با آرزو یا رؤیایی به خواب می روم
با آرزو یا رؤیاییهر شب به خواب می روم
این آرزو یا رؤیا را به خواب می بینم
و با این آرزو یا رؤیا بیدار می شوم
رؤیای رهایی تو ، یوسف کنعانم
که در چاه خیانت نابرادری ها
گرفتار آمدی
می دانم که بر سر چاه
گرگان به خون تشنه
کفتاران گرسنه
له له زنان گرد چاه
می چرخند و می چرخند
در نگاه حیوانیشان
خواهش دراندن
و رگ هایشان منقبض از شهوت
لحظه به لحظه
پوزه بر زمین
بو می کشند
و بو می کشند
وحشی
بی تاب
در انتظار
در انتظار تسلیم زیباترین و تندپاترین آهوان !
یوسف کنعانم
آی که بوی پیراهنت
شفای دیدگانم
این آرزو یا رؤیا را
روز و شب
با خود چون دعای وان یکاد
زیر لب تکرار می کنم
و چون باطل کننده ی سحر ساحران
همراه خود هر کجا می برم
می دانم اگر
این رؤیا یا آرزو
یا هر نامی که بر آن می گذارید
که( رؤیا ناپایدار است و در هاله ی ابهام
و آنچه در خواب و بیداری با من است
رنگین است و متبلور
مثل نور
مثل روز
( و مثل خود حقیقت ، روشن و پایدار
آه ...گفتم هر چه میخواهید آن را بنامید
اگر رؤیاهایم را از من بگیرید
صبح فردا را
از من آرزومند گرفته اید
میترا پورفرزانه