیکرد. تا حدودی مطمئن بودم که اگر در مخالفتم با اقدام آنها محکم بایستم و شل نشوم احتمالاً آنها لااقل به این زودیها جرأت اقدام نخواهند داشت بهویژه که حالا رجوی هم در کنار من بود و میدانستم که رجوی روی خیابانی و حیاتی و ابریشمچی نفوذ کلام دارد…
چاره کار را در این دیدم که از فردی که بسیار مورد احترام همه بود یعنی طاهر احمدزاده، پدر دو کشته چریکهای فدایی خلق، مسعود و مجید، کمک بگیرم. در آن زمان مردی زیر ۶۰سال بود و غذای کمنمک و کمچرب میخورد. ساعت حدود ۱۰صبح بود به اتاق طاهر احمدزاده رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم مطلب مهمی دارم که میخواهم فقط با شما در میان بگذارم. اتاق شلوغ بود رفقای زندانی در فاصله اندکی از هم در جمعهای ۲، ۳، حتی ۵نفره نشسته و مشغول بحث و گفتگوی آرام و درگوشی بودند. طاهر زیر چشمی دور و برش را نگاه کرد و گفت بریم حیاط. رفتیم حیاط. با توجه به اینکه در قدم زدن تمرکز حواس کمتر است و الزاماً باید صدا را بلند کرد، گفت برویم روی لبههای سنگی آبنما بنشینیم. وسط حیاط شماره سه یک آبنما با کنارههای سنگی بود. دور و برمان خلوت بود. ماجرا را برای طاهر تشریح کردم و گفتم نظر شما چیست؟ اگر چنین کاری انجام شود انعکاس آن در جامعه چه خواهد بود؟ گفت میخواهم بدانم نظر خودت چیست؟ به او نظرم را گفتم. او گفت من صددرصد با شما موافقم چنین کاری نه تنها اثر مثبتی در جامعه نخواهد گذاشت بلکه اثرش حتماً منفی خواهد بود. بهویژه آن که فرد مورد نظر بهغیر از شرح ماوقع هیچ علیه سازمان و جنبش حرفی نزده و حتی اظهار ندامت نیز نکرده است. دیگر چهها گفتیم و شنیدیم یادم نیست اما همان روز موضوع را به مرکزیت مجاهدین قصر اطلاع دادم. آیا بعداً آقای احمدزاده با مرکزیت نشست یا نه؟ بعید میدانم. زیرا افراد مرکزیت طبق قاعده مجاهدین میبایستی علنی نباشند. بههر حال با کمک ایشان غائله خاتمه یافت و بهخیر گذشت.
عباس داوری: سپس مصاحبهگر میپرسد خود فرد مورد نظر هم در همان زندان بود؟
بازرگانی میگوید: بله. آن موقع که چیزی نفهمید و گویا چند سال بعد فهمیده بود. در اواخر دهه۶۰ آمد مرا پیدا کرد و یکی دو بار هم مرا با خانوادهام به منزلش دعوت کرد. اما بهگمانم در آن باره صحبتی بینمان نشد.
عباس داوری: خوب، برادر مجاهد محمد سیدی کاشانی، اجازه بدهید ما همان بابایی که میگفتیم به شمابابا بگیم… همچنان که دیدید در اینجا اسمی نیآورده است از آن فرد ولی این فرد همان ناصرسماواتی است.
بابا: بله بله!
عباس داروی: با توجه به اینکه شما با سماواتی هم پرونده بودید
بابا: بله
عباس داوری: و در آن عملیاتی هم که بارزگانی اشاره کرده شما هم شرکت داشتید
بابا: بله
عباس داوری: می خواهم شهادت خودتان را در مورد گفتههای بهمن بازرگانی بگید که واقعیت امر چی بود؟
بابا: والله این یک اتهام است که بازرگانی به سازمان زده واقعیتی هم نداره. چنین اتهامی واقعیت نداره ناصر سماواتی با من همپرونده بود؛ در عملیات هم شرکت نداشت و فقط من و نبی معظمی بودیم، ناصر عمل کننده نبود.
عباس داوری: شما در آن عملیات زخمی شدید، نبی هم زخمی شد.
بابا: بله
عباس داوری: ناصر سماواتی که زخمی نشد؟
بابا: نه زخمی نشد!
عباس داوری: این که شما گفتید این یک اتهام است، شما که هم پرونده با او بودید آیا از طرف سازمان به شماچیزی گفته شده بود یعنی ناصر سماواتی؟
بابا: نخیر چیزی گفته نشده بود. قرار شده بود که من و فیروزیان و یکی دو نفر دیگر، صبحانه و شام و ناهار را با او بخوریم توصیه را برادر مسعود کرده بود و گفتند که شما با این زندگی کنید که تنها نباشد… و توی مجاهدیناحساس انزوا نکند
عباس داوری: خیلی ممنون بابا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی فیروزیان
عباس داوری: برادر مجاهد مهدی فیروزیان، شما از قبل سماواتی را میشناختید، او به خانه چهار راه باستان میآمد، در اوین هم با او بودید و بعد هم در قصر، موضوع چه بود؟
مهدی فیروزیان: حضورتان عرض کنم که توی زندان اوین موقعی شد که مرا از انفرادی آوردند عمومی اوین و سماواتی را هم آوردند عمومی اوین. آنجا خوب طبق معمول همه را شکنجه کرده بودند او را هم شکنجه کرده بودند و روحیهاش یک مقداری مغشوش بود. از آنجا که در بازجویی و زیر شکنجه خیلی ضعف نشان داده بود و بسیاری از مواردی از سازمان که هنوز رو نشده بود بیان کرده بود. محور اصلی آنچه را هم گفته بود یکی از مواردش نسبت بهمن بود که در آن رابطه من را هم بعداً بردند و اذیت کردند و سماواتی هم در این زمینه اطلاع داشت که در هر صورت من هم حسابی از این بابت، دچار ناراحتیهایی شدم.
عباس داوری: یعنی شکنجه شدید
مهدی فیروزیان: شکنجه شدم بله شکنجهاش هم خیلی زیاد بود
عباس داوری: بله
مهدی فیروزیان: که پای بسیاری از کسان مثل شهید محمود عسگریزاده و شهید سعید محسن اینها هم بهمیان آمد که خودش داستان مفصلی داره که جداگانه بایستی بهآن پرداخته بشود. یکی از مواردش لیستی بود که ما در گروه اطلاعات تهیه کرده بودیم که حدود ۱۲۰۰ نفر از افراد ساواکی شناسایی شده بودند و از هر کدامشان بیوگرافی مختصری داشتیم که ساواک روی این مسأله خیلی حساس شده بود و احساس میکرد که امنیت خودش بهوسیله این لیست بهخطر افتاده و میخواست تمام جزییات را در این باره در بیاورد. در هر صورت زیاد شکنجه دادند. ولی وقتی که آمدیم عمومی اوین، خوب از اینکه سماواتی نقطه ضعف نشان داده بود، غالب بچهها نسبت به او روی خوشی نداشتند. بعد من آنجا در عمومی اوین رابط بچهها شدم با زندانبانها و بهطور مشخص؛ با حسینی شکنجهگر اوین، معروف به گوریل که چیزهایی که مثلاً داشتند مشکلاتی داشتند یا غذا میآوردند و غیره… به او میگفتم.
عباس داوری: موضوعات صنفی؟
مهدی فیروزیان: بله موضوعات صنفی و بعد بچهها آنجا بهمن تأکید کردند که تو مستقیماً مسئولیت این نفر را، سماواتی را، قبول کن، تو با او آشنا هم بودی از قدیم و این هم الآن مشکلاتی دارد و سعی بکنیم بیشتر از این دچار لغزش نشود و سقوط بیشتری نکند…
عباس داوری: منظور از بچهها کیها بودند؟
مهدی فیروزیان: بچههایی که آنجا بودند، بیشترش اول برادر مسعود بود و شهید بهروز باکری که از مرکزیت بودند که بههر صورت از اوضاع و احوال همه بچهها اطلاع داشتند و نسبت بهوقایع هم کاملاً اشراف داشتند که من گفتم باشد مسئولیتش را قبول کردم. جوری برخورد میکردم که نمیگذاشتم زیاد دچار تنش بشود…
در هر صورت یکروز آمد با من مطرح کرد که بهمن پیشنهاد دادند که ببریمت مصاحبه و بهمن قول دادند که اگر بیایی مصاحبه بکنی در این شرایط و وضعیتی که داری و پروندهات اعدامی است، اگر مصاحبه کنی ما تلاش میکنیم در جریان دادگاهی که خواهی رفت حکم اعدام تو را تبدیل کنند به حبس ابد و بعد از مدتی هم یواش یواش یک عفو برایت بگیریم این تبدیل بشود به دو سال و بعد از دو سال از زندان آزاد بشوی بروی…
این (سماواتی) هم از آنجا که متأهل بود ودو بچه داشت این کار را قبول کرده بود ولی نمیگفت که من کامل قول همکاری دادم…
ساواک هم تا آنجا که من فهمیده بودم و بعداً هم مشخصتر شد میخواست موقعی که سری اول برادران را که میخواهند ببرند بهبیدادگاه شاه خائن، میخواست که یک مصاحبه از او بگیرد که در آستانه تشکیل این دادگاه یک چیزی رو کرده باشد.هر چی هم تلاش کرده بودند کس دیگری غیر از سماواتی را پیدا نکرده بودند. از روزی که من متوجه (برنامه ساواک) شدم، سعی من این بود که یک کاری بکنم در زمان تشکیل دادگاه، رژیم به این خواستهاش نرسد. اما یک روز سماواتی را صدایش کردند و بردند. مدت طولانی شد و وقتی برگشت، من از صحبتهایش احساس کردم احتمال دارد که امروز و فردا این را بیایند ببرند برای مصاحبه…
عباس داوری: بعد شما را جابهجا کردند؟
مهدی فیروزیان: بلافاصله آن ۴نفر که شهید ناصر صادق بود بهاضافه شهید محمد بازرگانی بهاضافه برادر مسعود بهاضافه علی میهندوست، اینها را بردند و بهسلولهای انفرادی بالای اوین منتقل کردند. بقیه نفرات را هم که نفرات بعدی این بیدادگاه بودند، ما را جمع کردند بردند ابتدا قزلحصار، چند روزی در قزلحصار بودیم و بعد از آن برگرداندند به زندان قزل قلعه و بعد از چند روز از زندان قزل قلعه بردند زندان موقت شهربانی که در آنجا مدتی بودیم و از آنجا به دادگاه میرفتیم. بعد از خاتمه دادگاه که اولین دادگاه علنی مجاهدین بود و شرح جداگانه میخواهد ما را به زندان قصر منتقل کردند. بچهها را از زندانهای مختلف بعد از محاکمه میآوردند آنجا. مجاهدین و فداییها در آنجا یک کمون تشکیل داده بودند. این کمون نیروهای مقاومت و مبارزه مسلحانه را در بر میگرفت. مثل فداییها و ستاره سرخیها و شخصیتهایی که به مجاهدین و فداییها نزدیک بودند.
بعد در آن شرایط سماواتی را هم آوردند آنجا. از انجایی که من در اوین هم با او بودم، اینجا هم مجدداً گفتند که بهتر است توی کمون نباشد چون ممکن است تنش ایجاد بشود. بعضیها هم اصلاً مخالف بودندکه چرا وضعیتش این جوری است، اینکه رفته مصاحبه کرده و خیانت کرده… در هر صورت اینکه بهخواست ساواک برای مصاحبه در تلویزیون جواب داده و با ساواک رفته بود و خواسته آنها را اجرا کرده بود، مورد تنفر بقیه بود. این بود که آنجا قرار شد باز من و یکی دو نفر از برادران که آنجا بودند ما در واقع یک کمون کوچکی تشکیل بدهیم ۳، ۴نفره و یک جمع کوچکی باشیم که مسائل صنفی آنجا را از طریق کمون بزرگ بتوانیم حل و فصل کنیم.
عباس داوری: کی قرار گذاشت شما این کمون (کوچک) را تشکیل بدهید؟
مهدی فیرو زیان: بهطور مشخص برادر مسعود که آنجا بود. برادر مسعودکه همانطور که در اوین تأکید کرده بود، اینجا هم تأکید کرد، دو مرتبه توصیه کرد که ما یک جوری با او رفتار بکنیم که بیشتر از این سقوط نکند و اینجا وجود ما ۲، ۳نفر در کنار این، خودش موجب میشد که دیگران نسبت به او تعرض نکنند و این خودش یک سدی بود چون در هر صورت ما نمیخواستیم که مورد اذیت و آزاری قرار بگیرد. مدتها همین طور با او سر کردیم و بچهها هم برخورد ملایمی با او داشتند.
عباس داوری: بهمن بازرگانی مدعی شده که میخواستند او را بکشند این داستانش چیه؟
مهدی فیرو زیان: اصلاً این داستان، این حرف مسخرهیی که تو زندان بخواهند یکی را بکشند، این داستان در عقل سلیم یک فرد سیاسی هیچ وقت نمیگنجد چون اگر این جوری میبود افراد بدتر از او هم بودند… بنابراین اصلاً این حرف معنی نداشت و بچهها هیچوقت چنین فضایی نداشتند که ما باید برویم فردی را بکشیم.
عباس داوری: خوب برادران عزیز، شما در رابطه با اتهامی که بهمن بازرگانی به سازمان زده بود توضیح دادید و نکاتتان را گفتید، من هم با توجه به اینکه حدود دو ماه با بهمن بازرگانی همراه با شهید بنیانگذار سعید محسن و موسی در یک سلول بودیم و همدادگاه بودیم میخواهم یک نکته بگویم.
همچنان که بهمن بازرگانی خودش نوشته در مرداد ۵۱ به زندان قصر آمد، اگر مرکزیت جدید که بهگفته بهمن بازرگانی من یعنی عباس داوری یکی از اعضای آن بودم تصمیم گرفته بود ناصر سماواتی کشته بشود، چرا باید منتظر بهمن بازرگانی میبودیم؟ چه دلیلی داشت و چه ویژگی داشت این بهمن بازرگانی که ما باید منتظر او میشدیم؟ بهخصوص من که سابقهٔ او را در سلول داشتم. بنابراین حرف او علیالاطلاق دروغ است و مطلقاً واقعیت ندارد. همانطور که سیاوش (محمد حیاتی) گفت مسعود بر سر این مسائل بسیار حساس بود و به این خاطر نفرات خودمان را معین کرد که سماواتی را جمعوجور کنند و یک کمون ۴نفری با او تشکیل دادند. همهٔ مسایل صنفی را هم مهدی (فیروزیان) حل میکرد تا با هم زندگی کنند. بالاخره سماواتی بهتلویزیون رژیم رفته و با مقام امنیتی مصاحبه کرده بود. معلوم است که برای بچهها و برای یک جمع انقلابی خوشایند نبود و تنفر داشتند. بنابراین جداسازی او از این جمع باعث راحتی خودش هم بود. سفارش مسعود این بود که برادران خودمان هر سه وعده (صبحانه و ناهار و شام) را با سماواتی باشند و سماواتی واقعاً از این حیث سپاسگزار بود.
×××××
عباس داوری: حالا اجازه بدهید بهیک مطلب دیگر بپردازیم. بهمن بازرگانی در ذیل تشکیل گروه سیاسی، اسم مهدی فیروزیان و عبدالصمد ساجدیان را هم آورده است. مطلب را میخوانم، بعد شما اگر نکتهیی دارید بگویید.
سؤال کننده در ابتدای این موضوع میپرسد: قبلا شما گفتید که در رأس گروه سیاسی سعید محسن بود. راجع به این قضیه صحبت کنید.
– بهمن بازرگانی میگوید: «بعد از اینکه بحثهای استراتژیک در نیمه سال۴۸ بهنتیجه رسید، از داخلش یک سری چیزها در آمد. از جمله تماس با الفتح و آموزش نظامی و یکی هم تشکیل گروه سیاسی بود. در ابتدا قرار شد مسئولیت گروه سیاسی با سعید محسن باشد، سعید مسئول شاخه شیراز بود. من دقیقاً نمیدانم به چه علت شاید بهجهت تمرکز زیاد سعید روی شیراز و امکانات و مسایل آن منطقه بود که مسئولیت گروه سیاسی را نپذیرفت و من مسئولش شدم».
سپس مصاحبهکننده از بهمن بازرگانی راجع به تشکیل گروه سیاسی در سازمان سؤال میکند. هدف از این سناریو، عرضه کردن و بالا بردن بهمن بازرگانی در رأس گروه سیاسی سازمان بهجای شهید بنیانگذار سعید محسن است. بههمین منظور میخواهد گروه مطالعات سیاسی را چیزی مشابه دفتر سیاسی، بهجای مرکزیت و حتی بالاتر از مرکزیت القا کند. بهمن بازرگانی در یک دروغ وقیحانه میگوید: «قرار بر این بود که گروه سیاسی خط مشی سیاسی سازمان را بررسی و پیشنهاد بدهد و در ضمن روزنامه سازمان را اداره کند. در واقع وقتی که سازمان داشت بهسمت عمل میرفت و میخواست اقدام جدی بکند یک گروه سیاسی لازم داشت که در امور سیاسی مشاوره دهد و یا ارگان سیاسی را اداره کند…».
بعد مصاحبه کننده اسامی اعضای گروه سیاسی را میپرسد و بازرگانی از عبدالصمدساجدیان، مهدی فیروزیان، پرویز یعقوبی و حتی لطفالله میثمی نام میبرد. اسم برادر مسعود را عمداً سانسور کرده است. تک اتاقی را هم که برای دوران کنار کشیدن و بریدگی خودش در حوالی خیابان باستان در پشتبام خانهیی (که میگوید متعلق بهپری غفاری بوده) اجاره کرده بود بهگروه سیاسی نسبت میدهد و اینکه شما و عدهیی دیگر بهآن خانه از موضع گروه سیاسی تردد داشتهاید…
مهدی فیروزیان: من اصلاً عضو گروه سیاسی در آن موقع نبودم و این خانهیی را هم که بهمن (بازرگانی) میگوید نه بهآن تردد داشتم، نه رفت و آمد داشتم و نه با افرادی که او میگوید همگروه بودم. گروه من گروه دیگری با برادر شهیدمان محمود عسگریزاده بود که تا موقع دستگیری ادامه دادیم.
سابقهٔ آشنایی من با بهمن (بازرگانی) برمیگردد به همان سالهای ۴۸به بعد که من یک خانهیی داشتم در چهار راه گلشن که در آن خانه برادرانمان (اعضای مرکزیت سازمان) تردد داشتند. محمدآقا و برادر مسعود محل سکونتشان آنجا بود. من یکی از اتاقها را برای اینکه آنجا محل مسکونی برادر باشد با یک محملی که با هم درست کرده بودیم به او اجاره داده بودم. یک اتاق دیگرش را هم به محمد آقا داده بودم. محمل ما این بود که اتاق را از من اجاره کرده و محل مسکونیاش است. بهمن بازرگانی هم یکی از افرادی بود که به خانه گلشن تردد داشت اما اینکه ما همگروه بوده باشیم اینطور نبود.
همین جا بگویم که در ضربه اول شهریور(۱۳۵۰) خانه گلشن تنها جایی نبود که لو رفته باشد. داستانش مفصل است که جداگانه خواهم گفت و مشروح آن در کتاب شرح تأسیس سازمان در تیرماه ۱۳۵۸منتشر شده است. این کتاب، اولین کتاب منتشر شده از آموزشهای سازمانی ما، بعد از انقلاب ضدسلطنتی و بیرون آمدن برادرانمان از زندان است. بنابراین در رابطه با چگونگی لو رفتن سازمان و رگبار ضربات اول شهریور، فقط اشاره میکنم که سابقهٔ امر بهسالهای ۱۳۴۱و ۱۳۴۲و مبارزات جبهه ملی و نهضت آزادی برمیگردد. در آن زمان مجاهد شهید منصور بازرگان دستگیر شده و در زندان بود. منصور در زندان یک همبند تودهیی داشت بهنام شاهمراد دلفانی که بهخدمت ساواک در آمده بود و کسی نمیدانست. بعد از زندان این فرد، گاه و بیگاه بهمنصور سر میزد و حال و احوال میکرد. بعدها، در سالهای ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ سازمان بعد از جمعبندی، برای ورود بهمرحله عمل، دامنه ارتباطات خود را گسترش داد و دنبال امکانات هم بود. در همین رابطه منصور رابطهاش را با شاهمراد دلفانی فعال کرد. بهخصوص که دلفانی در کردستان کارخانه سنگبری داشت و میگفت با نیروهای کرد هم ارتباط دارد. مهمتر اینکه میتوانست برای ما سلاح هم تهیه کند. اینجا بود که ساواک از طریق همین مأمورش فهمید که عدهیی هستند که دنبال سلاح هستند و تعقیب و مراقبت گذاشت. ساواک در مرحله بعد، از منصور بازرگان بهناصر صادق رسید و تعقیب و مراقبتها خیلی افزایش پیدا کرد و جدی شد چون که دلفانی ناصر را دعوت کرد با هم بهکردستان بروند و در تمام این مدت ناصر زیر کنترل بود. شیوههای ساواک برای تعقیب و مراقبت ناصر هم داستانهای جداگانه و پیچیدهای دارد. ثابتی یکبار در اوین گفته بود که ناصر را با ۲۵موتور تعقیب و پاسکاری کرده بودند که متوجه نشود. ناصر موتورسوار خیلی ماهری بود. ساواک برای کشف هویت واقعی ناصر ترتیبی داده بود که پلیس راهنمایی با یک صحنهسازی او را متوقف کند و پس از احراز هویت، آزادش میکنند که برود. بهگفته ساواک ناصر از ۹ماه قبل از دستگیری تحت تعقیب بوده و در این مدت پایگاههای ما را شناسایی کرده بودند. ناصر به خانه گلشن زیاد رفت و آمد داشت و همانطور که گفتم همه اعضای مرکزیت به این خانه تردد داشتند و نشست میگذاشتند. ساواک هم خیلی با دقت و صبر و حوصله کار میکرد که ما متوجه نشویم البته از چندین ماه قبل از دستگیری علائم مشکوک وجود داشت اما تا جدی میشد و ساواک میفهمید که توجه ما جلب شده کارش را قطع میکرد و مدتی میگذشت و ما فکر میکردیم دیگر مورد منتفی شده است. واقعیت این بود که ما اصلاً تجربهای از روشهای ساواک در آن زمان نداشتیم و شیوههای کارش را نمیدانستیم. مثلاً گاه میدیدیم که یک گدا مشرف به این خانه دارد گدایی میکند. گاه میدیدیم که شبها زیر نور چراغ خیابان یک محصلی دارد مثلاً درس میخواند. یکبار هم دو نفر جلوی شهید علی میهندوست را گرفته بودند و گفتند این ساکی که دست شماست دزدی است که او مجبور شود باز کند که ببینند توی آن ساک چیست و بعد با معذرتخواهی بروند. منوچهری سربازجو یکبار بهشهید ناصر صادق گفته بود ما هر کجا احساس میکردیم شما ممکن است بویی برده باشید، تا مدتی تعقیب و مراقبت را قطع میکردیم تا وضعیت برای شما نرمال قلمداد شود.
اما در آستانهٔ جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی که شاه خائن میخواست مانور قدرت بدهد دیگر باید دو ماه قبلش سازمان ما را هم تعیینتکلیف میکردند تا رژیم آسیبی نبیند بهخصوص که فهمیدند دنبال سلاح هستیم…
و بالاخره رسیدیم بهضربه اول شهریور۱۳۵۰. آن شب شهید بهروز باکری و شهید رضا رضایی شب آمده بودند آنجا و قرار بود با شهید سعید محسن و برادر مسعود نشستی داشته باشند. اما هر چه نشستند اینها نیامدند نگو که چند ساعت قبل دستگیر شدهاند. ساعت ۲۳۳۰شب بود که یکمرتبه ساواکیها ریختند با سلاح توی خانه و دستگیر کردند و ما را بردند بهاوین.
شب که ما را بردند آنجا، من را بلافاصله بهاتاق شکنجه بردند و انواع واقسام شکنجهها. در اتاقی که اتاق فوتبال نام داشت آنجا یکمرتبه چشمم افتاد بهپرویز ثابتی که مسئول همان شکنجهگران و بازجوها و ناظر کار آنها بود. بعد مرا از آنجا بردند و بستند به تخت و شروع کردند بهشلاق زدن و مرتب میگفتند بگو! بگو!…. تا اینکه از حال رفتم و بیهوش شدم. بعد مرا انداختند توی راهرو و هرازگاهی کسی میآمد و لگدی میزد ببیند بههوش آمدهام یا نه. وقتی فهمیدند بههوش آمدهام، دومرتبه بهاتاق شکنجه بردند و این وضعیت ادامه داشت. مدتی بعد یکی از شکنجهگران آمد و یک دفترچه بانک صادرات دستش بود و گفت توی خانه (گلشن) از اتاق بغلی پیدا کرده است. دفترچه بانک صادرات با عکس و نام مسعود رجوی بود. گفت او را میشناسی؟ گفتم بله مستأجر من است که یک اتاق را به او اجاره دادهام. گفت کجا با او آشنا شدی؟ گفتم در کوه میرفتم آنجا با هم آشنا شدیم و دانشجوی همشهری من در آمد و اتاق را به او اجاره دادم. اینجا شکنجهگران رفتند و برادر مسعود را آوردند جلوی من و به او گفتند این را میشناسی؟
گفت آره مستاجر او بودم و اتاق را از او اجاره کرده بودم. گفتند کجا با هم آشنا شدید؟ گفت توی کوه… همین جمله را که گفت دیدند حرفهایمان کاملاً منطبق بر هم است. بعد برادر را بردند و شکنجهگران هم رفتند و چند ساعت سراغ من نیامدند. من دیگر نفهمیدم که چه ساعتی از شب بود که من را بردند بهیک حیاط خلوت و چهار دیواری در انتهای راهرو اتاقهای شکنجه. افراد را از این اتاقها میبردند به این حیاط خلوت و آنجا دراز کش کنار هم روی زمین میخواباندند. هر کدام هم یا یک چشمبند و یا کت روی سرشان…
من را هم یک کت انداخته بودند روی سرم. دو نفر من را گرفتند و بردند و انداختند آنجا… در آنجا هم دائماً میآمدند و میرفتند و لگد میزدند. یکبار پایم درد شدیدی گرفت و شروع کردم بهداد و فریاد. از سر و صدای من بچههای دیگر که آنجا بودند متوجه شدند که من هم آنجا هستم. در کنار من یکنفر دیگر بود که کت روی سرش بود و مرا شناخت. آهسته گفت من بهمن هستم. بعد با همدیگر یواش یواش شروع کردیم بهصحبت کردن.
بهمن بازرگانی گفت همه بچهها را دستگیر کردند و دیگر از سازمان خبری نیست. تو هم بیخودی مقاومت نکن هر چه داری برو بگو. بعد این جمله را وقتی که گفت مثل این بود که یک آب سرد روی سر من ریخته باشند که همچو کسی دارد میگوید برو هر چه داری برو بگو و از سازمان هیچ چیز نمانده و سازمان رفت و تمام شد. با خودم گفتم اینکه دارد همان حرفهایی را میگوید که شکنجهگران میگویند و از من میخواهند. بهمن میگوید برو هر چه داری به آنها بگو… صحبت را با او قطع کردم و دیگر ادامه ندادم. فهمیدم که این کیه با همان یکی دو سیلی یا شلاقی که خورده تمام کرده و الفاتحه.
بعدها خیلی لحظات میآمد تو ذهنم که اینکه بهمن گفت برو هر چه داری بگو، خودش هر چه داشته گفته است. من او را دیگر تا زندان قصر ندیدم. در اینجا یک اشارهیی هم بکنم بهبرادرش محمد بازرگانی که در اوین فهمیدم اینها برادر بودند. بله دوتا برادر بودند، آن یکی رفت و رستگار شد. رژیم او را در دادگاه بهاعدام محکوم کرد و او بهتعهدش بهخدا و خلق تا پایان وفادار ماند. اما این یکی که باید از برادر کوچکترش محکمتر میآمد و میایستاد، بهمسیر سقوط و ذلت رفت تا آنجا که حالا با این رژیم ضدبشری در حال همکاری است.
×××××
عباس داوری: آن موقع که ما در عمومی اوین بودیم و شما هنوز در سلولهای وسطی بودید، اوایل ماه رمضان شنیدیم مشاجرهای بین شماها با بازجوها در مورد سحری و روزه گرفتن بوده که آخرش تهرانی کوتاه میآید، آن موضوع چه بود و چی از آن بهیادتان مانده؟
فیروزیان: جریان جالبی دارد. در ماه دوم دستگیریها بود که ماه رمضان شروع شد. شب اول ماه مبارک یکمرتبه یکی از بازجوها آمد و با صدای بلند در راهرو سلولهای انفرادی گفت که کسی روزه نگیرد چون ما سحری به کسی نمیدهیم. من و شهید ناصر صادق با هم در سلول شماره۵ بودیم. برادر مسعود شماره۲ یا ۳ بود. یکمرتبه برادر مسعود با صدای بلند از توی سلولش گفت: حالا که سحری نمیدهید پس بدون سحری روزه میگیریم. بلافاصله من و شهید ناصر صادق هم با صدای بلند گفتیم ما هم بدون سحری روزه میگیریم بچههای دیگه هم که در سلولهای آنجا بودند، صدایشان را بلند کردند و گفتند ما هم بدون سحری روزه میگیریم. نیم ساعتی گذشت و دیدیم که گوریل زندان اوین، حسینی جلاد وارد راهرو سلولها شد و گفت چه کسی گفته ما سحری نمیدهیم؟ ما سحری میدهیم. ما مخالف روزه گرفتن شما نیستیم و سحری را آن شب دادند… فردا صبحش یکی از شکنجهگرها، همان تهرانی معروف آمد در سلول من را باز کرد و گفت چطوره روزه گرفتی؟ گفتم اول آمدید گفتید سحری نمیدهیم بعد گفتید که نه سحری میدهیم و سحری دادند و ما هم روزهمان را گرفتیم. آهسته گفت: اگر بدون سحری روزه بگیرید بعد زیر بازجویی طاقت نمیآورید و دچار ضعف میشوید و ما دیگر نمیتوانیم بازجویی کنیم. میخواستیم رمق بازجویی را داشته باشید و بتوانیم ادامه بدهیم!
عباس داوری: حالا در مورد اولین دادگاه علنی مجاهدین که اشاره کردید بگویید.
مهدی فیرو زیان: ساواک تصمیم گرفته بود که یک بیدادگاهی را علیه سازمان راه بیندازد. ۴نفر اول مشخص شدند و بعد ما دنبال این بودیم که بقیه چه کسانی هستند که داستان انتقال خودمان بهقزلحصار و قزل قلعه و شهربانی پیش آمد.
خط کار که از اوین آمد، این بود که از این دادگاه باید برای معرفی سازمان و خنثی کردن اینکه بنیانگذاران در آن حضور ندارند، حداکثر استفاده را بهعمل بیاوریم. در اوین توانسته بودند بهرغم محدودیتها این امر مهم را پیش ببرند که مجموعه دفاعیات سازمان را در ۴محور تنظیم بکنند و هر کدام از این محورها را یکی از برادران بهعهده بگیرد که بتوانند بهعنوان دفاع ایدئولوژیک و تشکیلاتی ارائه بدهند تا در جامعه جریانی بهوجود بیاید و همه اطلاع پیدا کنند. مسأله مهمی که برای دادگاه و دفاعیات مشخص شده بود یک خط سرخی بود که در اوین مشخص شده بود که از هر فرصت و زمانی که در دادگاه به ما بدهند، باید علیه رژیم بهترین استفاده را بهعمل بیاوریم.
در عمل هم دادستان و رئیس دادگاه بارها و بارها تذکر دادند که اگر بیشتر از این بهمقدسات ما حمله کنید این دادگاه را غیرعلنی میکنیم و نمیگذاریم ادامه پیدا کند. اما از همان ۴روز که دادگاه برگزار شد و تعدادی از خانوادهها هم توانستند شرکت کنند حداکثر استفاده شد و دفاعیات بهصورت نوشتاری و مخفی بیرون رفت و در میان تمام اقشار و محیطهای سیاسی و دانشجویی و معلمین و اصناف انتشار وسیع پیدا کرد و ما سریعاً با انعکاس گسترده آن روبهرو شدیم.
دفاعیات برادرانمان بهواقع خیلی پرمحتوا و غنی بود. تا آن زمان سازمان و خط و خطوط آن در هیچ کجا معرفی و مطرح نشده بود و کاملاً مخفی بود. دفاعیات بسیار منسجم و باکیفیت بود. حتی یکی از وکلای تسخیری که برای دفاع از ما معرفی کرده بودند، آخر سر بهماگفت: ارزش این کسانی که اینجا دارند محاکمه میشوند، فراتر از این است که فقط در ایران بگنجد. اینها بایستی بروند در کشورهای خارج در مجامع بینالمللی و در سازمان ملل از حقوق ملت ایران دفاع بکنند…
از طرف دیگر با توجه بهجامعیت دفاعیات ۴نفر اول، سازمان بهبقیه نفرات که در دادگاه شرکت داشتند گفت که شماها دفاع حقوقی بکنید کافیست و لازم نیست جرم بیشتری بهعهده بگیرید.
وقتی هم دفاعیات منتشر شد، از بیرون زندان خبر میرسید که اثرات خیلی وسیعی داشته است. تهاجم بهرژیم شاه ترسها را ریخته بود. آخر در دفاعیات روی تمام اقدامات رضا شاه تا زمان شاه خائن انگشت گذاشتند و آبرویی برای رژیم شاه باقی نگذاشتند و تمامیت حکومت شاهنشاهی را زیر ضرب بردند و کاملاً نشان دادند که مبارزه ما با این رژیم بر حق است.
دفاعیات برادر مسعود در آن زمان واقعاً هم بهلحاظ سیاسی و هم تاریخی خیلی درخشید. سیر واقعیاتی را که در تاریخ معاصر جریان داشت بازگو کرده بود و یک آموزش و راهنمای سیاسی برای تمام انقلابیون و مبارزین ایران بود. امروز هم اگر کسی آن را مرور کند به اهمیت آن پی میبرد.
عباس داوری: برادر مهدی، آیا در مورد فرار مجاهد کبیر رضا رضایی از زندان ساواک، خاطرهای برای ما دارید؟
مهدی فیروزیان: بله، در اوین یک پروژه دیگر این بود که تجارب بازجویی و شکنجهها و روشهای تعقیب و مراقبت ساواک که از هر نظر برای ما تازگی داشت، چطور به بیرون منتقل بشود.
در این اثنا دستگاه تعقیب و مراقبت ساواک دنبال این بود که بهنحوی بتوانند شهید احمد رضایی را بهدام بیندازند و دستگیرش کنند. ظاهراً دستور داشتند که تا وقتی اسلحه و مسلسل در دست مجاهدین و زیر کنترل احمد است، تعقیب و مراقبت باید با شدت ادامه پیدا کند. اینجاست که نبوغ و منتهای جسارت مجاهدین و مشخصاً رضا رضایی یک غیرممکنی را ممکن کرد. رضا بهنحوی شگفت در یک طرح پیچیده و کاملاً حساب شده آنها را فریب داد و دست بهسر کرد و خودش از درِ دوم حمام بر سر قرار احمد فرار کرد. از آن طرف احمد و بقیه بچهها رضا را سالم و سلامت تحویل گرفتند و بهپایگاه بردند و این یک نقطهعطف بود در تمام مبارزه مسلحانه و انتقال تجارب به انقلابیون آن روزگار که سرنوشت مجاهدین را هم عوض کرد و همه آن را میدانیم. این بزرگترین شکست ساواک در آن زمان در مصاف با مجاهدین بود. منوچهری سربازجوی مجاهدین هم توی سرش خورد و مدتها مغضوب بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عبدالصمد ساجدیان
عباس داوری: برادر صمد، شما حرفهای برادرمان مهدی فیروزیان را شنیدید. از آنجا که اسم شما هم در گروه سیاسی آمده بود، شما نکتهیی دارید؟
عبدالصمد ساجدیان: بله من سال۴۹در گروه سیاسی بودم که مسئول آن سعید، بنیانگذار شهید، بود من در آن گروه نه میثمی و نه پرویز یعقوبی را ندیده بودم. حتی مهدی فیروزیان را توی این گروه ندیده بودم.
من قبلش تحت مسئول بهمن بازرگانی بودم که هفتهیی یکبار مینشستیم کوه میرفتیم گزارش میدادیم و چقدر مطالعه کردیم چقدر جامعهگردی کردیم…
وقتی که اول شهریور سازمان ضربه خورد بعد از حدود ۱۰روز سراغ من آمدند و مرا دستگیر کردند در اوین اتاقهای بازجویی شلوغ بود و هر چند نفر در یک اتاق مشغول نوشتن بازجویی خود بودیم من در اتاق باز جویی از یکی از نفراتی که او را میشناختم یواشکی سؤال کردم من از چه طریقی لو رفتم که بر همان اساس بتوانم بازجویی خودم را بنویسم؟ او گفت بهمن بازرگانی اسامی نفرات تحت مسئولیت خود را از جمله تو را داده است که من بر همان اساس بازجویی خودم را نوشتم.
در مورد محکومیت بهمن بازرگانی هم موقعی که منتقلش کردند به زندان جمشیدیه که قبلاً ما آنجا بودیم از او پرسیدم که چقدر محکوم شدی؟ گفت من ابد گرفتم در حالی که الآن در زیر حاکمیت رژیم آخوندی برای بالا بردن نرخ خودش مدعی است که اعدامی بوده و با اقداماتی که برادرش در بیرون کرده، حکمش بهابد تبدیل شده ولی آن موقع که وارد جمشیدیه شد، خودش بهمن گفت که در دادگاه ابد گرفته است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد حیاتی
عباس داوری: برادر سیاوش (محمد حیاتی) حالا نوبت شماست
محمد حیاتی: بله، فاصله گرفتن بهمن بازرگانی از سازمان و ارزشها و ایدئولوژی آن از همان زندان اوین مشخص بود. در قصر واقعاً نقش مزورانهای ایفا کرد. در حالیکه همه و بهخصوص مسعود با او با اعتماد کامل برخورد میکردند اما او روراست نبود و نقش بازی میکرد. هیچوقت هم نگفت چرا برخلاف سایر افراد مرکزیت حکم اعدام نگرفته و از اول از نظر ساواک و دادرسی ارتش حسابش با بقیه اعضای مرکزیت جدا بوده و در دادگاه حکم ابد گرفته است.
در مورد ناصر سماواتی و اینکه ما در زندان قصر میخواستیم سماواتی را خفه کنیم و بکشیم، مطلقاً دروغ میگوید. واقعیت این است که ناصر سماواتی اولین کسی بود که برای اولین بار از مجاهدین بریده و در مصاحبه تلویزیونی شرکت کرده بود که البته ننگ و خیانت بود.
حالا برخورد برادر مسعود را ببینید که برای خنثی کردن طرح و برنامههای بعدی ساواک، اصلاً زندگی او را از مجاهدین و کمون بزرگ جدا کرد که خیلی برای خودش هم خوب بود. قیمتش را هم سازمان با انرژی و مایهای که برادرانمان گذاشتند، پرداخت.
عباس داوری: داستان آقای احمدزاده که بهمن بازرگانی میگوید او را واسطه قرار داده تا مجاهدین سماواتی را نکشند، چه بود؟ هر چند که بهمن بازرگانی بهطرز مسخرهای میگوید بعدش هیچوقت از احمدزاده حتی نپرسیده که موضوع را با مجاهدین در میان گذاشت یا خیر؟! تا آنجا که من میدانم و میدیدم رابطه احمدزاده با تو خیلی خوب بود. آیا احمدزاده به تو چنین حرفی زده که بهمن بازرگانی به او درباره کشتن سماواتی چیزی گفته باشد؟
محمد حیاتی: رابطه احمدزاده با من خیلی خوب بود. اما من مطلقاً چنین چیزی را نشنیدم. مطمئناً اگر حرف بهمن بازرگانی درست بود، احمدزاده حتماً با من در میان میگذاشت. چون با من خیلی صمیمی بود و مطلقاً مقولهای که بهمن بازرگانی با او چنین چیزی را مطرح کرده باشد وجود نداشت.
ببینید، در موضوع بهمن بازرگانی قبل از هر چیز باید گفت چی شد که بعد از نزدیک بهنیم قرن، یک فرد بریده بهیاد تاریخ افتاده تا چراغ راه آینده را بهقول خودش روشن کند؟
از فرد خودفروخته باید پرسید که هدفش روشن کردن کدام راه است و میخواهد چه راهی را جلو پای مردم ایران تحت حاکمیت پلیدترین استبداد قرار بدهد تا نجات پیدا کنند؟!
بنظر من ترهات برآمده از مزدوری لمیده در زیر سایه خونریزترین حکومت که مصرفی جز بر ضد مجاهدین ندارد، پیشاپیش بر مزخرفات و یاوهگویی او خط بطلان میکشد.
اما مستقل از لجنپراکنیها و گندگاو چالهدهانی علیه حنیف کبیر و مسعود، یک چیزی را برای تاریخ باید تأکید کنم. باور کنید که اگر مسعود و صبر و متانتش در برخورد با پیآمدهای ضربه سنگینی که سازمان خورده بود، نبود، چیزی از سازمان باقی نمیماند. مسعود واقعاً با مسئولیتپذیری بینظیر، با صبر و ظرفیت یک انقلابی تراز مکتب، تکتک آثار ناشی از این ضربه را از بین میبرد و میزدود و تمام تلاشش هم این بود که این تشکیلات را پا برجا بکند. این باید در تاریخچه سازمان بماند که البته مانده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمود عطایی
عباس داوری: برادر مجاهد محمود عطایی، شما مدتی در زندان مشهد بودید و بعد بهمن بازرگانی را در اوین هم دیدید. نظرتان دربارهٔ او چیست؟
محمود عطایی: قبل از اینکه بهسابقه دور و دراز اپورتونیسم و خیانت مزمن به جنبش خلق بپردازم و اینکه افرادی مانند بهمن بازرگانی چه ضرباتی زدهاند، بهتر است نگاهی بهتعادلقوا و صحنهٔ سیاسی امروز بیاندازیم.
مسأله این است که ما در موقعیت انقلابی و شرایط ویژهیی هستیم که در تاریخ معاصر از سرفصلها و مقاطع نادر محسوب میشود.
همه میدانند و میبینند که شرایط عینی در داخل کشور و جامعه ما جوشان است. رژیم هم واقعاً هراسان و ترسان است. دوران استمالت آمریکا از رژیم هم بهپایان رسیده و بهواقع وارد دوران آمادهباش سرنگونی شدهایم.
در این وضعیت، رژیم میخواهد با شیطانسازی و تروریسم، همچنانکه از شروع سال ۹۷در آلبانی و بعد در ویلپنت دیدیم، حساب مجاهدین و تنها جایگزین انقلابی دموکراتیک را برسد والا قافیه را باخته است. برای همین میبینیم که در سال۹۷با توطئههای پیدرپی از شبکه خبرنگاران دوست تا سلولهای خفته تا مزدوران پیشانی سیاه وارد شده و میخواهد مجاهدین را از میان بردارد. واقعیت این است که حریف و هماورد خود را در نبردی ۴۰ساله خوب آزموده و میداند که سرنگونی بدون مجاهدین جواب ندارد.
اینجاست که از بازیافت هیچ مرداری حتی بهمن بازرگانی نمیگذرد و سعی میکند با نوسازی اراجیفی که ۵سال پیش در سال قتلعام مجاهدین در اشرف و روی کار آمدن دولت برجامی- اعتدالی بههم بافته شده، مجاهدین را هدف قرار بدهد. رژیم میخواهد اثبات کند که رژیم آلترناتیوی ندارد و مجاهدین بسا بدتر از این رژیم هستند و بنابراین باید بههمین رژیم رضایت داد. بهمن بازرگانی در همین راستا بهخدمت گرفته شده است.
من از گذشته و سالهای دهه۵۰در زندان مشهد و اوین بهمن بازرگانی را میشناختم. فقط یک نکته میگویم و آن وضعیت فرصتطلبانهٔ بهمن بازرگانی است. دشمن همیشه بهدنبال حلقهٔ ضعیف (از بابت ارزشهای مجاهدی) است. خنجر زدن بهمن بازرگانی به مجاهدین هم چیز جدیدی نیست. فقط شیخ جانشین شاه شده و بهمن بازرگانی هم بهخدمتش در آمده است.
بعد از ضربه اپورتونیستی وقتی که چند نفر از مجاهدین از جمله مرا از قصر بهاوین آوردند و مسعود را دیدیم و آموزشها را گرفتیم، او مأموریت انتقال بهمشهد و بردن آموزشها برای مجاهدین در آنجا را بهمن و یکی دو نفر دیگر ابلاغ کرد. بهخصوص که من اهل کاریز در خراسان بودم و میتوانستم رفتن بهمشهد برای نزدیک بودن بهخانواده را بهانه کنم. در زندان مشهد روز بهروز دیدم و شنیدم و چشیدم که اپورتونیسم با این جنبش و با این خلق و با این استراتژی چه کرده و چه میکند.
وقتی شهید شکرالله پاک نژاد در این اواخر در اوین بهمسعود گفت بهمن بازرگانی تودهیی است، مسعود اول جا خورد و باور نکرد. اما بعد معلوم شد که بحث فقط زدن زیرآب ایدئولوژی و تشکیلات مجاهدین نیست بلکه نفی استراتژی انقلابی از سیاهکل و چریک فدایی را هم دربر میگیرد. براستی که تمامعیار با کیانوری و احسان طبری پیوند خورده است. مصداق کامل همان وادادگی بهآذین که در وصف تسلیم و رفتن بهزیر عبای آخوندها گفت:
«زهی این دم،
چه خوش وادادهام،
آسودهام، گستردهام، هستم…
چراگاهم تویی، آبشخورم تو »
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد سادات دربندی
عباس داوری: برادر مجاهد محمد سادات دربندی، بعد از صحبتهای برادرانمان خواهش میکنم شما هم که از اوین تا زندان قصر و زندان مشهد شاهد همه قضایا بودهاید، اگر نکتهیی دارید از آن روزگار و مخصوصاً سلول عمومی اوین که آنجا «شهردار»ش بودید، بگویید.
محمد سادات دربندی: بعد از اینکه بازجوییها تمام شد، بازجوها در اوین پروندهها را آماده و تعیینتکلیف میکردند که به دادگاه بفرستند. در مرحله اول ما مدتی در اتاق عمومی در اوین بودیم و بعد از خاتمه دادگاهها و صدور و قطعی شدن احکام به زندانهای شهربانی منتقل شدیم. در سلول عمومی اوین من مسئول صنفی (شهردار) بودم. هر روز نشستهای مرکزیت در گوشه آن اتاق جریان داشت. علاوه بر این نشستهای دیگری هم برای برنامه روزانه و تنظیم و تقسیم کار داشتیم از گرفتن اخبار و رادیو گوشی که مخفیانه وارد کرده بودیم تا نظافت و شستشو و آمادهسازی غذا و پست دادن برای هوشیاری در برابر نگهبانهای ساواک.
این جلب نظر مرا میکرد که بهمن بازرگانی خودش را کنار میکشد و اصلاً مثل بقیه کوک نیست. در زندانهای شهربانی هم همین حالت بود. بهانهاش این بود که مریض هستم و ناراحتی معده دارم و نباید مثل بقیه زیاد فعال باشم. ولی در عین گوشهگیری نفرات خاصی را پیدا میکرد و با آنها بحث و فحص و پچپچ داشت. ما که هیچ سوءظنی نداشتیم اما بعدها فهمیدیم که او در واقع داشت عضو گیریهای اپورتونیستی میکرد. بعدش هم دیدیم که محصولش بریده سازی بود. این حالت توی زندان قصر هم برای من چشمگیر بود.
در مهر ۱۳۵۱ ما را از زندان قصر در تهران به زندان وکیلآباد مشهد منتقل کردند. در آنجا هم توی چشم من میزد که بهمن بازرگانی بیشتر با تودهایها حشر و نشر دارد و از مجاهدین فاصله میگیرد. وقتی هم که از وضعیت او میپرسیدیم، صادقانه برخورد نمیکرد و معلوم بود که یک چیزهایی را پنهان میکند. در واقع داشت از دور مبارزه خارج میشد و بالکل کنار میکشید.
این چیزها در آن زمان اولش برای ما روشن نبود و این هم که کسی مثلاً مریض یا گوشهگیر باشد محل ایراد نبود، نگو که اصل موضوع چیز دیگریست که بعدها یکی پس از دیگری بیرون زد و در جریان اپورتونیستی و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خیلی بهجیب شاه و شیخ ریخت. من روزبهروز این قضایا را از همان اوین و زمان بازجوییها تا زندانهای مختلف شاهد بودهام. الآن هم شاهد پرده کثیف دیگری از این نمایشنامه با بازیگری بهمن بازرگانی هستیم. موضوع چیست؟
موضوع این است که سپاه و اطلاعات آخوندها هم مثل ساواک شاه میخواهند شانس خودشان را در متلاشی کردن مجاهدین آزمایش کنند. البته کور خواندهاند. چون حالا ما ۵۰سال تجربه داریم و دوران اپورتونیستی را از سر گذراندهایم و بهقول سردار خیابانی به آنها باید گفت شتر در خواب بیند پنبهدانه! و شما خوب میدانید که برادر (مسعود) ما را از چه گردنههایی در این ۵دهه عبور داد.
مهمتر از همه چیز، امروز مجاهدین به انقلاب خواهر مریم مجهز و مسلح هستند که این آنها را شکست ناپذیر میکند. این مهمترین و بالاترین حلقهٔ کار ماست.
عباس داوری: راستی تو مسعود را از چه زمانی میشناختی؟
محمد سادات دربندی: در آبان ۱۳۴۹ من با او در دوبی جلوی اداره کل پست قرار داشتم و علامت شناسایی روزنامه لوله شدهای بود که در دست راست او بود. او از عمان و بیروت میآمد و حامل نامههای عرفات بهقاضی و معاون امیر شارجه بود که نفرات فتح بودند. نامهها در مورد ضرورت کمک مخاطبان به ما در مورد برادرانمان بود که در دوبی دستگیر شده بودند و آن شیخ نشین درصدد استرداد آنها بهرژیم شاه بود.
من برادر را که از همین دوبی برای آموزش نظامی بهالفتح رفته بود، تحویل گرفتم و به خانهمان که یک تک اتاق بود و تقریباً روی شن میخوابیدیم بردم و او کارش را با قاضی و معاون امیر شروع کرد و در عرض مدت کوتاهی توانست عکسها و مدارکی را که هویت واقعی برادران ما را برملا میکرد از پرونده بیرون بکشد و بهجای آنها عکسها و مدارک غیرواقعی را که آماده میکردیم در پرونده جایگزین کند. بهنحوی که وقتی مقامات دوبی عکسها و مدارک غیرواقعی و جایگزین شده را به تهران فرستادند، ساواک فکر کرد با یک شبکه قاچاق معمولی روبهرو است و از روی آن مدارک بههویت و کار سازمان نرسید. در غیراین صورت، یعنی اگر در همان زمان سازمان و افراد آن لو میرفتند، اصلاً کار بهضربه شهریور۱۳۵۰نمیرسید. برادر (مسعود) وقتی کارش را انجام داد به تهران رفت و ما نفراتی که مانده بودیم تحت فرماندهی شهید رسول مشکینفام هواپیما را که حامل برادران دستگیر شده بود روی آسمان خلیجفارس تسخیر و به بغداد بردیم که ماجرای جداگانهای دارد و در تاریخچه سازمان و همان کتاب شرح تأسیس آمده است.
عباس داوری: خواهش میکنم برای حسن ختام هم که شده آن داستان را که با شوخی میگفتند «محمد سادات دربندی و چمدان سحرآمیزش» این را برای ما بگو. همچنین در مورد عضوگیری خودت و رفتن و برگشتن بهفلسطین…
محمد سادات دربندی: من در مهر ۴۸عضوگیری شدم. در زمان رفتن بهفلسطین و پایگاههای الفتح، مسئولم مجاهد شهید محمود عسگریزاده بود که مأموریت را بهمن ابلاغ کرد. در همین اثنا ۶نفر از بچهها در دوبی دستگیر شدند که یکی از آنها سردار خیابانی بود. اینجا بود که مأموریت من عوض شد و باید برای کمک بهنجات دستگیر شدگان به دوبی میرفتم. چون هیچ مشکل قانونی نداشتم سریعاً با گرفتن پاسپورت و بلیت عازم شدم و در دوبی به مجاهد شهید رسول مشکینفام پیوستم که برای فرماندهی عملیات نجات بچهها از فلسطین برگشته بود. حسین روحانی هم که عضو مرکزیت در آن زمان بود و هنوز مثل همین بهمن بازرگانی اپورتونیست نشده بود، با ما بود.
در این جریان از طراحی و ابتکارات و فرماندهی رسول هر چه بگویم، کم گفتهام. او تقریباً یک غیرممکن را در آبان ۱۳۴۹ عملی کرد و درست در زمانی که میخواستند نفرات ما را تحویل رژیم ایران و بهساواک بدهند ما توانستیم نقشه ساواک را در هم بکوبیم و خنثی کنیم یعنی واقعاً از توی شکست یک پیروزی خلق شد.
قبل از آن، همانطور که گفتم، با نامههای عرفات که برادر مسعود آورده بود و با جایگزین کردن مدارک در پرونده، پلیس دوبی گیج شده بود و سر در نیاورد موضوع چیست. نهایتاً مأموران ساواک آمدند دوبی و یک دیداری با بچهها در زندان داشتند. پروندهها را خواسته بودند و تقاضا دادند که اینها را تحویل ما بدهید و دوبی هم پذیرفته بود. اما ما توانستیم مسافر همان هواپیمایی بشویم که داشت بچههای دستگیر شده را برای استرداد بهساواک شاه بهبندرعباس میبرد. یک هواپیمای کوچک داکوتای دو موتوره بود که توان پرواز طولانی هم نداشت. بههمین دلیل ما مجبور بودیم یک توقف کوتاهی برای سوختگیری در قطر داشته باشیم که البته بهسادگی نمیپذیرفتند. بعد خواستیم در بصره بنشینیم اما عراقیها گفتند به بغداد بروید. در بغداد از همان اول ما را دستگیر و بقیه مسافران و خدمه هواپیما را آزاد کردند و فرستادند بروند. بعد بازجویی و شکنجههای ما شروع شد. یک بازجویی سخت که اصلاً انتظارش را هم نداشتیم و میگفتند شما کی هستید؟ بدتر اینکه مشکوک بودند که این کار ما طرح ساواک و رژیم شاه باشد که آن زمان با عراق سرشاخ بود. از طرف دیگر ما طبق قراری که با خودمان داشتیم مطلقاً نباید از وجود سازمان و مأموریت خودمان در رابطه با سازمان با عراقیها حرفی میزدیم. بنابراین فقط میگفتیم که یک جمع ۹نفری هستیم که شما ما را دستگیر کردید و میخواستیم برای آموزش بهفلسطین برویم اما هیچ وابستگی گروهی و سازمانی نداریم. طبیعی بود که عراقیها باور نکنند و بر شک و سختگیری آنها افزوده شود. یکی دو ماه زیر بازجویی و شکنجههای مختلف بودیم. از آن طرف آقای طالقانی با جوهر نامریی از تهران برای خمینی که در نجف بود نوشت که پیش دولت عراق پا در میانی کند اما خمینی هیچ کاری نکرد. عاقبت باز هم عرفات و نماینده الفتح با اقداماتی که از تهران و پاریس کردند، دخالت کردند و ما بعد از دو ماه تحویل نماینده الفتح در عراق شدیم. الفتح سریعاً ما را از عراق بهپایگاه خودش در طرطوس سوریه برد و ما به سایر برادرانمان که از اردن به آنجا رفته بودند، پیوستیم.
آموزشهای ما بیش از ۳ماه طول کشید و بعد تکتک از راههای مختلف بهایران برگشتیم تا بتوانیم کارمان را شروع کنیم. من که قانونی خارج شده بودم میتوانستم قانونی هم برگردم. در حالیکه بقیه بچهها که از طریق قاچاق و لنج به دوبی رفته بودند، باز هم باید از همین راهها برمیگشتند. بعد من به دوبی آمدم و از دوبی با هواپیما بهبندرعباس و قرار بود بقیه راه را تا تهران زمینی بیایم.
موضوع چمدان هم این بود که هر کدام از بچهها که به تهران برمیگشتند، یک چمدان تسلیحات و مهمات و مواد انفجاری با خودشان میآوردند. مانند شهید بنیانگذار اصغر بدیع زادگان که مسلسلها را از فرودگاه مهرآباد توانست وارد کند. سهمیه من هم یک چمدان بزرگ بود که کف آن را جاسازی کرده بودند و پر از مواد و سلاح بود. این همان چمدانی بود که بعداً بچهها بهشوخی بهخاطر قضایایی که اتفاق افتاد بهآن عنوان «سحرآمیز» دادند! من این چمدان را بهراحتی به دوبی و از آنجا با هواپیما بهبندرعباس آوردم.
اما در مسیر بندرعباس نه این چمدان بلکه مهماندار هواپیما بود که باعث دردسر شد. توی هواپیمایی که از دوبی بهبندرعباس میآمدیم از قضا مهماندار این هواپیما که یک جوان حدود ۲۴- ۲۵ساله بود،مهماندار همان هواپیمایی بود که ما یک سال قبلش آن را به بغداد برده بودیم. این مهماندار توی هواپیما داشت پذیرایی میکرد و چشمش بهمن افتاد و شناخت. من هم همانجا متوجه شدم که من را شناخته است. یک سؤالی از من کرد که من شما را جایی ندیدم؟ من منکر شدم و گفتم یادم نمیآید شما را دیده باشم. او دیگر چیزی نگفت ولی بلافاصله رفت توی کابین خلبان و من فهیمدم حتماً خبر میدهد. وقتی هواپیما بهبندرعباس رسید من از پنجره نگاه میکردم و دیدم که پلیس دور تا دور هواپیما را محاصره کرد. از پلکان هواپیما که پایین آمدم در حالیکه بقیه مسافران برای حل و فصل مسائلشان به سالن میرفتند، پلیس آمد و بهمن گفت شما از اینطرف با ما بیایید. بعد پرسید وسایلی ندارید؟ گفتم چرا یک چمدان دارم. البته روی چمدان اتیکت و اسم بود. پلیس چمدان را چک کرد و دید وسایل معمولی است. بعد مقداری سؤال و جواب کرد که کی هستی و چی هستی و در دوبی چه میکردی؟ گفتم یک کارگر ساده هستم و برای پیدا کردن شغل به دوبی رفتم و حالا دارم برمی گردم پیش خانوادهام….
بعد من از آنها پرسیدم که موضوع چیست و چه مشکلی پیش آمده، پلیس گفت مشکلی نیست چند تا سؤال و جواب دارند. بعد من را فرستادند به زندان عادی در بندر عباس. یک هفته یا ده روز گذشت، بدون هیچ سؤال و جوابی گفتند میخواهیم تو را بفرستیم تهران.
من شروع بهشکوه و شکایت کردم که چرا باید شما مرا به تهران بفرستید؟ مگر من چه جرمی دارم؟ گفتند ما نمیدانیم میروی به تهران آنجا معلوم میشود.ده روز دیگر هم طول کشید تا من را راهی تهران کردند. یعنی من حدود ۲۰روز در زندان عادی بندرعباس بودم و حدود نیمه شهریور (۱۳۵۰) به تهران رسیدم. تا این زمان بقیه را در تهران دستگیر کرده بودند و من هم لو رفته بودم که قرار است به تهران بروم. مهماندار هواپیما و پلیس بندرعباس هم قضایا را گزارش کرده بودند. سرانجام از تهران خواسته بودند که من را بفرستند. تا این زمان من خودم لو رفته بودم اما کسی از موضوع چمدان و محتویات آن خبر نداشت. وقتی وارد اوین شدم چمدان را از من گرفتند و بعد بردند بازجویی و اینکه تو کجا بودی و در چه زمان عضوگیری شدی و در بیروت و فلسطین چه میکردی؟ جوابهای من هم در چارچوب محملهایی بود که ساخته بودیم یا خودم بهعقلم میرسید. بعد هم خیلی از بچهها را با من روبهرو کردند که بجز برخی مثل محمود عسگریزاده بقیه را نمیشناختم.
یک شب ناگهانی من را صدا زدند و بهمحض اینکه روی صندلی نشستم شروع کردند بهزدن و بهقول خودشان فوتبال کردن. یکی با لگد میزد و بهدیگری پاس میداد و آن دیگری بر زمین میکوبید. من پرسیدم موضوع چیست؟ بازجو (کمالی) گفت: فلان فلان شده میخواستی همه ما را بکشی… میخواستی چه کار کنی؟
گفتم من توی زندان چه جوری میخواستم شما را بکشم؟ بعد یه هو چمدان را باز کرد بهمن نشان داد. دیدم محتویات جاسازی شده در چمدان، در فضای گرم روغن پس داده و چمدان از زیر و بدنه چرب شده و توجه آنها را جلب کرده بود. جاسازی را هم باز کرده بودند و سلاح و مواد را وسط اتاق گذاشته بودند. کمالی باز هم نعره میکشید که تو میخواستی مرا بکشی این چمدان زیر پای من بود و اگر من بهآن شلیک میکردم این مواد منفجر میشد و اینجا با همه همکاران کشته میشدیم….
بعد از توپ فوتبال و مشت و لگدهای بعدی مدتی گذشت و من را بهاتاق دیگری بردند. آنجا فهمیدم که برادران خودمان را صدا کردهاند. کمالی دوباره داد و فریادش را شروع کرد. راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم گیج شده بودم که چی باید بگویم. وقتی جلوی این جمع کمالی دوباره جیغ و دادش را شروع کرد، برادر مسعود گفت اینکه اصلاً خبر نداشته در این کیف چی بوده. این را در بیروت به او دادهاند تا به تهران بیاورد و بهمابدهد. خودش که اصلاً اطلاع نداشته توی این چمدان جاسازی و این چیزها را دارد والا چرا باید آن را با خودش توی زندان شهربانی و ساواک بیاورد، اگر خبر داشت یک طوری از سرش باز میکرد و لازم نبود با خودش بیاورد. وقتی برادر این حرف را زد من خط گرفتم و توی بازجویی همین را چسبیدم و گفتم که من هیچ خبر نداشتم و تا آخر هم روی همین ایستادم. آن زمان مسئولان بالاتر همه کارها را بهعهده میگرفتند تا پرونده بقیه را سبک کنند.
این بود داستان چمدان «سحرآمیز»!