Loading...

مـاتئـو‌ فـالـكون

image
۰۸ دی ۱۳۹۲

مـاتئـو‌ فـالـكون

 

كشاورزان كُرس براي خلاصي از شر كود دادن به مزرعه‌هايشان، بخشي از بيشه را به‌آتش مي‌كشند: مهم هم نيست كه دامنة آتش به بيش از آن‌چه لازم‌ ‌است سرايت نمايد؛ هرچه پيش آيد خوش آيد. چرا كه با خاكستر درختان، زمينهاي سوخته، حاصلخيز شده و محصولات بهتري خواهند داد. در اين زمينها فقط خوشه‌ها جمع‌آوري مي‌شوند، جمع‌آوري كاه و ساقه‌ها، كه زحمت زيادي دارد، معمولاً انجام نمي‌شود. در بهار سال بعد، ريشه‌هاي نسوخته كه در زمين باقي‌مانده‌اند، با ساقه‌هايي ضخيم‌تر روييده و تنها طي چند سال قدشان به هفت‌-هشت‌پا مي‌رسد. بوته‌زارها، يعني انبوه درختان و گياهان درهم‌تنيده، چنين پديدمي‌آيند. بوته‌زارهايي كه انسان، تنها با تبري در دست مي‌تواند براي خويش راه عبوري باز نمايد و گاه چنان انبوه و درهم‌فشرده‌اند كه حتي بز‌كوهي هم در آنها نمي‌تواند رخنه كند. اگر كسي را به قتل رسانيده‌ايد، به بوته‌زار پورتو‌ـ‌وكشيو برويد. آن‌جا مي‌توانيد با يك تفنگ و مقداري باروت درامان باشيد. درضمن از به‌همراه‌بردن يك مانتوي خرمايي رنگ كلاه‌دار نيز غفلت نكنيد، چرا كه در آن‌جا كار لحاف و تشك را برايتان خواهدكرد. ازبابت غذا هم نگران نباشيد، چوپانها شير ، پنير و شاه‌بلوط به شما خواهند داد. از لحاظ عدليه يا خويشان مقتول هم ترس و واهمه‌يي به خود راه ندهيد. تنها مواظب مواقعي باشيد كه ‌بايد براي تهيه و تدارك مهمات به شهر برويد.

در سالهاي هزار‌ و هشتصد و...كه من در كرس بودم، منزل ماتئوفالكون در نيم فرسخي بوته‌زار پورتو‌ـ‌وكشيو بود. ماتئو فالكون براي مردم آن ديار شخص متمولي به‌حساب مي‌آمد كه زندگي آبرومندانه‌يي داشت. او كار نمي‌كرد و زندگيش را از ماحصل گله‌ها و رمه‌هايش كه چوپانهاي چادرنشين براي چرا به اين‌سو و آن‌سوي كوهستانها مي‌بردند تاٌمين مي‌كرد. وقوع حادثه‌يي تلخ زندگي ماتئو را دگرگون‌كرد. دو سال بعد از آن وقتي او را ديدم پنجاه ساله شايد هم بيشتر به‌نظر مي‌آمد. مرد كوچك و تنومندي را مجسم كنيد با موهاي فرفري و بسان كهرباي سياه، دماغي برگشته هم‌چون نوك عقاب، لبهايي قيطاني، چشماني بزرگ و درخشان با رخساري به رنگ لاية پشت پوتين. در تير‌اندازي با تفنگ، مهارتي فوق‌العاده داشت و حتي در ولايتش، كه آن‌همه تيرانداز خوب داشت، زبانزد خاص و عام بود. ماتئو هيچ وقت با گلولة ساچمه‌يي به‌بزكوهي تيراندازي نمي‌كرد. او از صد و بيست قدمي، بسته به انتخاب، كتف يا سر حيوان را نشانه مي‌گرفت و با يك گلوله او را از‌پا مي‌انداخت. ماتئو شب هم به همان سادگي روز سلاحش را به‌كار مي‌گرفت. از مهارت او در تير‌اندازي حكايتي برايم نقل كرده‌اند كه شايد براي كساني كه به كرس مسافرت نكرده‌اند، باوركردني نباشد. مي‌گويند در فاصلة هشتاد قدمي، شمعي روشن را پُشت كاغذي شفاف به ابعاد يك دُوري قرار مي‌داده‌اند. بعد از نشانه‌گيري ماتئو، شمع را خاموش مي‌كرده‌اند. يك دقيقه بعد از خاموشي، در تاريكي مطلق، ماتئو شليك و از هرچهار شليك سه بار كاغذ شفاف را سوراخ مي‌كرده است.

ماتئو با چنين شايستگي و مهارتي، شهرت بسيار كسب كرده بود. درباره‌اش مي‌گفتند، همان‌قدر در دوستي با صفا است كه در دشمني خطرناك. او آدمي خدمتگزار و خيّر بود و در پورتو‌ـ‌وكشيو با همه در صلح و صفا زندگي مي‌كرد. هم‌چنين گفته مي‌شد، دركُورت، جايي كه از آن‌جا زن گرفته بود، رقيبي را با قدرت از سر راه خود برداشته بود. رقيبي كه در عشق نيز، به‌همان اندازه سرسخت بود كه در جنگ. به ماتئو چند شليك گلوله را هم نسبت مي‌دهند. ازجمله مي‌گويند رقيبي را درحال تراشيدن ريش در مقابل آئينه‌يي كه از پنجره آويزان بوده غافلگير مي‌سازد. ماتئو بعد از آرام‌شدن اوضاع ازدواج مي‌كند. عيالش «گيس‌پا»، ابتدا برايش سه دختر به‌دنيا مي‌آورد. چيزي كه خشم ماتئو را برمي‌انگيزد. گيس‌پا عاقبت پسري به دنيا مي‌آورد، كه ماتئو او را فورتوناتو مي‌نامد: پسري كه اميد خانواده و وارث نام اوست. دخترها همگي ازدواج كرده و دنبال زندگي خود مي‌روند. ماتئو در صورت لزوم مي‌توانست روي خنجر‌ها و تفنگهاي دامادهايش حساب كند. پسرك( فورتونا...) ده سال بيشتر نداشت، با اين وجود وضعيت دلگرم كننده‌يي را نويد مي‌داد.

در يكي از روزهاي پائيز، ماتئو همراه همسرش براي ديدن يكي از رمه‌هايش كه در نيزار بود، از خانه بيرون رفت. فورتونا هم مايل بود با او برود، اما از آن‌جا كه محل مورد نظر خيلي دور بود و كسي هم بايد براي حفاظت از خانه مي‌ماند؛ ماتئو دست رد به سينة او زد. چند ساعت بعد از غيبت ماتئو، فورتونا در سينه‌كش آفتاب دراز كشيده بود. او ضمن خيره‌شدن به كوههاي آبي‌رنگ در فكر روز يكشنبه آينده‌يي بود كه مي‌خواست براي صرف نهار به خانة عموسرجوخه‌اش به شهر برود. ناگهان صداي انفجاري هوش و حواسش را پرت كرد. ازجاي خود بلند شد و به‌سوي دشت كه صدا از آن‌جا آمد، چرخيد. صداي چندگلولة ديگر به‌گوش رسيد. صداي شليكها با فواصل زماني نابرابر، نزديك و نزديكتر مي‌شد. سرانجام در باريكة راهي كه از دشت به منزل ماتئو ادامه مي‌يافت، مردي ريشو با سرپوشي نوك‌تيز، شبيه به شب‌كلاه، از همان نوع كه كوه‌نشينها دارند، با لباسهايي مندرس ظاهر شد. در حالي‌كه پايش از زخم يك گلوله خونچكان بود كشان كشان با زحمت و تكيه بر تفنگش خود را به جلومي‌كشيد. او راهزني بود كه در جستجوي باروت، شبانه به شهر رفته و در راه به‌دام گشتيهاي كُرس افتاده بود. اما توانسته بود بعد از يك درگيري سخت از چنگ آنها بگريزد. او كه صخره‌به‌صخره توسط گشتيها تعقيب مي‌شد، توانسته بود مسافت كمي از سربازها پيشي بگيرد. اما جراحتش امان نمي‌داد تا خود را به بوته‌زار برساند. لذا خود را به فورتونا رسانيده و گفت: تو پسر ماتئو فالكون هستي؟

ـ بله.

ـ من، ژانِتو‌سان‌پي‌يِروُ هستم، يقه زردها تعقيبم مي‌كنند. مرا مخفي كن چون ديگر قادر نيستم به جاي دورتري بروم.

ـ اگر تو را بدون اجازه پدرم مخفي كنم او به من چه خواهد گفت؟

ـ به تو خواهد گفت كه كار خوبي كرده‌اي.

ـ از كجا معلوم؟

ـ زود مخفي‌ام كن؛ دارند مي‌رسند.

ـ صبر كن تا پدرم بيايد.

ـ صبر كنم؟ لعنتي! آنها تا پنج دقيقه ديگر سر مي‌رسند. يالله مخفي‌ام كن، والّا مي‌كشمت. فورتونا در منتهاي خونسردي به او جواب داد: تفنگت مسلح نيست، قطار فشنگت هم خالي است.

ـ دشنه‌ام كه هست.

ـ اما مي‌تواني مثل من سريع بدوي؟ پرشي هم كرد و خود را خارج از دسترس او قرار داد.

ـ تو پسر ماتئو نيستي! چطور اجازه مي‌دهي مرا جلو خانه‌ات دستگير كنند؟

اين حرف در پسرك كارگر افتاد. ضمن نزديك شدن به‌او گفت: اگر پنهانت كنم به من چه خواهي داد؟ ژانِتو از كيسه‌يي چرمي، كه از كمربندش آويزان بود، آخرين سكة پنج فرانكي را، كه براي خريد باروت ذخيره كرده بود، بيرون آورد. فورتونا با ديدن سكه نقره‌يي لبخندي زد؛ آن‌را گرفته و به مرد زخمي گفت: بي‌خيالش، نترس و بلافاصله دست به‌كار شد و سوراخ بزرگي در پُشتة علوفه‌يي كه كنار خانه بود، ايجاد كرد. ژانِتو قوز كرده داخل حفره شد، پسرك حفره را، طوري پوشاند كه كمي هوا براي نفس كشيدن باقي بماند و هيچ‌كس هم كمترين شكي به اين‌كه كسي در پشت علوفه‌ها مخفي است نبرد. درضمن، با ظرافت زيركانة بياباني، گربه‌يي را با بچه‌هايش روي پشتة علوفه‌ها جا داد تا وانمود كند كه مدتها است به پشتة علوفه دستي نخورده است. بعد هم اثرات خون را در باريكة راه كنار خانه با خاك از بين‌برد. بعد دوباره دركمال آرامش زير آقتاب دراز كشيد.

چند دقيقه بعد، شش مرد با لباس نظامي خرمايي و يقه‌هاي زرد‌رنگ، كه سركار استواري فرماندهي‌شان مي‌كرد جلوي خانه ماتئو سبز شدند. سركار استوار تئودور گامبا خويشاوندي دوري نيز با ماتئو داشت. (در كُرس برخلاف جاهاي ديگر، نسبت خويشاوندي را از اقوام بسيار بسيار دور به‌حساب مي‌آورند). تئودور گامبا مردي بود پرتحرك كه دزدها و جنايتكارها از او وحشت داشته و از دستش ذله شده بودند. سركار استوار با ديدن فورتونا به‌او گفت: سلام، پسرخاله، كوچولو؛ چه بزرگ شده‌اي! تو الان كسي را نديدي كه از اين‌جا بگذرد؟

ـ فورتونا، هالو‌وار جواب داد؛ اوه! پسرخاله من هنوز به اندازه شما بزرگ نشده‌ام!

ـ بزرگ خواهي شد. بگو ببينم مردي را نديدي كه از اين‌جا بگذرد؟

ـ مردي كه از اين‌جا بگذرد؟

ـ بله، مردي با شب‌كلاه مخملي سياه نوك‌تيز با كُتي كه قلابدوزيهاي سرخ و زرد داشت؟

ـ آره، زود جواب بده و سؤالهاي مرا تكرار نكن.

ـ صبح امروز آقاي كشيش سوار بر اسبش پيرُو از جلو در منزل ما عبوركرد. از من حال پدرم را پرسيد من هم به او جواب دادم...

ـ آه، كوچولوي بامزه، بدذاتي مي‌كني! زود بگو ببينم ژيانِتو از كدام طرف رفت، ما در پي او هستيم؛ من يقين دارم كه از اين باريكه رفته.

ـ كي ميدونه؟

ـ كي ميدونه؟ من مي‌دانم كه تو او را ديده‌اي.

ـ آيا وقتي آدم خواب است عابرها را هم مي‌بيند؟

ـ تو نخوابيده‌بودي ناقلا؛ صداي شليك گلوله‌ها بيدارت كرده‌ بودند.

ـ پسر‌خاله، يعني شما معتقديد كه تفنگهايتان اين‌همه سر و صدا مي‌كنند؟ تفنگ قديمي پدرمن بيشتر از تفنگهاي شما صدا مي‌كند.

ـ شيطون، لات لعنتي، مطمئنم كه ژيانِتو را ديده‌اي، شايد هم مخفي‌اش كرده‌باشي. يالله رفقا وارد اين خانه شده و ببينيد كسي را كه دنبالش هستيم آن‌جا نيست؟ او تنها با يك پايش مي‌توانست راه برود، حواسش هم جمع است، ناكس، مي‌خواست لنگ لنگان خودش را به بوته‌زار برساند. از اينها گذشته رد و اثر خون هم به اين‌جا ختم مي‌شود.

ـ فورتونا با خنده‌يي تمسخرآميز پرسيد: پدرم وقتي بفهمد كه در غياب او به منزلش وارد شده‌ايد چه خواهد گفت؟

ـ استوار گامبا با گرفتن گوش فورتونا به‌او گفت: ناقلا، آيا مي‌داني كه اگر بخواهم مي‌توانم رفتارم را با تو عوض كنم؟ شايد اگر با پهناي شمشير 20ضربه‌يي به تو بزنم عاقبت حرف بزني.

پسرك هم‌چنان با خنده‌يي تمسخرآميز كركري مي‌خواند: پدرم ماتئو فالكون است!

ـ مسخره، مي‌داني كه مي‌توانم تو را به كُورت يا به باستيا برده در زنداني زنجيرت كرده و روي كاه بخوابانم و اگر نگويي ژيانِتو سان پيرُو كجا است به گيوتين بسپارمت.

با اين تهديد مضحك، بازهم پسرك زير خنده زده و تكراركرد: پدرم ماتئوفالكون است!

يكي از سربازها آهسته به سركار استوارگفت بهتر است با ماتئو در نيفتيم. البته خود تئودورگامبا هم ناراحت و مشوش به‌نظر مي‌رسيد. با سربازهايي كه منزل را گشته بودند گپ‌مي‌زد. گشتن منزل ماتئو كاري نبود كه وقت زيادي بگيرد، براي اين‌كه خانه يك كُرس از اطاقي مربع تشكيل شده و اثاث آن‌هم ميزي است با چند نيمكت، صندوق، وسايل خانه و شكار. با اين‌وصف فورتوناي كوچولو، گربه‌اش را نوازش مي‌كرد و به‌نظر مي‌رسيد كه از اختلاط سرباز‌ها و پسر‌خاله‌اش جانانه لذت مي‌برد. سربازي به پشتة علوفه نزديك شد. با ديدن گربه، با لاقيدي ضربه‌يي با سرنيزه‌اش به پشتة علوفه وارد كرد و شانه‌هايش را بالا انداخت و جستجوي بيش از حد خود را اين‌گونه به‌سخره گرفت. چيزي تكان نخورد؛ در رُخسار پسر‌بچه هم هيچ هيجان و نشاني كه سوءظني ايجاد كند، پديدارنشد. به‌هر‌صورت، چيزي دستگير سركار استوار و نفراتش نشد. از نگاه آنها كه به دشت دوخته شده بود، به‌نظر مي‌رسيد كه خواهان بازگشتن از همان راهي هستند كه آمده‌اند. جناب فرمانده كه تهديدات خود را بر پسر ماتئو بي اثر يافت، بر آن شد كه او را با ناز و نوازش بيازمايد.

ـ پسر‌خاله كوچولو، تو آدم جسور و هشياري هستي و پيشرفتهاي زيادي خواهي كرد، اما الان بامن بازي زشت و نادرستي مي‌كني؛ اگر ترس از اندوهگين‌كردن پسرخاله‌ام ماتئو نبود، لعنت برشيطان! تو را با خود مي‌بردم.

ـ بَه!

ـ اما وقتي پسر‌خاله‌ام برگردد، داستان را برايش حكايت خواهم‌كرد. او براي مجازات دروغگويي‌ات، تو را آن‌چنان به شلاق خواهد بست كه آش و لاش شوي.

ـ ببينيم؟

ـ خواهي ديد... حالا بيا پسر دلير و خوبي باش، در مقابل، من‌هم به تو چيزي خواهم داد.

ـ اما پسرخاله، تنها يك چيز را به شما گوشزد مي‌كنم: اگر بيشتر از اين فس‌فس كنيد، ژيانِتو به بوته‌زار خواهد رسيد، و آن‌وقت ‌بايد افراد جسورتر و بي‌باكتري از شماها به جستجويش بروند.

سركار استوار ساعتي نقره‌يي را از جيبش بيرون آورد كه به ده سكه مي‌ارزيد؛ با مشاهدة برق چشمان فورتوناي كوچك، آن‌را از ته زنجير فولاديش گرفت و گفت: ناقلاي زرنگ! دلت مي‌خواست ساعتي مثل اين به دور يقه‌ات آويزان باشد و در كوچه‌هاي پورتوـ وكشيو، با غرور مثل طاووس قدم بزني و به كساني‌كه از تو مي‌پرسند: ساعت چند است؟ بگويي: ‌به ساعتم نگاه كنيد.

ـ وقتي بزرگ بشوم، عمو سرجوخه‌ام يك ساعت قشنگ‌تر به من خواهد داد.

ـ بله؛ اما پسر عمويت همين الان يك ساعت دارد... در‌واقع، ساعت او به زيبايي و قشنگي اين يكي نيست... البته او از تو جوانتر است.

پسرك آهي كشيد.

ـ خوب، اين ساعت را مي‌خواهي، پسرخاله كوچولوي من؟

فورتونا با نگاهي زيرچشمي و مشتاقانه به ساعت، شباهت به گربه‌یي داشت كه مرغ دُرسته پركنده‌یي را نشانش داده باشند. منتهي با احساسي نظير به مسخره‌گرفته شدن و يا بي‌جربزگي براي چنگ‌زدن دست به‌گريبان بود. براي اين‌كه در دام هوي و هوس نيفتد، گاه‌به‌گاه چشمانش را برمي‌گرداند، لب و لوچه‌اش را مي‌ليسيد و خودش را آماده مي‌كرد كه به صاحب ساعت بگويد: شوخي شما بيرحمانه است! با اين‌همه سركار گامبتا با عرضة ساعت به‌نظر حسن نيت داشت. فورتونا دست دراز نكرد؛ ولي با خندة تلخي به او گفت: چرا مرا دست انداخته‌ايد؟

ـ به‌خدا مسخره‌ات نمي‌كنم. فقط با گفتن اين‌كه ژيانِتو كجا است، ساعت مال توخواهد شد.

فورتونا با لبخندي از ناباوري با چشمان سياهش به چشمان سركار استوار خيره‌شد. سعي مي‌كرد صحت و درستي حرفهاي او را در چشمانش بخواند. سركاراستوار با فرياد به او گفت، به پاگونهايم قسم، به شرطي كه گفتم، ساعت را به تومي‌دهم! رفقا هم شاهدند! من كسي نيستم كه زير حرفم بزنم. سركار استوار ساعت را نزديك و نزديكتر ‌برد، تا اين‌كه تقريباً با گونه رنگ‌پريدة پسرك تماس پيداكرد. نبرد درگرفته در روح پسرك، بين ميل مفرط به ساعت و احترام به ميهمان‌نوازي از ژيانِتو، در چهره‌اش نمايان بود. نفس از سينة عريانش به‌زحمت بالا مي‌آمد گويي در حال خفه شدن بود. در اين بين ساعت، حركت نوساني مي‌كرد، مي‌چرخيد و گاهي هم به نوك بيني او مي‌خورد. بالاخره دست راستش را به طرف ساعت بلند كرد: نوك انگشتانش آن‌را لمس كردند؛ تمام سنگيني ساعت بدون آن‌كه سركار استوار زنجيرش را رها كند، در دستش بود... صفحه‌يي لاجوردي رنگ داشت... قابش كه به‌تازگي صيقل خورده و در آفتاب مثل آتش ملتهب بود...وسوسه‌اش مي‌كرد. فورتونا هم‌چنين دست چپ خود را بلند كرد و با انگشت شست از بالاي شانه‌اش پشتة علوفه‌يي، كه به آن تكيه كرده‌بود، را نشان داد. سركار استوار سريعاً متوجه شد و انتهاي زنجير را رها نمود. فورتونا احساس كرد كه ديگر صاحب ساعت است. با فرزي و چابكي گوزن از جايش بلند شده و به اندازه ده قدم از پشته علوفه، كه سرباز‌ها بلافاصله به كاوش و در هم ‌ريختن آن پرداختند، فاصله گرفت.

طولي نكشيد كه تكان خوردن پشتة علوفه‌ ديده شد. مردي خون‌آلود، با خنجري در دست، سعي داشت از جايش بلند شود و سر پا بايستد. اما جراحت سرد شدة پايش ديگر اين امكان را به‌او نداد و به‌طرفي افتاد. سركار استوار بلافاصله خودش را‌ روي او انداخت و دشنة باريك او را گرفت. بعد هم ژيانِتو را كه دست‌وپا مي‌زد و مقاومت مي‌كرد، طناب‌پيچ كردند. ژيانتو، درازكش روي زمين و بسته‌بندي‌شده مثل يك بغل هيزم، سرش را به‌طرف فورتونا كه نزديكتر آمده بود، گرداند. و بيشتر براي تحقير، و نه از روي عصبانيت، به‌او گفت: مادر...! پسرك سكة پولي را كه از او گرفته بود به‌سويش پرتاب كرد، زيرا احساس مي‌كرد گه ديگر لياقت داشتن آن را از دست داده است؛ اما ژيانتو بي‌توجه به او، با خونسردي بسيار به سركار استوار گفت: جناب گامباي عزيز، من قادر به راه رفتن نيستم؛ شما مجبور به حمل من خواهيد شد. فاتح بيرحم به‌او گفت: همين الان از آهو سريعتر مي‌دويدي، اما خاطرت آسوده باشد، آن‌قدر از به چنگ آوردنت خوشحالم كه اگر يك فرسخ هم روي كول ببرمت خسته نمي‌شوم. درضمن دوست من با شاخه‌هاي درختان و شنل خودت تخت رواني برايت درست مي‌كنيم؛ به مزرعه كِرِسپُولي هم كه رسيديم اسب خواهيم گرفت.

ـ زنداني گفت: خوبه! يك كم كاه هم روي تخت روانتان بريزيد كه من راحت‌تر باشم».

در حالي‌كه چند نفر از سربازها سرگرم ساختن برانكار با شاخه‌هاي شاه‌بلوط و بقيه هم مشغول زخم‌بندي جراحتهاي ژيانتو بودند، ماتئوفالكون و عيالش به‌ناگاه در پيچ باريكة راهي كه به بوته‌زار منتهي مي‌شد، ديده شدند. زن با زنبيلي پُر از بلوط، كه زير بارش خميده بود، با زحمت به‌جلو مي‌آمد. ماتئو به‌جز تفنگي در دست و تفنگ ديگر حمايل بر دوش چيز ديگري حمل نمي‌كرد؛ چرا كه درشأن يك مرد نيست كه باري به‌جز سلاحهايش حمل كند. با ديدن سربازها، اولين فكر ماتئو اين بود كه براي بازداشت او آمده‌اند. اما چرا يك چنين فكري؟ مگر در كارش گير‌و‌پيچي با دادگستري وجود داشت؟ البته كه خير. او از خوباني به‌نام بود و از شهرت خوبي برخوردار. اما، به‌هرحال كُرس بود و كوهستاني. افراد كمي از اين دست يافت مي‌شوند كه با كاوش در گذشته‌شان چند جرم و گناه جزيي مثل شليك چند گلوله به آنها نسبت داده نشود! با اين‌همه ماتئو وجدانش آسوده‌تر از ديگران بود؛ براي اين‌كه تفنگش را دهسالي بود كه به‌طرف كسي نشانه نرفته بود. با اين وصف جانب احتياط را نگاهداشته و به‌صورتي جبهه گرفت تا در صورت لزوم بتواند دفاعي درخور نمايد.

به اين منظور به عيالش گفت: گيس‌پا زنبيل را زمين بگذار و آماده باش. گيس‌پا في‌الفور اطاعت كرد. ماتئو تفتگي را كه بر دوش داشت و ممكن بود مزاحمش شود به‌او داد. تفنگي را هم كه در دست داشت مسلح نمود و به‌آهستگي از كنار درختاني كه در حاشيه راهش بودند، به طرف خانه، جلو مي‌رفت تا با كوچكترين نشاني از خصومت، پشت تنة درختي سنگر بگيرد و آتش بگشايد. زن هم تنگاتنگ شوهرش تفنگ يدك و فانوسقه او را حمل مي‌كرد. در صورت رزم وظيفة يك كدبانوي خوب، فشنگ‌گذاري و مسلح كردن سلاحهاي شوهرش است.

از سوي ديگر، نظارة شيوه نزديك شدن ماتئو، با آن قدمهاي شمرده، تفنگ قراول‌گيري شده و انگشت بر ماشه، سركار استوار را جداً در تنگنا و زحمت قرار داده بود. فكر و خيال اين‌كه ماتئو چه خواهد كرد سركار استوار را مشوش كرده بود. اگر به‌طور اتفاقي، ماتئو با ژيانتو خويشاوند باشد يا اگر دوست او باشد و بخواهد از او دفاع كند، به‌همان راحتي كه نامه نصيب صندوق پست مي‌شود، خرجهاي دو تفنگش بدون‌شك نصيب دو نفر از افراد او خواهند شد. يا اگر ماتئو رعايت خويشاوندي با خود او را نكند و خود او را هدف قرار دهد؟!... با اين ترديدها، كاري بس شجاعانه كرد و براي شرح ماوقع به‌تنهايي به‌طرف ماتئو رفت و با او هم‌چون دوستي قديمي برخوردي گرم و صميمي كرد. با اين‌وصف مدت زمان كوتاهي كه از ماتئو به‌دور بود به‌نظرش فوق‌العاده طولاني آمد.

ـ به به! دوست قديم، چه حال و چه خبر؟ من هستم، گامبا، پسر خاله‌ات.

ماتئو بي‌هيچ‌جوابي ايستاد. هر اندازه كه گامبا به گپ زدن ادامه مي‌داد، او هم لولة تفنگش را بالاتر مي‌برد، طوري‌كه وقتي به‌هم رسيدند لولة تفنگ به‌سوي آسمان بود. سركار استوار ضمن دراز نمودن دستش براي دست دادن گفت: سلام برادر، مدتها است كه تو را نديده‌ام.

ـ سلام برادر

ـ عبوري آمده بودم تا به تو و به دختر خاله‌ام پِ‌پا (گيس‌پا ) سلامي بدهم. امروز مسافت زيادي راه رفتيم؛ اما از خسته شدن خودمان ناراضي نيستيم، براي اين‌كه شكار خوبي داشتيم، ژيانتو‌سان‌پيرُو را دستگير كرديم. گيس‌پا گفت: خدا را شُكر! هفته قبل او يك بز شيرده از ما دزديد. اين حرف براي گامبا دلنشين بود. ماتئو گفت، بدبخت! گرسنه‌بوده. سركار استوار گفت: مثل شير از خودش دفاع كرد. و با كمي دلخوري ادامه داد؛ يك نفر از سربازانم را هم كُشت، بازوي سرجوخه شاردن را هم شكست كه البته اين كار آخرش چندان مهم نيست، چون شاردن فرانسوي است... بعد هم آن‌قدر خوب خودش را مخفي كرده بود كه جِن هم نمي‌توانست او را پيدا كند. بدون وجود پسرخاله‌ام فورتونا، به‌هيچ‌وجه قادر به يافتنش نبودم.

ماتئو با تعجب و فرياد گفت: فورتونا! گيس‌پا هم تكرار كرد: فورتونا!

ـ آره، ژيانتو زير پُشته علوفه‌يي كه آن‌جا است مخفي شده بود؛ ولي پسر خاله كوچولويم دوز و كلك او را برملا كرد. به عمو سرجوخه‌اش هم خواهم گفت تا هدية قابلي در ازاي زحمتش براي او بفرستد. علاوه براين، اسم او با نام تو در گزارشي كه به قاضي كُل مي‌فرستم خواهد آمد.

«نحس!» كلمه‌یي بود كه ماتئو آهسته بر زبان آورد. آنها به سربازها رسيدند. ژيانتو روي تخت‌روان آماده حمل بود. وقتي ماتئو را در معيت گامبا ديد، خندة عجيبي كرد، بعد هم سر خود را به‌طرف در خانه ماتئو چرخانيد، در آستانة آن تُفي انداخت و گفت: خانة يك خائن! تنها كسي جرأت به‌كار بردن نسبت «خائن» به ماتئو فالكون را داشت كه به پيشواز مرگ رفته باشد؛ يك ضربه‌كاري دشنه كه احتياجي هم به ضربه بعدي نداشت سزاي اين ناسزا بود. با اين وصف تنها عكس‌العملي كه ماتئو نشان داد، بردن دست به پيشاني خود از روي درماندگي بود.

فورتونا با آمدن پدرش وارد منزل شده‌بود. و كمي بعد با كاسة ‌شيري پيدايش شد. او كاسة شير را با چشماني كه به زمين دوخته شده بود به ژيانتو عرضه كرد. ژيانتو باصدايي صاعقه‌وار فرياد كشيد: از من دور شو!‌ بعد هم خطاب به يكي از سربازها گفت: ـ رفيق! به‌من كمي آب بده! سرباز قمقمه‌اش را بين دستهاي او قرار داد و ژيانتو آب قمقمة مردي را نوشيد كه به هم تيراندازي كرده‌بودند. بعد هم خواست تا به‌جاي بستن دستهايش از پشت، آنها را از جلو، روي سينه‌اش ببندند. مي‌گفت: دوست دارم در منتهاي آسايش بخوابم. براي جلب رضايت او عجله به‌خرج دادند؛ بعد سركار استوار علامت حركت داد. سركار استوار به ماتئو هم كه جوابي نداد خدا حافط گفت و آن‌وقت با گامهايي مصمم به طرف دشت سرازير شد.

ده دقيقه‌يي گذشت تا ماتئو دهان بگشايد. پسرك با نگاهي مضطرب گاهي مادر و گاه پدرش را، كه تكيه بر تفنگ داده و با حالت عصبي مشغول ورانداز كردن او بود، نگاه مي‌كرد. عاقبت ماتئو با صدايي آرام منتهي براي كسي كه او را مي‌شناخت، خشمگينانه گفت: خوب شروع كرده‌اي!

پسرك با چشماني اشكبار كه گويي مي‌خواهد خود را به پاي پدرش بيندازد نزديك او رفته و گفت: پدرجان! اما ماتئو بر سر او فرياد كشيد: بروعقب! پسرك هق‌هق كنان، بي‌حركت در چند قدمي پدرش ايستاد. گيس‌پا نزديك شد. او قطعه‌يي از زنجير ساعتي را ديد كه از پيراهن فورتونا بيرون زده بود. با لحني نگران پرسيد: چه‌كسي اين ساعت را به تو داده؟

ـ پسرخاله‌ استوارم.

ماتئوفالكون ساعت را گرفته و با چنان شدتي آن را به يك تكه سنگ كوبيد كه هزار تكه شد.

ـ زن اين پسر آيا فرزند من است؟ گونه‌هاي قهوه‌يي رنگ گيس‌پا به رنگ آجر سرخ درآمدند.

ـ چه گفتي ماتئو؟ آيا مي‌فهمي با كي حرف مي‌زني؟

ـ خيلي خوب، اين اولين نفر از نسل جديد خانواده ما است كه خيانت مي‌كند.

سكسكه‌ها و هق‌هق‌هاي گريه فورتونا دو برابرشده، فالكون هم چشمان تيزبين خود را به‌او دوخته و از او چشم بر نمي‌داشت. بالاخره فالكون ته تفنگش را به‌زمين كوبيد. بعد هم تفنگ را به دوش انداخته راه بوته‌زار را پيش گرفته و به فورتونا هم با فرياد گفت دنبالم بيا. پسرك اطاعت كرد. گيس‌پا به‌دنبال ماتئو دويده بازوي او راگرفت. چشمان سياهش را به چشمان شوهرش دوخت و با صدايي لرزان، درست مثل اين‌كه روح و ذهن او را خوانده باشد گفت: اين پسر تو است! ماتئو گفت: راحتم بگذار، من پدر او هستم. گيس‌پا پسرش را بوسيد و گريان وارد كلبه‌ شد. او زانو زده خود را مقابل تمثال باكره مقدس انداخته و به دعايي پُرشور پرداخت. در اين احوال فالكون دويست قدمي در باريكه راه جلو رفته و در داخل فرورفتگي كوچكي متوقف شد. آن‌گاه زمين را با ته تفنگش بررسي كرد و فهميد زمين سُستي است كه كندنش آسان است. محل براي نقشه‌يي كه داشت مناسب بود.

ـ فورتونا، اين سنگ گنده را كنار بزن!

پسرك امر او را اطاعت كرد، سپس زانو زد.

ـ اشهدت را بگو.

ـ پدر، پدرجان، نكشيدم.

ـ ماتئو با صدايي دهشتناك تكرار كرد: دعا‌هايت رابخوان!

پسرك با لكنت و هق‌هق گريه دعاهاي «پدر ما» و «حواريون» را از حفظ خواند. پدر هم با صدايي بلند و رسا در پايان هر دعا مي‌گفت: آمين.

ـ همه دعاهايي كه بلدي همينها بودند؟

ـ پدر دعاي «آبه ماريا» و ذكري كه خاله‌ام يادم داده را هم مي‌دانم.

ـ دعايي است خيلي طولاني، اهميتي ندارد.

ـ پسرك ذكر را هم با صدايي خاموش تمام كرد.

ـ تمام كردي؟

ـ آه! پدرجان، عفوم كنيد! ببخشيدم! ديگر اين كار را نخواهم كرد! آن‌قدر دعا خواهم كرد تا پسرخاله استوارم ژيانتو را آزاد كند!

پسرك هنوز حرف مي‌زد؛ ماتئو تفنگش را مسلح كرده، پسر را به روي گونه خواباند و به‌او گفت: كه خداوند ببخشايدت!‌ پسرك نااميدانه سعي كرد بلند شده و زانوان پدرش را ببوسد اما فرصت نيافت. ماتئو شليك كرد و فورتونا ناگهان كشته شد. ماتئو بدون آن‌كه نگاهي به‌جسد بيندازد، براي آوردن بيل و دفن كردن فرزند راه خانه را پيش گرفت. هنوز چند قدمي برنداشته بود كه با گيس‌پا كه مضطرب از شنيدن صداي گلوله با شتاب مي‌دويد، مواجه شد. گيس‌پا فرياد زد:چه كردي؟
ـ كيفر.
ـ در كجا است؟
ـ الان توي گودال چالش مي‌كنم. او مسيحي مرد؛ خواهم گفت برايش نيايشي بخوانند. به دامادم نيودُورُو بيانكي بگويند بيايد با ما هم‌مسكن شود