Loading...

آیا منتقدین همان جداشدگانند؟ قسمت پنجم

image
۲۶ اسفند ۱۳۹۲

آیا منتقدین همان جداشدگانند؟ قسمت پنجم

در مقالات گذشته با ارائه مثالها و اسنادی غیر قابل انکار، بحث «منتقد» را به پیش بردیم. و گفتیم که فرد «منتقد» دوست می باشد و دشمن نیست و به همین خاطر نیزسنگر مقاومت ومبارزه برعلیه آدمخواران عمامه دار را ترک نمی گوید. او می ایستد وبرای ادعای «انتقاد» خود «پیشنهاد» نیز می دهد وبرای اصلاح آن پروژه ـ که در حال حاضر سرنگونی است ـ تلاش می کند. درغیر این صورت دروغ می گوید و«انتقاد» فقط وفقط بهانه ای است برای توجیه بی عملی، یا قرار گرفتن در جهت خطوط فکری دشمن خونریز حاکم بر ایران.
راستی «منتقدین!» چه ارتباطی با «جداشدگان!» دارند؟ اصلآ جداشدگان چه کسانی بودند؟ این فیل را چه کسانی هوا کردند؟
در ابتدای دهه 1370 شمسی و در بحبوحه جنگ خلیج وحمله آمریکا به عراق، عده ای به دلائل مختلف که حق آزادانه وطبیعی هر فردی است، ازادامه مبارزه درصف مقدم نبرد، درشهرشرف «اشرف» بر علیه دیکتاتوری آخوندی و برای رفتن به سمت زندگی شخصی، تقاضای انتقال به پشت جبهه نبرد را نمودند. امر مبارزه یک انتخاب کاملآ آگاهانه وآزادانه است وحتی برای یک لحظه نمی توان یک فرد را به زور وارد مبارزه کرد. به قول «گورباچف» آخرین رهبر حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی، « به زور نمی شود کسی را گفت که بیا وخوشبخت شو!». در اینجا نیز نمی توان بزور فردی را «انقلابی» کرد. البته این نیز یک امرکاملآ طبیعی می باشد که در هر دو صف یعنی جبهه تکامل، عدالت، مقاومت ومردم و در طرف دیگر یعنی جبهه دیکتاتوری، باطل، وضد تکامل، یعنی رژیم پلید ودیکتاتوری آخوندی، هر کدام برای مرعوب کردن و ضربه زدن به ساختار «ایدئولوژیک، سیاسی، نظامی و فرهنگی» یکدیگر تلاش می نمایند. طبیعتآ نیز برای ضربه زدن به یکدیگر بدنبال نفوذ ویا یارگیری در درون مناسبات هم دیگرمی باشند.
انسانها با توجه به هر اندازه آگاهی که ازبی عدالتی در محیط پیرامون خود، واجتماعی که در آن زندگی می کنند بدست می آورند برای تغییر ونوآوری آن نیزبه همان اندازه آگاهی کسب کرده تلاش می نمایند. در کشورها ئی که ظالمان حاکم هستند، یک تشکیلات، یا سازمان انقلابی، یک ظرف مبارزاتی برای انسانهای آگاه است که خواهان تغییر می باشند، تا برای بر چیدن ظلم وستم مبارزه کنند.
در دهه 1370 شمسی وبعد از خروج عده ای از صف اول مقاومت در بیرون اشرف هر کسی آزاد بود تا مسیر زندگی خودش را انتخاب کند. انتخاب یک زندگی شرافتمندانه وانتقال به پشت جبهه وبعنوان حامی این مقاومت خونین بودن ویا اینکه به زیرعبا وقبای آخوند خونریز رفتن وتن به یک زندگی خفت بار دادن.
همانطور که در بالا اشاره نموده ام افراد با تمام خصا ئص وویژه گیهای فردی شان برای امر مبارزه وارد یک تشکیلات انقلابی می شوند . تا زمانی که در چهارچوب آن مناسبات وضابطه های آن تشکیلات که یک کار جمعی ومبارزه جمعی است مشغول مبارزه وفعالیت می باشند خصلتهای خود را زیاد بروز نمی دهند ویا شاید هم در خود فرو می دهند. اما به محض اینکه همین افراد مبارز دیروز، از آن چهارچوب ومناسبات وتشکیلات بیرون آمدند، دیگر به شخصیت اصلی خودشان در قبل از ورود به تشکیلات بر می گردند. واز اینجاست که فرد مبارز سابق آن طینت وچهره واقعی خودش را در دنیای خارج از مناسباتی که در آن زیست مبارزاتی می کرده است نشان خواهد داد. اصلآ به همین خاطر است که دیکتاتورها می خواهند تا تشکیلات انقلابی وجود نداشته باشد وسعی درمتلاشی نمودن آن می نمایند. به همین خاطر نیز دیکتاتورها فرد زندانی مبارز را برای شکستن وبه پاسیویزم کشاندن از جمع وتشکیلاتش ایزوله کرده وبعضآ نیز برای ماه های متوالی به سلول های انفرادی می برد. یا اینکه شکنجه اش می کند ویا مجبورش می کند تا برای مثلآ یک نیاز طبیعی صنفی یعنی رفتن به توالت از او تقاضا ویا خواهش نماید. لذا تمام تلاشش را می نماید تا دراجتماع ونزد مردم نیزبا تبلیغات دروغ آن سازمان انقلابی برانداز نظامش را نیزخراب کند.
مثالی می زنم: فرد زندانی که در زیر شکنجه وتحقیر توسط دشمن بدوراز تشکیلاتی که تا دیروزاو را تروخشک ایدئولوژیک وسیاسی می کرده است، دیگر شخصیت واقعی ودریافتهای خودش را در تنهائی وسختیها ودر میدان عمل نشان می دهد. می تواند سمبل یک مقاومت شود ویا یک فرد مترود شکسته شده و یا یک «بچه تواب مزدور» مثل ایرج مصداقی خریده شده توسط دشمن تبدیل گردد. لذا کسانی که اشرف را برای ادامه زندگی شان ترک نموده اند نیز در معرض چنین آزمایشاتی قرارگرفتند. این اصل شامل حال هواداران یک مقاومت نیز که ادعای حمایت از سازمان پیشتازشان را که در زیر موشک وبمباران دشمن است وسر رزمندگانش را تیر خلاص می زنند، یا بر بالای طناب دار رقص رهائی می کنند نیزمی گردد. مینیمم آن مرزبندی با رژیم ضد بشری و حفظ مرزسرخ وعدم رفت وآمد به ایران تحت حاکمیت آخوندی می باشد. که فی الواقع در این زمینه باید به تمام هواداران مجاهدین وشورای ملی مقاومت دست مریزاد گفت چرا که ازدیدار با تمام عزیزان خود در ایران واموالشان برای حفظ همین مرزبندی گذشتند.
درب «اشرف» باز شد و عده ای که تعدادشان زیاد نبود از آن خارج شدند. در اینجا مهم نیست که چه تعداد از آن درب خارج شدند، مهم اینست که بعد از خروج از آن درب به چه سرنوشتی دچار شده اند. 99 درصد از این تعداد سوار «اتوبوس شرف» شدند وبه خارجه آمدند وبعنوان هوادار سازمانشان در سرما وگرما، در برف وباران، در نیمه شبها وروزها صدا وفریاد یاران سابقشان شدند واز آنها حمایت ودفاع نمودند. آنها فقط صادقانه «جبهه اول نبرد» را به «جبهه اول نبرد سیاسی» در خارج ازاشرف عوض نمودند واز خود آنچنان فداکاری واز خود گذشتگی نشان دادند که از طرف رهبر مقاومت آقای «مسعود رجوی» لقب «اشرف نشانان» را گرفتند. آنها در لحظه لحظه زندگی شان همچنان فریاد می زنند: «خلق جهان بداند،مسعود رهبر ما ست».
اما عده ای که تعدادشان به تعداد انگشتان دست نیز نمی رسید سوار بر یک «مینی بوس» قراضه ای شدند که راننده آن «سعید امامی» و ماموران وزارت بدنام اطلاعات بودند. آنها رذالت وپستی ، نامردی ودروغ، پلشتی وخفت وهمدستی با شیطان را برگزیدند واز طرف آخوندها لقب «جداشدگان از سازمان مجاهدین» را گرفتند. این نیروهای بریده فرتوت به مزدور تبدیل شده بودند. آنها هر آنچه که از طرف «شمشیری» به دروغ بر علیه یاران سابقشان گفته می شد را نشخوار می کردند. دروغها آنچنان زیاد وآش آنقدر شور بود که یکی از این مزدوران که در غبال این اراجیف هزاران دلار دریافت نموده بود، به اعتراض برخواست وگفت: آخراین حرفهائی که ما قراراست برعلیه سازمان مجاهدین بزنیم تمامش دروغ است! جلاد درجواب می گوید:
«یک فرد سیاسی زرنگ برای رسیدن به هدف از دروغهای مصلحت آمیز می تواند به خوبی بهره برداری کند! درعالم سیاست همه چیز مجاز است!»
آنها بعد از به خدمت دشمن در آمدن با کمکهای مالی وامکانات دولتی قاتلان مردم ایران ابتدا تشکیلاتی به نام «جداشدگان» تشکیل دادند. در راس این تشکیلات وزارت بدنام اطلاعات بود. عمده فعالیت هایشان نیز در کشورهای اروپای غربی بود. آنها در ظاهر به سازمان مجاهدین خلق ایران وشورای ملی مقاومت «انتقاد» داشتند! اما در باطن طینت پست وکثیف وزارت بدنام اطلاعات را به پیش می بردند. در اینجا بد نیست یک تجربه ای را به عرض برسانم. در همان سالها به همراه یکی از دوستان برای کاری در مرکز شهرهامبورگ به دفتر کارآقای « دکتر-ح» که معمولآدر کارراه اندازی کنسرتها و بیمه وپاسپورتهای قلابی مشغول بود رفتیم. در کمال تعجب در سر درب دفترش تابلوی جدیدی دیدم! «کانون فرهنگی ایران وآلمان!». چند نفری که ازسر ووضع ظاهری شان معلوم بود از ماموران کنسول گری ایران درهامبورگ می باشند نیزاز دفتر کارش خارج شدند.آقای دکترکه مرا می شناخت واز هواداری من از مقاومت ایران خبر داشت، وقتی کنجکاوی مرا از رفت وآمدها وسر درب دفتر کار جدیدش دید گفت: «آقا هرمز، با این سر درب می شود بهتر کاسبی کرد!»
اینجا بود که فهمیدم می شود با هر اسمی ادعای مبارزه کرد! سازمان وتشکیلات آنچنانی راه انداخت! همانند مدعیان امروزی «منتقد» به همراه «بچه تواب ایرج مصداقی» در فضای مجازی سایتهای آنچنانی درست کرد. ویا مانند «جداشدگان» دهه هفتاد «مجله پیوند» منتشر کرد! مثلآ فضای دموکراتیک درست کرد تا هرکس که می خواهد در آن مطلب بنویسد و کار فرهنگی بکند. بر سر درب سازمان، دفتر وبقالی نیز تابلو و نامهای رنگی وپر طمطراق آویزان نمود! شعارهای زیبا داد. مردم را همانند جلادان در ایران، اما در خارجه بنام اپوزیسیون! یعنی با سلاح خودشان، به بیراهه کشاند واذهان را مغشوش نمود.
کلمات دروغ وزشت به خورد توده ها داد! فضای سیاسی را به نفع دشمن مسموم نمود. شرائط مبارزه با قاتلان مردم ایران را برای مقاومت ومردم سخت ودشوار کرد، تا مردم نفهمند که در این گونه دفترها وسازمانهای دست ساز دیکتاتوری چه جنس بنجلی به خورد توده ها داده می شود، تا دژخیم بتواند برای مدتی هم که شده، آرام بخوابد ودست قطع کند واعدام نماید. بهر حال همانطور که در بالا اشاره نمودم، «جنگ» است ودر جنگ نیز غیرازاین ازدشمن انتظاری نیست. آنچه که مهم می باشد این است که هواداران مقاومت هوشیارتر، این ماموران پر خط وخال را بهتر بشناسند وافشا نمایند.
آقایان «جداشدگان» قبل از هر چیز کانونهای مثلآ سیاسی، فرهنگی در کشورهای اروپائی ـ که دارای سردرب رنگی بودند، همانند دفتر «آقای دکتر» ـ را شناسائی نمودند. آنگاه به سراغ سازمانها و رسانه های لس آنجلسی وافراد سیاسی حتی با سابقه ـ که سازمان مجاهدین را «سازما نی خرده بورژوا!» می پنداشتندـ رفتند. آنها همگی وهم صدا قبل از هر چیزقلب وفرمانده این مقاومت یعنی «مسعود رجوی» را نشانه گرفته بودند.انها به دروغ فریاد می زدند: مجاهدین سکت هستند! مجاهدین می گویند: هرکه با ما نیست برماست! مجاهدین درپادگان اشرف زندان دارند! آنها خانواده ها را از هم پاشیدند! در مجاهدین حقوق بشر نقض می شود! مجاهدین نیزهمانند رژیم پلید آخوندی نسل کشی می کنند! آنها کردکشی نموده اند! آنها مزدور صدام حسین هستند! مجاهدین بچه ها را از پدر ومادرها جدا کرده اند!» در آن زمان «سعید شاهسوندی، شاگرد جلاد اوین (لاجوردی)» هم مانند «بچه تواب، ایرج مصداقی، شاگرد حاج داوود» در گزارش 92 آقای «مسعود رجوی » را به بحث آزاد در خود قرارگاه اشرف ودر حضور دیگر رزمندگان دعوت نمود! که در مقاله بعدی به افراد، سازمانهای مدعی طرفدار پرولتاریا و دموکراسی که از سر ضدیت کور ودگماتیسم وکوته بینی سیاسی وایدئولوژیک، بازیچه وعامل دست وزارت بد نام اطلاعات آخوندی گردیدند با ارائه سند بیشتر خواهم پرداخت.
هرمز صفائی نوائی
آلمان 24.03.2014
4.01.1393

آیا منتقدین همان جداشدگانند؟ قسمت چهارم

چگونه یک فرمانده ابتدا «برید»، آنگاه «منتقد!» وسپس «قاتل!» شد!
اواخر پائیز1361 بود. من به همراه چند تن از هم زنجیرانم ازمجاهد گرفته تا گروههای مختلف مارکسیست، در زندان سپاه قاائمشهر، در سلول مرگ، در انتظار اجرای حکم اعداممان نشسته بودیم. همه ی ما زندانبان مشترک، تخت شکنجه وجلاد مشترک داشتیم. طناب دارهمگی مان یکی بود. بین طناب دارمجاهد وغیرمجاهد تفاوتی وجود نداشت.

ما اگرچه با یکدیگر اختلاف نظر زیادی درنوع تاکتیک برای چگونه مبارزه نمودن با رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی داشتیم و با هم به بحث وتبادل افکار می پرداختیم، اما دراستراتژی سرنگونی رژیم ضدخلقی جمهوری اسلامی یعنی جانیان عمامه بسر، همانند یک تن واحد، یک عقیده ویک نظر بودیم. این تن واحد خودش را دررابطه برخورد منفی با توابین ونادمین وپاسداران وزندانبانان وبخصوص درمخالفت باجداسازی ظروف«مسلمان» و «مارکسیست» و«بهائی» به وضوح نشان می داد.
اینجا به بند سران یا بند اعدامیان معروف بود. همه ما با حکم یک حاکم ضدشرع بجرم محاربه با خدا! ومفسد فی العرض، باغی ویاغی محکوم به اعدام وتوسط یک جلاد مشترک نیز قرار بود که به چوبه دار کشیده شویم. لذا فریاد عدالت خواهی ما، فریاد آزادی ما، فریاد دموکراسی طلبی وآرمان خواهی مشترک وآرزوی قلبی مان رهائی مردم وزحمتکشان ازیوغ ستم وزنجیر وبهرکشی بود. ما دارای « درد مشترک» بودیم. ازحرافی های کافه نشینان خارجه و مبارزان بعد از ازساعت هفت شب وبعد ازتعطیلی کار و کاسبی، درفیسبوک ودنیای مجازی نیزخبری نبود. چرا که ما یاران در زنجیر همه گی خود دستی در آتش مقاومت داشتیم.
زمزمه ضربه خوردن تشکیلات جنگل مجاهدین در مازندران در زندان پیچیده بود. عده ای می گفتند که همگی انها را دستگیر وبه زندان مخوف«اوین» برده اند. عده ای می گفتند که آنها را در زندان سپاه «چالوس» به اسارت وزنجیر کشیده اند.
اما اولین سوالی که به ذهن ها خطور می کرد این بود که « چگونه چریک های مجاهدین در جنگل، که همه مسلح به سلاح های مختلف وسیانوربودند بصورت دست جمعی دستگیرشدند؟» همان داستانی که بعدها در شهادت 52 تن ازمجاهدان دراول شهریور 1392 در شهر پایداری وشرف اشرف، تکرار شد.
چند ماهی از این خبر گذشته بود که در یک روز سرد پائیزی، زندانبانان تمام زندانیان زندان سپاه قائمشهر را در مسجد زندان «منکرات» سپاه جمع نمودند. ولوله ای در زندان به راه افتاد و همه از سر کنجکاوی شروع به پچ پچ نمودند. برروی دیوار ها وپشت بام های زندان سپاه نگهبانان را چندین وچند برابر کردند. آن روز من کارگر نهار بندمان بودم. عقربه ساعت، یک بعد از ظهر را نشان می داد که ناگهان پتوی جلوی درب بند به کناری رفت وفرمانده سپاه چالوس ومسئول زندان سپاه قائمشهر به همراه یک نفر وارد شدند. من در جای خودم خشکم زد. از دلهره وشوک قلبم داشت از دهانم به بیرون می پرید. آری او خودش بود. «فرمانده فرهاد». اوکه از نظر تئوری، از قرآن گرفته تا کتب مارکس ولنین ومبارزات آمریکای جنوبی ودیگرانقلابات جهان را از بر بود!.
او مرا دید وشناخت. برای لحظه ای چشمم توی چشمش افتاد. دیگرآن نگاه وآن تیزی و آن هیبت وعظمت را در نگاهش نمی دیدم. در همان چندثانیه ای که چشمانمان به چشمان یکدیگر افتاد اورا فردی فرتوت، مغلوب ومرعوب دشمن، شکست خورده وتسلیم شده به دشمن دیدم. آری او که در آن زمان که در صف مقاومت و فرمانده سپاه عدالتخواهی وانقلابیون بود، از هیبت وعظمت برخوردار بود، اینک خواری وذلت را در چشمانش می دیدم .
حالا او با فرمانده سپاه چالوس همانند یک دوست می گفت ومی خندید! او را به جایگاه سخنرانی بردند. او در سخنرانی 30 دقیقه ای اش فقط از مجاهدین وجنگ مسلحانه ومناسباتشان «انتقاد» می کرد!. بخشی از انتقادات وی به مجاهدین اینها بود.
«1- باتمسخر وبرای بی اهمیت نشان دادن فعالیت های سیاسی مجاهدین در خارجه ـ می گفت « محمود مهدوی در زیربرج ایفل در پاریس دارد برای دموکراسی مبارزه می کند»!
2- «بچه مسعود رجوی یعنی تنها یادگار اشرف که در تلویزیون رژیم این کودک خردسال را در بغل لاجوردی بر سر جنازه مادرش به اسیری گرفته بودند از شیر مخصوص استفاده می کرده است!. زهی بیشرمی !»
3ـ «بخاطرسیاست غلط مجاهدین تا کنون بیش از 700 نفر در حد اعضای سازمان در مازندران کشته شده اند! »
دقیقآ همانند بسیاری از«بریدگان مستعفی» کذائی امروزی در سایت های مجازی، که با وقاحت وبی شرمی تمام برای توجیه بریدگی وپاسیو بودن خود، به جای گرفتن یقه دشمن وقاتل، یقه خود مجاهدین را می گیرند و برای کشته شده های خود مجاهدین در«اشرف»و «لیبرتی» کاسه داغتر از آش می شوند و به اصطلاح دل می سوزانند!. «منتقدین» سایتهای مجازی نیز با انتقاد از هرگونه فعالیتهای سیاسی مجاهدین، با مزخرفاتی همچون « مجاهدین جای گرم می خوابند»، «غذای داغ وشکم پر می خورند» و«رزمندگان لیبرتی زیر موشک باران هستند ویا در اعتصاب غذا بسر می برند! ولی رهبری مجاهدین درجای امن می باشد» برخورد می کنند. این ها لاطائلات نشخوار شده قدیمی دشمنان وبریدگان از مبارزه می باشد.
تمام کسانی که از مبارزه می برند ـالبته حساب انسانهای باشرف که صادقانه بدنبال زندگی شرافتمندانه خود می روند که حق طبیعی شان نیز می باشد کاملآ با این جماعت جداست ـ بلافاصله برای بدر بردن خود از این بریدگی وتوجیه خیانتی که در پیش دارند ابتدا «منتقد» مجاهدین وشورای ملی مقاومت می شوند. وز وز منتقد بودنشان بدون شک بودار ومشکوک است و برای ما شاهدان بیش از 35. سال تاریخ مبارزه برعلیه فاشیسم مذهبی پدیده تازه ای جز ترویج وتبلیغ پاسیویسم و بی عملی وکنار کشیدن از مبارزه با جانوران آدمخوار عمامه دار نیست.
چگونه تشکیلات جنگل مازندران ضربه خورد؟
فرمانده «فرهاد» در یکی از ایست های بازرسی سپاه در شهر دستگیر می گردد. آنگاه درزندان به دشمن قول همکاری برای ضربه زدن به دوستان ویاران سابق خود را می دهد! و تشکیلات مجاهدین در شهرهای مازندران، عمدتآ در بابل را که مرکز تشکیلات مجاهدین دراستان مازندران بود را لومیدهد وضربه می زند .
خبر حمله به خانه های مخفی مجاهدین وشهادت یارانمان را در زندان از طریق تلویزیون رژیم می شنیدم وبه خود می پیچیدم. نزدیک به 30 نفر از کادرهای باتجربه وتشکیلاتی سازمان در استان مازندران خانه های مخفی شان توسط یک « فرمانده سابق» جبهه انقلاب ضربه خوردند وشهید شدند .در اینجا بی مناسبت نمی بینم تا به افاضات عضو بریده از شورای ملی مقاومت کریم قصیم اشاره کنم که از یک فرد بریده از صف انقلاب ومردم با افتخاربا عنوان «فرمانده افشار» یاد کرده! واین مردک بریده از مبارزه را بخاطر فرمانده بودنش در «اشرف»، حلوا حلوا می کند!.
غافل از اینکه به هنگام جنگ در هیچ یک از انقلابات عصر نوین با فرماندهی که به هنگام نبرد سنگر را رها کند یه گونه ای دیگر غیر از برخورد انسانی که مجاهدین با این بریده تنظیم کرده اند برخورد می کردند. زهی بی شرمی وسقوط بدون دنده وترمز به جبهه ضد خلق.
مجاهدین برای حفظ دیگر نیروهای خودشان از طریق صدای مجاهد خطاب به تمامی کسانی که وی را می شناختند اعلام میکنند تا اطلاعات خود را از این خائن دور نموده وبسوزانند. اما به دلائل خاص جغرافیائی وامکاناتی، که در دفعات دیگر به شرح کامل زندگی چریکهای مجاهد در جنگلهای «شیرگاه» وساری خواهم پرداخت، تشکیلات جنگل از ارتباطات صوتی محروم بودند. تنها رابط آنزمان تشکیلات جنگل وشهر، خود « فرمانده فرهاد» بود. لذا 16 ستاره از ستارگان جنگل مازندران، چریک های مجاهد عاشق میهن وزحمتکشان، غافل از هرگونه اطلاع که فرمانده شان ابتدا بعد از بریدن از مبارزه، «منتقد» سازمانی شده است که خود تا دیروز فرمانده اش بود!.
اما« فرمانده فرهاد» تصمیمش را گرفته بود. او در سر نقشه ای را می پروراند. او همانند بسیاری ازبریدگان ازمبارزه بلافاصله بعداز بریدن از صف خلق وانقلاب « منتقد» مجاهدین شده وقصد نابود کردن این تشکیلات «جهنمی!»«سکت!» «غیردموکرات!»«منحط!» و«انتقاد ناپذیر!»را کرده بود.
آنها بی خبرازهمه چیز وهمه جاهمچنان نگران وچشم براه فرمانده شان ماه های متوالی درجنگلهای مخوف «خی پوست» سرگردان بودند. فرهاد به همراه سپاه ضدخلقی، خانه هائی را بعنوان خانه های مخفی آماده وعادی سازی می کند. درون خانه نیز ماموران وزارت بدنام اطلاعات که سر و وضع ظاهری خودشان را بصورت مجاهدین در آورده بودند مستقر می شوند. فرهاد که دیگر در رذالت وپستی آزمایش خود را به دشمن پس داده بود به همراه سپاه به نواحی جنگل شیرگاه رفت. وی یک عدد سلاح کمری کالیبر45 که سلاح سازمانی اش بود از سپاه می گیرد وخود را به یاران ودوستان دیروزش می رساند. دوستانش بی خبر از همه جا اورا که حال به یک مزدور بریده وخائن تبدیل شده بود در آغوش می گیرند. فرهاد می گوید که خط سازمان عوض شده و ما باید جنگل را ترک نمائیم. سلاح ها وسیانورها را بردارید تا ابتدا به شهر ساری وآنگاه برای ادامه مبارزه به منطقه کردستان برویم. آنها جنگل را به قصد منطقه کردستان ترک می کنند و به خانه های مخفی سازمان! که درحقیقت پاسداران درآن مستقر بودند وارد میشوند. پاسداران ـ که عادی سازی کرده بودند ـ آنها را در آغوش می گیرند و می گویند شما در خانه امن سازمان هستید وسلاح ها وسیانورهایتان را تحویل بدهید.
آنها بی خبر از همه چیز این کار را انجام می دهند وهمگی که 16 نفر بودند دستگیر می گردند. این ستارگان آسمان سبز مازندران پس از تحمل ماه ها شکنجه در یک بیدادگاه جمهوری اسلامی به اعدام محکوم می گردند. آنها سرانجام در سحرگاه 19 اسفند 1363 در زندان ساری به همراه خود «فرمانده فرهاد» خائن ومزدور «منتقد» به جوخه اعدام سپرده شدند. در سحر گاه 19 اسفند، 16 « روجای مازندران» به دارکشیده شدند.
بحر خزر ازغم 16 ستاره سرخ مجاهد مویه سرداد و جنگل مازندران وزحمتکشان آن خطه را در غمی عمیق فرو برد. آری تمام کسانی که از مبارزه بریده اند، ابتدا برای توجیح بریدگیشان «منتقد» سازمان خود شده وآنگاه در صف دشمن قرار گرفته ومزدور میگردند.
شک نباید کرد چون منتقد واقعی، صحنه مبارزه را به بهانه «انتقاد» ترک نمی کند.
هرمز صفائی نوائی
آلمان 10.03.2014
17 اسفند1392