""توهم در آينه هاي مكرر""
من اينجا نشسته ام، مرا ببين .
آي سيني طلايي آي سيني طلايي
من اينجا نشسته ام
در برابر پنجره اي رو به منظره اي ،
مرا ببين، دور از وطن، در برابر اين منظره اي كه روح مرا تازه مي كند،
و آرزوهايم را پروار مي دهد تو را جستجو ميكنم .
ببين چگونه بدون وطن شب را روز مي كنم.
براي يك مشت آزادي،براي يك مشت برابري ،براي يك مشت عدالت،
يك مشت كار ،يك مشت نآن ،يك مشت مسكن...
قبلأ ديده ام چگونه اينها را به سخاوت تقسيم كرده اي !
من سهمم را ميخواهم
و براي گرفتن اين سهم اندكي پنجره را مي بندم و فريادي از بن استخوان بر مي آورم،
آي سيني طلايي
برايم مهم نيست اگر كودكانم از خواب برخيزند،
، يا همسايگانم، گوش شان كمي آزار ببينيد.
چنان فريادي از بن استخوان برآورم
كه ستون هاي پنجره هم بلرزد .
دوستانم را فردا فرا ميخوانم، برايشان از رويا ها يم ،تلاش هايم و فريادهايم قصه ها خواهم گفت.
من تنها نيستم .
من تكثير شده ام.
هر روز
هر هفته
هرماه
آزادي را مي نويسم!
عدالت را مينويسم!
برابري را مي نويسم!
كار، نآن ،مسكن را مي نويسم!
چه پر شكوه است، دوره كردن ماه ها و سالها،
در خنكاي پنجره اي، يا كه در انبوه درختان جنگلي ،
درختاني كه مرا أحاطه كرده است، ،و شاخه ها يي كه آنها را به پذيرايي نور دعوت ميكنم!
آي سيني طلايي
من جهاني را به خود مي خوانم
من صلح و آزادي را كه تو به من به وديعه مي دهي به همراه عدالت، برابري، كار ،نآن ،مسكن ،و هر آنچه كه در تو است فرا تر از طاقت بشري هديه خواهم كرد!
(دارم فكر ميكنم كه ديگه چه كارايي ازَم بر مي آيد)
ناصر آباداني