Loading...

نامه زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت كرج - قسمت اول

image
۲۴ آبان ۱۳۹۳

نامه زنداني سياسي سعيد ماسوري از زندان گوهردشت كرج - قسمت اول


برادرعزيز و دوست داشتني ام وحيد...
ازخيلي وقت ها پيش ، از من خواسته بودي که از زندان برايت بنويسم و از فضا و شرايط زندان برايت بگويم، صادقانه بگويم که رغبتي به نوشتن نداشتم چون مي دانستم تا بخواهم آن را جمع و جور کنم، قطعاً در بازرسي ها و تفتيش هاي زندان توقيف مي شود. چرا که در زندان اجازه نمي دهند نوشته اي را بيرون بدهي، مگر چند خط احوالپرسي آنهم بطور ماهانه اين را هم بلافاصله اضافه کنم که نوشتن اين صفحات را هم با ترس و دلهره، هم بخاطرعواقب کيفري آن و هم بخاطر ناقص ماندن، با ترديد بسيار شروع کردم و تقريباً بدون هيچ تصحيح و بازنويسي، تنها سعي کردم بسرعت بنويسم و در اولين فرصت پيش آمده به بيرون بفرستم، لذا قطعاً نقص و کمبود و حتي جملات ناقص و چه بسا غلط هم در آن خواهي يافت که عمدتاً به علت شتاب در نوشتن بوده... البته کم سوادي خودم هم بي تاثير نبوده ...
نکته ديگر اينکه از آنجائيکه نه نويسنده بوده ام ونه اهل قلم يکسري وقايع، مشاهدات و احساساتم رانوشته ام گاهي از زبان راوي اول شخص و زماني از زبان راوي سوم شخص و...نوشته ام که نتوانسته ام آن را يکدست کنم بنابراين هر چه به ذهنم مي آمد به همان شکل مي نوشتم.لذا راوي و مخاطب و غيره در کار نيست و انسجام درستي هم ندارد مگر اينکه خودت آنرا مرتب کني (که به نظرم به زحمتش نمي ارزد)...اسامي افراد را هم عامداً نياورده ام که اگر مطالبي را اشتباه کرده و يا قضاوت غلط کرده ام، توليد مساله اي براي آنها نباشد و فرصت را به آنها داده باشم تا روايت خودشان را بنويسند... اگر چه برخي با ادعاهاي بي اساس و شهادتهاي دروغ خود، سالهاي سال بر محکوميتم افزودند که البته در قياس با ظلم و اجحاف قوه قضائيه مسلوب الاختيار و بله قربان گو و بويژه قضّاتي که براي چاپلوسي و يا از ترس مؤاخذه اربابان، در شدت مجازاتها و احکام صادره بر هم سبقت ميگيرند،محلي از اعراب ندارند ،تنها اسم کامل کساني را نوشته ام که در سرنوشت اين مملکت نقش داشته اند و بهمين خاطر بحثي "فردي" نبوده...
خوب... از آنجائيکه دوران قبل از زندان را گرچه سن وسالت کم بوده ولي کم و بيش ميداني، و تو هم بيشتر از فضا و احوالات زندان پرسيده بودي، من هم با مقدمه اي کوتاه شروع کردم و بلافاصله لحظه اي را نوشتم که خودم را بر تخت بيمارستان(زندان) يافتم... در ادامه مي خواستم تنها حوادث و وقايع را برايت بنويسم، ولي آنرا خسته کننده و تکراري ديدم. چون زندان بعنوان نوعي از زندگي( اگر نگويم مرگ ) تنها تکرار است، تکرار است و باز هم تکرار ... و اين نمي تواند چندان مفيد فايده بوده و جاذبه اي داشته باشد... از طرفي مي خواهم بعنوان برادرکوچکترم (کوچکي سني را ميگويم داداش کوچولو!) بداني که چهره خروجي من ( برادربزرگترت ) در انتهاي اين خاطرات ممکن است خيلي براي تو خوشايند نباشد و بدان که با الگوها و آرمانهاي توحيدي و آزاديخواها‌نه خودم و بسياري ازهمقطارانم که قهرمانانه بر چوبه‌هاي دار بوسه‌ زدند بسيار فاصله دارم و هم ازاين روست که با وجود اينکه ۱۴ سال است که در زندان هستم ولي‌ هنوز زنده‌ام و اعدام نشده‌ام ولي‌ همقطارانم همه!!! اينرا نه از موضعي شهادت طلبانه و فناتيک بلکه ازآنرو مي‌گويم که مي‌خواستم در خلال اين سطور هم، همان باشم که واقعا بوده و هستم نه چيزي بيشتر، تا پيوسته به خاطر داشته باشم که نسبت به آرمانها و در حق مردمان مظلوم و ستمديده ميهنم بسيار بدهکار و شرمنده‌ام و عمدتا شايسته مؤاخذه وسرزنش، تا تفاخر و طلبکاري بخاطر سنوات زندان و وقايع آن...با اينهمه باز هم گمان مي‌کنم که لذت زندگي (حتي اگر بخش زيادي از آن در زندان باشد)و کلاً معناي" انسان بودن"، تلاش و بازهم تلاش براي پر کردن همين فاصله هاست، هم در زندگي شخصي و هم در ارتباط با کشور و هموطنانم لذت زندگي آنجائيست که بدانم زندگي ام مصروف کاري شده درراستاي آنکه ديگرکسي مجبور نباشد به خاطرمطالبه حقوق حقه مردمش اعدام و شکنجه شود و يا مجبور نباشد که همه يا بخشي از زندگي‌اش رادر زندان بگذراند...تا ديگر پدران، مادران و همسران مجبور نباشند فراق و جدايي عزيزانشان را تحمل کنند... و بالاخره... تا ديگر دختر و پسر بچه ايراني اشک ستمي که بر او و خانواده اش رفته را بر گونه هايش احساس نکند... راستي! اين دليل خوبي براي تحمل اين فراقها , جدائيها , اعدام ها و تحمل اين همه ساليان زندان نيست؟؟
با طلب بخشش از خداوند متعال و هم ميهنانم بخاطر همه قصور وتقصيراتم...
اَحَسِبَ النّاسُ اَنْ يتْرِکوا اَنْ يقوُلوا آمَنّا وَ هُمْ لا يفتنون (مردم فکر ميکنند هم اينکه گفتند به خدا ايمان آورده اند کافيست و ديگر آزمايشي نمي شوند)
از آنجايي که قريب به ۱۴ سال از اين قضايا مي‌گذرد،بخاطر آوردن جزئيات و تاريخ وقايع چندان ساده نيست. تلاش کردم با برخي‌ يادداشت هاي بجا مانده(چون چندين بار يادداشتهايم را در تفتيشهاي زندان بردند و يا در جابجأيي‌ها از اين زندان به آن زندان توقيف کردند) و خاطرات بچه‌هاي ديگر قدري از آن وقايع راباز نويسي کنم و لذا ممکن است چندان دقيق نباشد و يا بعضا تقدم و تأخر حوادث به هم خورده باشد... روز ۱۹ دي‌ ماه ۱۳۷۹ بود، حوالي ۷ شب که در شهر اهواز منتظر ماشين ايستاده بوديم، غافل از اينکه در يک تور پليسي گسترده افتاده بوديم ولي‌ متوجه آن نشده بوديم. با وجوديکه مستمرا مواظب اطرافمان بوديم ولي‌گسترده بودن و تنوع ماشينها و تيمهاي مراقبتي اطلاعات مانع از شک کردنمان شده بود،چون تصورش را هم نمي‌کرديم که براي ۲ نفر اينهمه نيرو به کار بگيرند. لذا با همين ساده انگاري از دوستم غلام حسين جداشدم تا چند بسته بيسکويت براي بين راه تا تهران بگيرم...به همين منظور از او که جلو خيابان ايستاده بود که ماشين بگيرد جدا شدم و وارد يک مغازه شدم...هوا تاريک بود و خنک... چراغهاي همه مغازه‌ها مثل خروجي همه شهرها روشن،ولي‌ ترددات جز براي مسافران و اهالي آن منطقه نسبتا خلوت بود. وارد مغازه شدم و سفارش چند بيسکويت دادم و همين که خواستم کيف پولم را دراورم،چيزي به سنگيني‌ يک پتک و از پشت توي سرم خورد و يکي‌ هم بلافاصله از کمر مرا محکم گرفت، به طوريکه دستهايم را نتوانم تکان بدهم. درحاليکه بر اثر ضربه خون روي صورتم‌ جاري شده بود،يکي‌ ديگر با ضربات محکم اسلحه ش به فک و دهانم مي‌کوبيد تا دهانم را باز کند و نگذارد سيانورم را بشکنم... ولي‌ من قبلا اين کار را کرده بودم و به تدريج در حال بيجان شدن ،روي دستشان مي‌‌افتادم...آنها هم مستمرداد مي‌زدند که مردم جمع نشوند وبه همه مي‌گفتند که ما دزد و قاچاقچي مواد مخدر هستيم تا مانع تجمع و ياهرگونه همدردي و دلسوزي شوند... البته اين سياست هميشگي آنها بوده...الغرض...ديگرمتوجه چيزي نشدم...
چهارشنبه 24 دي 93