Loading...

قسمت آخر گزیده شهادت‌ تکان دهنده امیرهوشنگ اطیابی در دادگاه حمیدنوری دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰

image
۰۹ بهمن ۱۴۰۰

قسمت آخر گزیده شهادت‌ تکان دهنده امیرهوشنگ اطیابی در دادگاه حمیدنوری دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰

دادستان: تو صحبتهاتون گفتید که من یه باردیدم که چطوری اجساد رو جابجا میکنن اونجا که ..تو کامیون. این جابجاییه جسدها رو شما یه بار دیدین یا چند بار دیدین؟ یعنی دید واقعی چندبار واقعا دیدین که اجساد جابجا بشن؟

امیرهوشنگ:  بار اولش که کاملا تو ذهن من مونده یعنی فراموش نشدنیه. 

امیرهوشنگ : اینا رو من همه رو ثبت کردم ولی مطمئنم که روزهای دو سه  روز اول روزهای اول یه دونه کامیون میومد و ما همینطوری میدیدیم هرشب مواظب بودیم ببینیم که  چه خبره چی میشه؟ من لزومی نبوده که از بر بکنم از حفظ بکنم که به شما تحویل  بدم اینجا برای اینکه مدرک دادم به شما ولی اون چیزی که مطمئنم  تو همون هفته اول فکر کنم بودش که کامیون دوم رو دیدم و اینکه اجساد رو جابجا میکنن برای اینکه اون اولی بار بود که ما چشممون باز شد به اینکه چه خبره.

دادستان: شما یه بازه زمانی از هشتم تا ۲۵ مرداد رو اینجا اسم بردین اون دفعه ی اول  که میگین هیچوقت ازیادم نمیره بین این هشتم تا بیست و پنجم کجا جا میتونین جا بدینش

امیرهوشنگ: گفتم تو همون هفته اول تو همون هفته اول که شروع شد این قضایا شما رو رجوع میدم به تقویم دقیقا روزش قید شده که چه روزی بوده. هروقت میرسه به اینکه بار بعد برم ببینم هیچ انسانی خود بخود مازوخیسیم نیستش که هی بره این جسدایی که دارن بار میزنن رو ببینه برای چی خیلی درد ناکه خیلی وحشتناکه اذیت میشه ادم ما اون ضربه ای که باید بخوریم خورده بودیم بعد از دیدن اون و فقط برای اون اون رو توجه داریم که این کامیون ها می آین نیمه های شب بار میزنن چند ساعت اونجا هستن بعد میرن.

امیرهوشنگ: من یک چیز دیگر را هم یادآوری بکنم که کسانی بودند همبند من که حتی حاضر نبودند بیایند ببیند،‌

دادستان: ببینید من برگردم به سوالم چون حرف شما را هم قطع کردم دفعه گذشته، این داستان جابجا کردن اجساد،‌اینرا میخواستم ببینم یک بار دیدید یا چند بار دیدید؟

امیرهوشنگ: گفتم یکبارش را مطمئن هستم. بارهای دیگه اش را احتمال میدهم که دیده باشم ولی نمیتونم بگم آقا من صددرصد یادمه یک همچین چیزی. دیگه این واقعه که ما اینرا دیدیم با تمام اطلاعات که قبلا داشتیم مقامات می شنیدیم که دارن صحبت میکنن در مورد اینکه چگونه اعدام بکنند،‌تجربیات گذشته خودشون را میگویند که به چه شکل میشه سریعتر اعدام کرد، بعد میشنیدیم که مجاهدین را یکی یکی می آورند توی اونجا صحبت میکنند بازجویی شون میکنند و میبرند برای اعدام. اینو میشنیدیم خودم من می شنیدم توی اولین سلولی که وارد بند میشی، سلول که داود قریشی توش بود. حتی صحنه اعدام را خودشون برای همدیگه تعریف میکردند که ما چکار کردیم.

دادستان: تعریف کردید که دیدید این نگهبانها چجوری دست و پاها را میگیرند و چکار میکنند با اجساد،‌الان سوال من اینه اینی که تعریف کردید یعنی خودتون واقعا دیدید یکی دست ها را گرفته یکی پاها را گرفته. واقعا این صحنه را با چشم تون دیدید؟‌یعنی دیدتون اینقدر باز ومشخص هستش که می بینید اون دست را گرفته، اون پا را گرفته، یعنی دید کامل.

امیرهوشنگ: بله. این واقعیتیه که من باهاش ۳۳ ساله دارم زندگی میکنم.

دادستان: اونهایی که جابجا میکردند اونها لباس تنشون بود، کفش پاشون بود؟‌اونها در چه وضعیتی ؟‌اونها که جابجا میشدند.

امیرهوشنگ: خب لباس داشتند. بالباس معمولی با لباس زیر،‌چون زندانی ها را که میبردند برای حداقل من از تجربه خودم میگم فرصت اینرا نمیدادند که شما لباس عوض کنی یا حتی بعضی ها بدون دمپایی، ما کفش نداشتیم که، همه با دمپایی بودند، کفش مجاز نبود. 

دادستان: برویم سراغ همون اجسادی که شما ازشون صحبت کردید. لباس تنشونه؟‌لباس تنشون نیست؟ یا اینکه لباس زیر تنشونه؟‌

امیرهوشنگ: لباس زیر اکثرا تنشون بوده. اون صحنه ای که من خودم دیدم، لباس معمولی لباس که من الآن پوشیدم اومدم اینجا نبودش، لباسی که معمولا توی زندان بعضی ها با بیژامه بودند بعضی ها با شلوار بودند با لباس راحتی در واقع. اصلا توی زندان کفش وجود خارجی نداشت. از موقعی که من پام رسید توی زندان تا موقعی که اومدم بیرون کفش ما نداشتیم.

دادستان: البته این باصطلاح کروکی را که کشیدید، من میخواستم یک مقداری ازتون توضیح بخواهم و توی بازپرسی پلیس بودم شما

دادستان: به این کروکی و حواشی کروکی یک مقداری پرداخته بودید. توی کروکی یک دونه ضربدر روی قسمتی از سختمان گذاشتید که نوشته شده ورهاوس یا حسینیه،‌و یک فلش که اونجا نوشته شده که اینجا اجساد بار کامیون میشدند. این ضربدری که شما زدید چی را نشون میده؟‌چه اتفاقی در محل ضربدر افتاده اون را میخواستم برایم بگویید.

امیرهوشنگ:‌ببینید این ساختمون که بصورت سوله هستش خوب ما از اونجا میدیدیم ولی هیچ موقع تو اون ساختمون نرفته بودیم نمیدونستیم تو اون ساختمون چی هست چی میگذره تا موقعی که سال قبل از اینکه ما را منتقل کنند به اوین،‌یک ملاقات حضوری جمعی دادند.

دادستان: خوب الان فکر کردم برم جلوتر سوال از راجع به  یه مسئله دیگری براتون طرح بکنم. بعد شما گفتین اینجوری گفتین  گفتین پنج شهریور شما رو جلوی میبرن نزد هیئت یا کمیته هم گفته شده بهش گفتین که بالاخره من سر از اونجا در آوردم فکر کنم اینجوری گفتین که رفتم بردن منو اونجا درست متوجه شدم؟

امیرهوشنگ: بله درسته

دادستان: خوب برای من  تعریف کن ببینم چطوری شد قضیه چطوری پیش اومد

امیرهوشنگ: ببینید بعداز ۲۵ مرداد یه وقفه ای افتاد و ما فکر کردیم که اوضاع عادی شده. تمام این مدت من به خودم فکر میکردم که من رو اگر ببرن جلوی هیئت و همون سوالهایی رو که از مجاهدین میکنن،  بکنن من چی جواب میدم؟ تمام طول زندان هم من موضع ام این بود من حزب توده ایران را قبول دارم ولی تا موقعی که دستگیر شدم بعدش هیچی نمیدونم کاری به  چیز ندارم و قبول داشتم بنابراین  من تصمیم رو گرفته بودم اون روز ۵ شهریور که اومدن سراغ ما نشانه های متعددی از عادی شدن اوضاع بودش و آخرین نشانه این بودش که روز ۵شهریور صبح زود معمولا برای بهداری یا دندون پزشکی صبح زود میومدن سراغ زندانی. روز پنج شهریور اومدن گفتن دو نفر بیان برای دندون پزشکی معمولا هم اینطوری بود که  ما از قبل آماده میکردیم که کیا الویت دارن که برن برای بهداری یا دندونپزشکی دوتا از هم بندیها به اسم  هوشنگ قربان نژاد و مرتضی کمپانی هردو تو لیستی که من به شما دادم هست اسمشون از اعدامیهای بند ۲۰ مدتی نگذشته بود که اینها رفتن بیرون لشکری با عده ای پاسدار هجوم آوردن توی بند. با داد و فریاد همتون بیایین بیرون دست به هیچی نزنین. هنوز بعضی از بچه ها که دیر بلند  میشدن صبح هنوز خوابیده بودن  یه عده دستشویی بودن یه عده حموم بودن. در همین حین به همه سلولها سر میکشیدن بیایین بیرون و هرکی معطل میکرد میزدن

امیرهوشنگ : و من فهمیدم که امروز روز ماست همه را کردند از بند بیرون بدون اینکه اجازه ای بدهند که  احدی آمادگی داشته باشه یا لباسی بپوشه حتی بعضیها دمپاییشون را هم نتوانستند پایشان بکنند. ما را کردند توی راهرو به صف کردند بعد ناصریان هم سر رسید دستتون را بگذارید روی دوش همدیگه راه بیافتید بیایید رفتیم بیرون دیدیم که مرتضی کمپیانی و هوشنگ قربانژاد آنجا نشسته اند و آنها را هم آوردند مخصوصا آنها را گفتند باید بیایید جلوی صف بردند جلوی صف. برخی دیگر هم بودند که اینها در واقع نشون  کرده بودند که اینها باید حتما جلوی صف باشند آنها را هم بردند جلوی صف و کار ما هم راحت بود در واقع طبقه همکف بودیم هیئت هم طبقه همکف بود ما را مستقیم بردند اون وسطهای راهروی اصلی تا آنجاکه ما را نشوندند با فاصله  و به نوبت می بردند پهلوی هیئت نوبتی که توی صف بودش. من همون وسطهای صف یه به سمت انتهای صف بودم دیرتر رفتم توی اتاق حالا شما باید توجه داشته با شید من شخصا و همه افرادی که توی اون بند بودند دقیقا میدانند که قضیه اعدامه ولی نمیدانستیم که کلاه شرعی برای اعدام ماهها ارتداده. چه در مورد مجاهدین چه در مورد چپها تمام سناریو کلاه شرعی بود بعد همه این کسانی که تو اینجا کار میکنند از لحاظ ذهنی و عقاید آماده باشند که برای کشتن دیگران حاضر بشوند برند تو بهشت

امیرهوشنگ: تو این فضا من رفتم تو من را ناصریان شخصا برد تو اتاق من را نشوندند روی صندلی روبری من سه نفر دیدم نشسته اند یک پرده سیاه مشکی پشت این سه نفره. آنجا نشستند و سوال و جواب شروع شد دو نفر را بلافاصله من شناختم دادستان کل انقلاب اسلامی آقای اشراقی و حجت الاسلام نیری که حاکم شرعه و قاضی دادگاه اگر بشه اسمش را گذاشت دادگاه به اصطلاح دادگاه ۱۰ دقیقه ای  ۱۵ دقیقه ای من بود که ۱۰ سال نهایتا به من حکم دادند. اشراقی هم دادستان بود. اشراقی هم توی اون جلسه ای که به من نهایتا حکم دادند کیفرخواست من را خوانده بود. طبیعتا از من به محض اینکه وارد گفتند چشمبندت را بردار و خوب من مستقیما دیدمشون شروع کرد اول گفت که ما میخواهیم زندانیان را ازاد کنیم نمیخواهیم دیگه زندانی داشته باشم  اینجا هم بگم که نفر سوم را من نمی شناختم و طبیعا توجه اصلی من به این دو نفر بود اشراقی و نیری. بعدا متوجه شدم بر اساس حکم خمینی یا فتوا هرچه اسمش را میخواهید بگذارید نفر سوم می بایست نماینده وزارت اطلاعات باشه. حالا نیری اول گفت که ما میخواهیم زندانیهایی که شایسته هستند را عفو بکنیم و بقیه را هم نمیتوانیم اینقدر امکانات بهشون بدهیم و اینها هر کی که نمیخواهیم دیگه زندانی داشته باشیم یه همچین صحبتی.

دادستان: شما گفتید از شما سوال پرسیدند چه سوالهایی پرسیدند از شما؟

امیرهوشنگ: اول از این شروع کردند که تو خوب اول اطلاعات شناسایی را پرسیدند دانه دانه اسم اسم و فامیل نام پدر اتهام که گفتم توده ای هستم و بعد پرسید که قبول داری یا نه همون جوابی که من همیشه داده بودم گفتم که من به عقاید سیاسی ام پایند هستم و الان نمیدانم تا موقعیکه فعالیت میکردم فعالیت ما قانونی بود دست به هیچگونه عملیات خشونت آمیز نزدیم. بعد از این قضیه پرسید نماز میخوانی گفتم نه. چرا؟  هیچ موقع نماز نخوندم اینجا هم نمی خوانم خیلی ساده جواب دادم  

دادستان: خیلی خوب شما حالا جواب این سوالها را دادین شما تو کمیته هستید بعد چی شد؟

امیر: همین پرسید که نماز میخوانی یا نه گفتم نه. گفتم که این نمازی که برای به اصطلاح تظاهر باشه و برای رضای شما باشه به درد نمیخوره بعد ناصریان را صدا کرد گفت ببرش بیرون منو برد بیرون ناصریان پشت در نشوند و یه کاغذ داد دست من یه فرمی بود دو بخش داشت یه بخشش راجع به اینکه آیا مارکسیسم را قبول داری یا نداری؟ بخش دومش همون سوالهای مذهبی بود که میخواستند کتبی هم من بنویسم در واقع که من نوشتم

دادستان: بعد چی شد

امیرهوشنگ: من نوشتم این را و گفتم که من مارکسیسم را از لحاظ اقتصادی اجتماعی و سیاسی قبول دارم از فلسفه چیزی سر در نمی آورم و همون پاسخهایی که توی دادگاه هم دادم در رابطه با چیزهای مذهبی نوشتم امضا کردم ازم گرفت.

 امیرهوشنگ: نزدیک غروب شد و اومدن به صف کردن بردن طبقه سوم براساس اون مسافتی که طی کردیم اینطور بنظرم اومد که تقریبا دو سه تا بلوک رفتیم دورتر از اون محلی که دادگاه بود و طبقه سوم رفتیم. توی راهروی اصلی  نزدیک ورودی یکی از بندها بعد شروع کردن دونه دونه از بچه ها پرسیدن  کی نماز میخونه کی نماز نمیخونه نهایتا بعد از این سوال و جواب ما ده پانزده  نفر بودیم که موندیم و  گفتن که  ده ضربه کابل برای نماز مغرب  باید بخورین. یه تخت گذاشته بودن توی راهرو  که منو خوابوندن اونجا دمرو خوابوندن که بطوری که پاهام از زانو خم میشه به سمت بالا هستش. روی شکم میخوابید  زانوتون خم میشه به صورتی که پاها عمود به سمت سقف. 

امیرهوشنگ: و پاسدارها بنوبت کابل میزدند به کف پا. خب من قبلا شکنجه شده بودم، تمام روز من را زده بودند به کف پاهام ولی خب بعد از ۵سال تو زندان موندن ما با اون صحنه هایی که دیده بودیم اون توان دیگه را اونموقع را نداشتم که دستگیر شدم. وپاسدارها هم با تمام قدرتی که در توانشون بود میزدند، یعنی حالا هم شاید میخواستند بروند توی بهشت، شاید میخواستند کمتر جسد بار بزنند،‌برای همین ما را اینطور میزدند. بعد از اینکه ما را زدند دوباره یکی یکی  اومدند پرسیدند کی نماز میخونه کی نمیخونه؟ برای نماز آخر شب. از تمام اون زندانی هایی که جمع کرده بودند آورده بودند بالا از اینهایی که در واقع از تیغ هیئت رسته بودند، فقط من بودم موندم و جلیل شهبازی. ما را دوباره بستند به تخت، ده ضربه دیگه هم باز به ما زدند،‌ناصریان ما دونفررو برد توی اتاقی  که همون اول یکی از بندها بود اتاق نسبتا بزرگی بود

دادستان: بگذارید خودم سوالهای مشخص بکنم. دفعه دوم که بردنتون جلوی هیئت، همون سوالها را قبلا سوال کرده بودند یا چه سوالی کردند؟‌

امیرهوشنگ: باید اول به شما بگویم که برای چی ما را بردند بار دوم. یعنی من و جلیل رو

دادستان: خلاصه بگید خیلی خلاصه بگید.

امیرهوشنگ: خیلی کوتاه،‌ما دو نفر تصمیم گرفتیم که موقعی که ناصریان می آید بهش بگوییم که آقا اشتباه شده برای اینکه ما میدیدیم چشم اندازی نیست. بعد از سه روز هم اگر ما مقاومت بکنیم حکم ما اعدامه خب برای چی سه روز اینرا تحمل بکنیم. چون جلیل هم اصلا خبر نداشت یک همچین قضیه ایه، من بهش گفتم. و برای اون تعجب آور بود که چطور ممکنه من بهشون گفتم من کمونیستم چرا منو اعدام نکردند. این بود که صبح که اومدند برای نماز صبح دیدیم که ناصریان نیامده، ما را زدند برای نماز صبح، ۱۰ ضربه دیگه زدند بعد دوباره ظهر اومد ایندفعه ناصریان بود. ناصریان که اومد ما را ببره برای شلاق زدن من گفتم بهش که اشتباه شده آقا اگر مسلمونی اینه من اصلا مسلمون نیستم من را ببر دوباره دادگاه. جلیل هم گفت منهم گفتم کمونیستم برای چی منرا میزنی منرا ببر دادگاه اشتباه شده. گفت غلط کردین ما را دوباره بردن بستند به تخت شروع کردن به زدن ؛  بعد که رفت آمد یکی دو ساعت بعدش ما را کشان کشان برد به سمت هیئت و منو ناصریان برد جلوی هیئت   گفت که این میگه من مسلمون نیستم. اینبار منکه وارد اتاق شدم دیدم پشت اون پرده پرده مشکی که پشت هیئته،‌چه غلغله ایه،‌کلی آدم دارند اونجا کار میکنند با لباس پاسداری، چون من قدم بلنده میتونستم از بالای پرده ببینم. اینبار هم همون سه نفر بودند، من پاهایم که متورم شده بود و پام توی دمپایی نمیرفت به خاطر این ۴۰ ضربه شلاق که در کل خورده بودم توی این دو روز. من پاهایم را به نیری نشون دادم گفتم اگر اسلام اینه من مسلمون نیستم.

امیرهوشنگ: اشراقی شروع کرد به نصیحت کردن که تو برو نماز بخون من خانواده تونو میشناسم مسلمونن نمیدونم از این چیزا از در نصیحت در اومد که منو به اصطلاح راضی بکنه که نماز بخونم هرچی گفتن من قبول نکردم منو بردن توی راهرو اصلی به سمت چپ به سمت حسینیه نشوندن توی راهروی اصلی اونجا بود که زندانی های دیگرو مال بند هفتی ها رو دیدم روبروی من چون دو طرف راهرو زندانی ها نشسته بودن اینا که اومده بودن سمت چپ نشونده بودن روبروی من اونجا هم دیگه فاصله زیاد هم رعایت نمیکردن براشون مطرح نبود ما به هم خبر بدیم یا ندیم.

دادستان: اونروزی که  قطع میکنم صحبتتونو چون میخوام زودتر بپرسم یه سوالی رو اونروزی  بردنتون پیش هیئت تو اون راهرو مثلا چه مدت نشسته بودین جمعاً

امیرهوشنگ: تقریبا میتونم بگم مدت طولانی بود بعداز ظهر من رو بردن ساعت میشه گفت ساعت ۲ یا ۲.۵ تا غروب اونجا بودم و این بار من مطمئن بودم من رفتم میخوام برم برای اعدام و به بغل دستی هام و روبروم که اصغر محبوب نشسته بود بهشون گفتم که قضیه اینه دارن اعدام میکنن و ما رو میخوان ببرن برای اعدام. اصغر محبوب

مترجم: اصغر محبوب

امیرهوشنگ :اسمش توی لیست هست. بعد من اینجا مرتب میدیدم میان یه لیست دستشونه با یه زیر دستی اسامی رو میخونن به صف میکنن و میبرن به سمت به انتهای راهرو. هر اسمی رو که میخوندن من منتظر بودم نفری بعدی من باشم اسممو بخونن چندین سری رو خوندن بردن.

دادستان:‌آخر این راهرو میدونستین چی هست آخر اون راهرو؟

امیرهوشنگ:‌بله دیگه اون موقع برا ما مشخص بود که  اعدامها کجاصورت میگیره و ما رو میخوان ببرن برای اعدام یعنی من مطمئن بودم برای اینکه من دیده بودم جسدهارو دیده بودم کجا اعدام میکنن. و از صحبتهای مقامات  که شنیدم از سلول اول اونا میگفتن که بردیموش تو حسینیه طناب دارو انداختیم گردنشون

  امیرهوشنگ: قشنگ برای خودشون تعریف میکردن لذت میبردن گفتن که ما اینها شروع کردن به شعار داد زدیم زیر پاشون تمومشون کردیم برادرها هم تکبیر فرستادن.

امیرهوشنگ : این هم بگم که آنهایی که توی صف اعدام بودند دیگه مطرح نبود برای اینها مسئله خیلی مهمتر بود که اینها را باید ببرند هر چه زودتر بخوانند ببرند به حسینیه اعدام کنند یک خط در واقع کشتار بودش  خط کشتار بود که مرتب این آدمها باید بیایند توی هیئت از هیئت هم این خط در واقع کشتار ادامه پیدا کنه بره توی حسینیه اونجا اعدام بشوند بعد جسد ها را  حمل بکنند و همه بشدت مشغول بودند.

امیرهوشنگ:‌ و این خط کشتار سرعتش خیلی بالا بود. همه اینها برانگیخته بودند سریع کار میکردند. یعنی فرض مثلا ناصریان دیگه میکشوند، بدوبدو میخواست ببره زودتر، ثانیه های دادگاه را اینها میخواستند استفاده بکنند تا لحظه آخر.

دادستان: خب چند تا عکس مال این معرفی اول منه، اینرا من میخواهم نشون بدم. بعد اینجا در مورد برادران محمود بهکیش و محمدعلی بهکیش صحبت کردید. درمورد این برادران درمورد این ها شما امروز خیلی کوتاه صحبت کردید. ببینید من اینو بپرسم  آیا من درست فهمیدم که شما همبندی بودید توی گوهردشت؟‌یعنی توی گوهردشت بودید و هم بند بودید؟‌

امیرهوشنگ:‌بله درسته نه تنها تو بند ۲۰ بلکه تو بند ۱ قبل از اینکه طبقه بندی زندانی ها برای اعدامها شروع بشه من با این دو برادر بودم  

دادستان: شما به من بگید که  از کجا میدونیدایندوتا برادر محمود و محمدعلی اعدام شدند. خواهشا کوتاه توضیح بدهید. و میخواهم بدونم چجوری آخه؟ با خانواده شون در تماس بودید؟‌یا از کجا میدونید که اینها اعدام شدند؟‌

امیرهوشنگ: ببینید ما بعد از قضیه اعدامها که همه را حاضر و غائب میکردیم ببینیم کی مونده و کی رفته. برای اینکه همه نجات یافتگان را بجز عده محدودی فرض بند ملی کش ها را یه بخشی شون را جای دیگه بردند، این همه زندانی چپ همشون متمرکز شدند توی یک بند یا شاید یک چند تا بند فرعی.  

دادستان:‌ببینید من بحث شما رو اینجوری میفهمم که شما اینها رو در ادامه کار هرگز ندیدید

امیرهوشنگ: هرگز ندیدیم  

دادستان: شما گفتید که وقتی که این اعدامها شروع شد گفتید که تو بند ۲۰ شما چند نفر بودید؟‌من خاطرم هست که شما گویا گفتید ۵۲ نفر بودید؟‌

امیرهوشنگ: بله.

دادستان: میتوانید تخمین بزنید که وقتی این قضیه تموم شد از اون گروه اصلی چند نفر باقی مونده بودند؟‌

امیرهوشنگ: من تخمین نمیزنم برای شما لیست دادم مشخص کردم که تو بند ۲۰ کی ها بودند که اعدام شدند.حدود ۲۶ نفر ۲۶ نفر رو من تو اون متن فارسی لیست کردم