بهار بود
در تردد دید و بازدید عید
رفت و آمد غریب کودک و جوان و پیر
نبض زندگی
تند و تندتر از همیشه می زد و دلم
همچو کودکی به بند
سر به میله ی قفس زده
هوای کوه ، هوای دشت
در سرش نهفته بود
بهار بود
صبح ز نم نم شبانه تن
به عطر گل شسته بود و در حیاط
بوی گرم نان و عطر چای
غلغل سماور و سفره ی گشوده پای باغچه
چهره ی پدربزرگ
که با کبوتران به عشق به گفتگو نشسته بود
و مادربزرگ
که همچو ماده ببرتیرخورده
از کبوتران دل خوشی نداشت
و همچنان با پدربزرگ به جنگ سرد چون گذشته بود
و روبرو
یاسمن که بی خیال
بروی شانه ی دیوار آجری
فتاده و خمار مستی شبانه بود
آه ...اینچنین صمیمی و لحظه های بی نظیر
مثل اینکه خواب بود
باورم نمی شود
روزهای خوش نمرده و برابرم نشسته است
و من به حسرتش
چه روزها شمرده ام
چه شام ها نخفته ام
امسال و سال های بعد هم
چو سال پیش بهار است
ولی چه سود
مهربان خانه ی پدربزرگ
مهربان چنان گذشته نیست
از پدربزرگ و خانه اش
گویمت نشانه نیست
از کبوتران او
که رقص بال هایشان
در سکوت مرا
تا مرز حیرت و غبطه می کشاند
مپرس
مپرس که گریه را مجال گفتگو
ز کباب نازک پرنده نیست
این جنایت زمانه نیست
خانه ی پدربزرگ
به دست اجنبی سپرده شد
با صدای مرگبار تیرها
بال نازک کبوتران شکسته شد
یاسمن به زهر سیم خاردار
به خاک و خون تپیده است
و چهره های آشنا
و کودکان رانده از حریم خانه ها
سال هاست به خانه ی غریبه رونهاده اند
به پای سفره های هفت سین
کنار هم
به انتظار بازگشت و شوق دیدن بهار
بهار و خانه ی پدربزرگ پیر
که مهربان چنان گذشته است
نشسته اند
میترا پورفرزانه