جهان بینی ماهی سیاه کوچولو نوشته دکتر منوچهر هزارخانی قسمت آخر
كتاب ماهي سياه كوچولو را در پائين اين صفحه بصورت pdf مي توانيد دانلود كنيد.
و از همین روست که خرچنگ با همهی عوامفریبی و چربزبانی، موفق نمیشود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد. ماهی، در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد.در این دوران جاهلیت که دور، دور خزعبلات روانشناسیمآبانهی آمریکاییالاصل و احمقانهی حضرت دیل کارنگی و همپالکیهایش است، و آیین کامیابی و دوستیابی و این ردیف دستورالعملهای وقیحانه مشتری دارد، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران «سلامت فکری» کودکاناند، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان میآموزد!انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست! انگار که مفهوم مهر و کین، دوستی و دشمنی، عشق و نفرت فقط در مخیلهی انسانهاست و هیچگونه مصداق و تجسم خارجی ندارد! از این بعبعیهایی که سرشان را لای برف میکنند و شعارهای شیر و خورشید قرمزی میدهند که بنیآدم اعضای یک پیکرند، بپرسید کدام بنیآدم با کدام بنیآدم اعضای یک پیکرند؟ کودک گرسنهی در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضای یک پیکرند؟ یا پابرهنهی بیمارکنگویی با آقای پل هانری اسپاک؟ یا ویتنامیِ با ناپالم سوخته شده و سیاه شقه شدهی آمریکایی با عالیجناب لیندن.بی.جانسن؟! و اگر این بنیآدمها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی میکنند، مسئولیت آن به عهدهی کیست؟ به عهدهی غارتکنندگان یا غارتشدگان؟و شما انتظار دارید که در این جنگ که لازمهی بقای یک طرف، متلاشی شدن طرف دیگر است، بهرنگها که خود یک سر دعوا هستند، بیایند جوکیگری و ترک دنیا یاد بچهها بدهند؟ یا مسیحوار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورتشان را دم چک بدهند؟ و یا ادای کلیسای عوامفریب کاتولیک را در بیاورند و ترحم ـ این پستترین و غیرانسانیترین نوع تحقیر بشر ـ را اشاعه دهند؟ انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند!
نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد میدهد (اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد) یک نفرت انسانی است. نفرت از بدی و خیانت، نفرت از بدان و خبیثان! چه میفرمایید؟ به نظر میرسد که این موجودات آسمانی بیش از آنکه از نفس «نفرت» ناراحت باشند، از موارد اعمال این احساس نگرانند! اگر غیر از این است، آنها بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود، آنگاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت، محلی از اعراب خواهد داشت و نه ترحم.کین و نفرت درست و موجهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه میدارد، کین طبقاتی است.
برپا دارندهی شعلههای سرکش خشم و عصیان؛ همان که امکان میدهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان «خداپسندانه» ی خرچنگ، ماهیت خصمانهی او را ببینی و مواظب باشی تا لقمهی چپش نشوی.مبلغین مهر و محبت قلابی و مصنوعی، دوهزار سال است بیهوده تلاش میکنند تا مسأله را ماستمالی کنند، ولی حتی یکبار هم به فکر حل منطقی آن نیفتادهاند.بهدنبال ماهی سیاه کوچولو جلو میرویم و با مارمولک، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا میشویم.
میدانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد میکنند؟
چون نمیگذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند. چون حواسش همیشه جمع است و حساب همهکس و همهچیز را دارد و دم به تله نمیدهد. طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک، همیشه مزاحم جاعلان و شیادان است. اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی و همهی این مؤسسات رنگارنگ بینالمللی، تمام این سازمانهای به ظاهر خیریه و همهی این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشورهای فقیر ساختهاند، دوز و کلک است، سرپوشی است بر روی بهرهکشی ملل مستعمره، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند؟!
زیر قلم بهرنگ، به مارمولک اعادهی حیثیت میشود. همانی میشود که خطرات راه را میشناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دامهایی که سقائک بر سر راهش گسترده است، برحذر میدارد و تمام فوت و فن جهنمی کیسهی ذخیرهی سقائک را برملا میکند و برای احتیاط، خنجری به او میدهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا درآورد. مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید میدهد که بهزودی به دستهی ماهیان آزاد شده خواهد رسید.
گفتگو با مارمولک، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش میدهد. برایش سؤالات جدیدی مطرح میشود: «راستی اره ماهی دلش میآید همجنسان خودش را بکشد و بخورد؟ پرندهی ماهیخوار دیگر چه دشمنی با ما دارد؟»
اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزهها بخوابد، آیا هرگز چنین سؤالاتی، آنهم بهنحوی حیاتی برایش پیش میآید؟ این سؤال که چرا گروهی از «بنیماهی» ها بهطور حرفهیی مأمور شکار بنیماهیهای دیگرند؟ و چرا ماهیهایی که به راه آزادی میروند، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهیخوار باشند؟
آموختن در حین حرکت ـ بهکار بردن آموختهها برای جلوتر رفتن!
این است آنچه بهرنگ میخواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخصهی اصلی ماهی سیاه کوچولو.حالا ماهی سیاه کوچولو راه میافتد و در هر قدم چیز تازهیی میبیند و تجربهی تازهیی میاندوزد: آهوی تیرخورده، لاکپشتهایی که زیر آفتاب چرت میزنند، کبکهایی که در دره قهقهه میزنند؛ تا برای اولین بار دوباره یکدسته ماهی ریز میبیند.
با این ماهیریزهها آشنایی نزدیک داریم، همهشان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رودخانه بروند، ولی در ضمن همهشان از سقائک میترسند! کیسهی سقائکی که سر راه نشسته، برایشان مانع غیرقابل عبور است:
«اگر مرغ سقا نبود، با تو میآمدیم؛ ما از کیسهی مرغ سقا میترسیم».
این بیان یک واقعیت اجتماعی است؛ احساس حقارت بر مبنای القای ترس، فلج شدن ماهیها در نتیجهی غول بیشاخ و دم و شکستناپذیری که خودشان در مخیلهی خودشان از کیسهی سقائک درست کردهاند. روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهیریزهها، برای ماهیریزهها غیرقابل فهم است. بههمین دلیل بهزودی همهجا میپیچید که یک ماهی از راه دور آمده و میخواهد به آخر رودخانه برود و از مرغ سقا هم ترسی ندارد! ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و ناشناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است، شکاف ایجاد میکند و خواهیم دید که تعدادی از ماهیریزهها را بهدنبال او میکشد.
تمام صحنهی شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یکبار دیگر این مطلب گفته شود. «آدمها هر کاری دلشان بخواهد»… میکنند! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر «محال» و «غیر ممکن» برجسته شود.
صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب برمیخیزد، میبیند چند ماهیریزه دنبالش آمدهاند. اما هنوز میترسند. حتی بیشتر از پیش میترسند: «فکر مرغ سقا راحتمان نمیگذارد». مرغ سقا، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند، حالا دارد کمکم محسوس میشود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و ناپایداری، ماهیریزههای فراری را فلج میکند. ماهی سیاه کوچولو شعار میدهد:«شماها زیاد فکر میکنید. همهاش که نباید فکر کرد، راه که بیفتیم ترسماًن به کلی میریزد».
این بیان ساده، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی این جنبش است. ترس، ناشی از بیحرکتی است. حرکت کنیم، ترسماًن میریزد! جالب توجه اینجاست که وقتی همگی در کیسهی مرغ سقا گیر میافتند، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را میفهمد. ماهیریزهها از همان قدم اول فرار، در کیسهی مرغ سقا گیر افتاده بودند. کابوس «کیسهی مرغ سقا» چنان تسخیرشان کرده بود که گیر افتادن در خود کیسه، تنها یک تغییر جزیی در وضع، میتوانست به حساب آید، نه بیشتر.
همیشه در مقابله یا رویارویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک میخورد و عیار خلوصش معلوم میشود. صحنهی گفتگو و مشاجرهی ماهی سیاه کوچولو با ماهیریزهها درون کیسهی مرغ سقا تکاندهنده است. از خلال حرفها، ادعاها، ترسها، امیدواریها و اظهار عجزها، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده میگذرد و حد ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی ارادهشان خود را نشان میدهد. آنها که خیال کرده بودند راه دریا، راه خانهی خاله است، در برخورد به اولین خطر واقعی پس میزنند، اظهار عجز میکنند، به تضرع و زاری میافتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسختترین همراهشان ـ ماهی سیاه کوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشایش میکنند. اینطوری:
«حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیدهایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی باز کنید که مابیرون برویم، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!».«حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکردهایم؛ ما بیگناهیم، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده»….چه کلمات و جملات آشنا و هزاربار شنیدهیی!
ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی، ضعف و خنگی ماهی ریزهها را به رخشان میکشد.و درسشان میدهد:.«ترسوها! خیال کردهاید این مرغ حیلهگر، معدن بخشایش است که اینطور التماس میکنید؟»
در برابر این عظمت روح و سرسختی کوهمانند، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید:
«تو هیچ نمیفهمی چه داری میگویی! حالا میبینی که حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را میبخشند و تو را قورت میدهند!» و وقتی مرغ سقا بهرسم معمول سنواتی و شیوهی باستانی مرغان سقا میگوید: «این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادیتان را به دست آورید»، دیگر عقل نیمهکارشان هم از کار میافتد و توحش غریزیشان در پستترین اشکال تظاهر میکند:«باید خفهات کنیم؛ ما آزادی میخواهیم!».ترسوها و ضعفا همیشه طالب آزادیاند، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند. اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند، حرفی ندارند، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر، آخرین درس و آخرین تجربه را به آنها میآموزد و به همه ـ ماهیریزههای نوعی و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش ـ نشان میدهد که کینهتوزی مرغ سقا که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا، در گرو کشتن و خوردن ماهیهای کوچک است. ماهی سیاه کوچولو، آن سرکینه و نفرت ـ سر اصلی آن ـ را به عیان نشان میدهد؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف؛ زورگو به ستمدیده.مرغ سقا ماهیهای لرزان و بیدستوپا را میبلعد، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملاً بر خود و اوضاع مسلط است، کیسه را پاره میکند و آزاد میشود. کاری که از اول هم میتوانست بکند، ولی نخواسته بود قبل از آن، درس و تجربهی آخر را از ماهیریزههای همراه خود و تمام ماهیریزههای تمام رودخانههای دنیا دریغ کند!
ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا میرسد؛ از چنگ ارهماهی میگریزد. در حین شنا بر سطح آب، داشت اینطور فلسفهی زندگیاش را خلاصه میکرد:«مرگ خیلی آسان میتواند الآن به سراغ من بیاید؛ اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبهرو شدم ـ که میشوم ـ مهم نیست. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه.اثری در زندگی دیگران داشته باشد»…در شکم مرغ ماهیخوار، به ماهی ریزهیی که داشت گریه و زاری میکرد و ننهاش را میخواست، نهیب میزند: «بس کن بابا! تو که آبروی هرچه ماهی است، پاک بردی»…
ماهی سیاه کوچولو میخواهد ماهیریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سؤال روبهرو میشود که: «پس خودت چی؟»، جواب میدهد: «فکر من را نکن. من تا این بدجنس را نکشم بیرون نمیآیم» و بالاخره هم مرغ ماهیخوار را میکشد.
حالا لابد منتظرید که مثل همهی قصهها، این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو، قهرمان ماهیهای آزاد شده بشود.کور خواندهاید! بهرنگ، قهرمان «مستقر»، قهرمان «حرفهیی»، کسی که نان قهرمانی گذشتهاش را بخورد نمیخواهد. او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه بهعنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی، بلکه بهصورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرتهای نهفته در وجودش از دیگران متمایز میشود؛ و در جنبش و حرکت، نه در سکون و انزوا. پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه، مهم این است که در پایان این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پر شکوه، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعهی ماهیان حل شده است. او از این پس جزیی از حیات هر ماهی آزاد شدهیی است که به دریا میرسد. او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست. او خود جزیی از آزادی شده است.
آیا این یک تخیل شیرین و یک خوشبختی اغراقآمیز است؟.اصلاً بهرنگ را نشناختهاید! او هیچوقت واقع بینیاش مغلوب آرزوها و تخیلات نمیشود. نگاه کنید چطور داستانش را تمام میکند:وقتی ماهی پیره قصهاش را تمام میکند، میگوید:
«حالا وقت خواب است؛ شب بهخیر!». «یازده هزار و نهصد و نود و نـه ماهی شب بهخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادر بزرگ هم خوابش برد. اما ماهی سرخ کوچولویی هرچقدر کرد خوابش نبرد. شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود»…شما گمان میکنید که این خوشبختی اغراقآمیز است؟!