ادای شهادت عليرضا اكبري سپهر در محاكمه حميد نوري از دژخيمان قتل عام ۶۷ در سوئد پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۱
دادستان – کریستینا لیندهوف کارلسون
دادستان: خوب اونموقع در هنگامیکه شما را دستگیر کردند آیا متعلق به گروه اپوزیسیونی، گروه مخالفی، چیزی بودید شما؟
علیرضا: بله من هوادار سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر بودم. البته اینجا بگم که پیکار ۶، ۷ ماه خود سازمان پیکار بعنوان یک سازمان از هم پاشیده بود. ۶، ۷ ماه قبل از دستگیری من ولی ما فعالیت سیاسی مان ادامه داشت.
دادستان: برویم سراغ دوران شما تو زندان گوهردشت. خودتون گفتید که یادم می آید که اوایل ۶۶ بود۱۳۶۶ بخاطر اینکه اعتصاب غذا کرده بودیم ما را منتقل کردند به گوهردشت.
علیرضا: بله، از اوین قدیم ما را منتقل کردند. چون اول از سالن بند ۳ آموزشگاه ما را بردند اوین قدیم گذاشتند توی اتاقهای دربسته،
دادستان: بالاخره وقتی منتقل تون کردن گوهردشت یادتون می آید وقتی منتقل شدید به کدوم بند رفتید؟
علیرضا: من الآن یادم نیست کدوم بند بود ولی این چیزهایی که یادمه اینه که ما را بردند با چشمبند بعد یک تونل باصطلاح وحشت درست کرده بودند یک تونل بقول معروف کتک زدن درست کرده بودند که از لحظه ای که ما پیاده شدیم از ماشین، ما را انداختند توی این تونل همینطوری رفتیم میزدند، رفتیم که از یک پله هایی رفتیم بالا اونجا هم دوطرف ایستاده بودند ما را میزدند، بعد ما را وارد یک بندی کردند ولی همه با چشمبند بودیم.
دادستان: برویم سراغ افرادی که شما باهاشون همراه اونها به گوهردشت منتقل شدید.
دادستان: افرادی که بهمراه شما به گوهردشت منتقل شدند افرادی بودند که هم بندهای قدیمی شما بودند؟می شناختین شون، باهاشون محشور بودید؟ چجور افرادی بودند؟
علیرضا: بله. همه باصطلاح بچه های هم بند سابق ما بودند، یکسری مجاهد بودند، یکسری ملی کش بودند و یکسری هم بچه هایی که به اصطلاح حکم داشتیم. همه بودیم وقتی که اول رفتیم. بعد وقتی که ما را بردند اونجا، همون اولی که بردند یک جا توی یک بندی که میگم با چشمبند بودیم گفتند همه لباسهایتان را بکنید، و با کابل و شلنگ و ملنگ و اینا توی بند دنبال ما میکردند میزدند. ما هم نمیدیدیم چشم ها همه بسته بود. بعد ما را بردند توی بند ۱۴ ولی دیگه جدا کرده بودند مجاهدین برده بودند، فقط چپ ها بودند و ملی کش ها را هم برده بودند.
..........................
دادستان: اتفاقاتی که در رابطه با این دوره زمانی میافته میخواستیم در رابطه با اون صحبت کنیم چی یادتون میاد از اون برهه زمانی و اونجا؟
علیرضا: ما تو بند ۱۴ بودیم که یه روز من نشسته بودیم با چند تا از بچه ها داشتیم همینطوری صحبت میکردیم توی راهرو نشسته بودیم و صدای بلند گو که داشت خطبه های نماز جمعه رو هاشمی رفسنجانی میخوند من میشنیدم همینطوری توی پس زمینه داشتم میشنیدم. ولی یک دفعه شعاری از طرف جمعیت به اصطلاح اونایی که نماز میخوندن شعاری اومد تحت این عنوان که زندانی منافق اعدام باید گردد. دیگه تقریبا آخرهای به اصطلاح نماز جمعه بود همه بچه ها یه دفعه به قول معروف توجه شون جلب شد. ولی چند تا از بچه هایی که داشتن گوش میدادن گفتن که گویا مجاهدین حمله کردن به اصطلاح از طرف کرمانشاه وارد ایران شدن. ما تصمیم گرفتیم که اونشب همگی بشینیم نماز جمعه رو دقیق گوش بدیم ببینیم قضیه چیه
..........................
علیرضا: . فردا صبح معمولا اینها روزنامه ها رو با صبحانه میدادن تو روزنامه ندادن مسئول بند که اگه اشتباه نکنم صادق ریاحی بود صادق رفت درو زد گفتش که روزنامه های ما کجاست بهش جواب دادن که هنوز نیاوردن. اتفاق دیگه ای هم که افتاده بود این بود که رادیویی رو که اینها به اصطلاح همیشه برای مغز شویی بچه ها هی مدام پخش میشد اخبار و نمیدونم قرآن و از این صحبتها میکرد رادیو رو هم خاموش کردن دیگه رادیو هم نداریم. چند روز بعد نگهبانها تو رابطه با روزنامه و تو رابطه با اینکه آیا تلویزیون ما درست شده یا نه اینها هیچ جواب درستی نمیدادن و هواخوری هم نمیبردن. بعد فکر کنم اون هفته یا هفته بعدش ما روز ملاقاتمون بود روز ملاقات هم شد کسی رو برای ملاقات نبردن.
..........................
دادستان: تو بندخود شما چه اتفاقی افتاد؟ منظورت چیه؟
علیرضا: ببین یه سری خبر میرسید مثلا یک دفعه خبر رسید که یک تله ؛ یه کپه دمپایی طرف حسینه دیدن یه دفعه این خبر میرسید. قبل از این خبر رسیده بود که یه تعدادی رو از مجاهدین از اوین آوردن و اینا رو بردن تو ی یه فرعی بعدش اینا گفتن ما رو آوردن اعدام کنن. ولی معمولا این خبرها جدی گرفته نمیشد برای اینکه میگفتن که اینا احتمالا شایعاتی که خود زندانبان پخش میکنه که تو این شرایطی که در موضع ضعفه وحشت ایجاد کنه.
دادستان: خوب تو این پریود آیا اومدن شما رو از بندت ببرن؟
علیرضا: منو شخصا نه ولی یادمه که یکبار به صادق گیر دادن بردن بیرون سیبلشو زدن تا اونجا که یادمه . یکبار بوی خیلی بد زننده ای میومد مثل مثلا گوشت گندیده که ما هی گشتیم ببینیم چیه این بو رو میده و هیچی رو هم نتونستیم پیدا کنیم. یکبار هم صادق رفتش در زد به پاسداره یه پیرمردی بود فکر میکنم اسمش
علیرضا: کربلایی بود آدم مثلا خیلی همچین پیر و آرومی بود بهش گفتش که حاجی تو به ما رحم نمیکنی لااقل اینو وا کن ما بریم به این گلها آب بدیم گلها دارن خشک میشن.
..........................
علیرضا: بعد کربلایی برگشت گفتش که گل و ولش کن به فکر گل زندگی خودتون باشین و این خیلی چیز عجیب و غریبی بود بعداز شنیدن اون نمیدونم دمپایی و یه سری رو اعدام دارن میکنن یه دفعه یه خورده همچین عجیب بود
دادستان: خوب اونموقع چی شد همین که میگی همه ما رو از بند بردن کجا بردن چی شد؟
علیرضا: یه روز بعداز ظهر ما دیدم که بند درست روبروی ما اون ور حیاط اینها چراغهاشون یکی یکی داره خاموش میشه بعد همه چراغهاشون خاموش شد. فکر میکنم ساعت ۱۰ - ۱۱ شب یه چند تا اتاق چراغهاش فقط روشن شد یه دفعه. بعد اینها شروع کردن مورس زدن ولی با توجه به قرار گرفتن این پلیتهایی که جلوی پنجره بود ما مورس رو نمیتونستیم بخونیم طبقه بالای ما میتونست مورس رو بخونه نیمه های شب بود که یکی از هم اتاقی های من ما پنج نفر تو یه اتاق بودیم یکی از هم اتاقی های من اومد گفتش که یه خبر میخوام بهت بدم ولی هنوز این تایید نشده هیچ جا صحبتش رو نکن به من گفتش که بند مقابل برگشتن یه سری مورس زدن گفتن که ما رو بردن دادگاه هیئت مرگ و یه سری رو هم هیئت مرگ بردن اعدام کردن
علیرضا: اونها گفته بودند که هیئت مرگ ۳ نفره، یکیشون اشراقی است، یکیشون نیری است، یکیشون هم ناصریان است. و تنها سوالی هم که میکنند اینه که مسلمون هستی یا نیستی.
..........................
دادستان: بردنتون شما را بالاخره؟
علیرضا: آره دیگه . گفتم همه را بردند که. همه را بردند بیرون. ببخشید سوال را نفهمیدم.
مترجم: میگم شما را بردند پیش هیئت مرگ بالاخره یا نه؟
علیرضا:نه، من پیش هیئت مرگ نرفتم. من را صدا کردن توی یک اتاقی، توی اون اتاق من همون چشمبندهایی که بهتون گفتم یکی از اون چشمبندها را داشتم من توی اون اتاق دیدم که یک میزه، لشگری روی لبه سمت راست میز رو لبه نشسته.
علیرضا: آقای حمید عباسی پشت میز باصطلاح به دیوار تکیه داده وایستاده، یک ۳، ۴ تا پاسدار دیگه هم هستند. به من گفت اسمت چیه؟
مترجم :سوال پرسیدن چی؟
علیرضا : از من پرسید اسمت چیه ؟ من اسمم را گفتم. بعد گفت که جرمت چیه؟ گفتم هواداری از پیکار، گفتش که مصاحبه میکنی؟ گفتم نه. گفتش چرا نمیکنی؟ گفتم که برای اولا اصلا پیکاری وجود نداره که من بیایم مصاحبه کنم محکومش کنم دوم پرسید که نماز میخونی؟ گفتم نه. گفتش چرا نمیخونی؟ گفتم نماز یک مسئله شخصیه، منرا که توی قبر نمیگذارند، من انتظار داشتم که حمله کنند منرا بزنند چون قبلا این اتفاق برای من افتاده بود، همین دوتا سوال را میکردند وقتی میگفتی نه میریختند سرت حسابی میزدند بعدش یا می انداختند انفرادی یا می آوردنت توی بند،
..........................
علیرضا:بعدش من انتظار داشتم که منرا بزنند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. این باعث شد که من حدسم یا باصطلاح شک ام تقویت بشه که مسئله جدیه. سوال بعدی که از من کردش اینه که مسلمونی یا مسلمون نیستی؟ما تا بحال به این سوال یا جواب نمیدادیم یا اصلا میگفتیم نمیدونیم ولی من چون احساس خطر کرده بودم برگشتم بهش گفتم که من توی خانواده مسلمون بدنیا آمدم دیگه، بعد پرسید که یعنی معاد و نبوت را قبول داری؟من گفتم که آدمی که مسلمون باشه معاد و نبوت را قبول داره دیگه. بعد از اینکه این سوال و جوابها تموم شد من را یکی دستم را گرفت آورد بیرون نشوند، من آمدم نشستم.
علیرضا: یک روز آمدند در سلول صدا کردند اسم من را گفتند چشمبند بزن بیا بیرون. بعد من را آوردندطبقه اول یک جایی بود که شبیه چهارراه مانند بود، دو تا راهرو بود، یک راهرویی که از بندها می آمد میرفت طرف حسینیه. یک راهرویی که بعدا فهمیدم یک طرفش اتاق مرگه یک طرفش هم میگفتند میره طرف آشپزخانه. من را نشاندند سر نبش اون راهرویی که میرفت به سمت آشپزخانه، یک دفعه دیدم که این آقای عباسی از راهرویی که بعدا فهمیدم راهروی اتاق مرگ بود اومد بیرون. دست یک زندانی را گرفته بود داشت می آورد بیرون، زندانی رو نشوند اونور بعد اومد طرف من. به من گفت بلند شو ببینم. من بلند شدم. گفتش که جرمت چیه؟ گفتم پیکار. گفت مصاحبه میکنی؟گفتم نه کاری نمونده که من مصاحبه کنم، برای چی باید مصاحبه کنم؟ بعد گفت که نماز میخوانی؟ گفتم نه. گفت چرا نمیخونی؟ گفتم که من که قبلا هم گفتم این مسئله شخصیه. بعد از اینکه این گفتگو بین ما تمام شد این زیر بازوی منو گرفت برد درست پشت همون دیواری که من نشسته بودم بطرف راهروی باصطلاح آشپزخونه، درست پشت همون جایی که من نشسته بودم برد من را اونجا نشوند.
علیرضا: بعد من گیج بودم دیگه، نمیدونستم چیه قضیه، نمیدونستم اینجا برای چی اومدیم، چه خبره. هیچی نمیدونستم. یک دفعه دیدم یک صدایی از راست من می آید یک عده آدم دارند از یک پله آهنی می آیند پایین، من ندیدم ولی صدا برایم اینطوری بود. حدود ۴نفر آدم آمدند پایین یک پاسداری اینها را آورد پهلوی من نشوند کنار دیوار، اینها که آمدند اولین سوالی که من از طرف بغل دستی ام کردم گفتم چه خبره اینجا؟ گفتش دادگاه سیاسیه. گفتم یعنی چی دادگاه سیاسیه؟ گفت که دادگاه ایدئولوژیک تموم شد یکسری از بچه ها را به دار کشیدند حالا اومدند از باقیمانده ها را پاکسازی کنند. گفتم منظور تو چیه از این حرفها؟ گفتش که اونهایی که گفتند مسلمون نیستند همه را اعدام کردند.الآن هم امروز اونهایی که تو دادگاه اول حکم اعدام گرفتند یا زندانی دو رژیم بودند آوردند میخواهند بکشند.
علیرضا: من ازش پرسیدم که خوب حالا چی شده؟ : شماها اوینی ها کی میخواهید باور کنید که مسئله جدیه؟ از بند شما نزدیک ۴۲، ۴۳ نفر را کشتند. الآن هم همه اونهایی را که زنده موندند بردند توی دوتا بند هم نماز میخونند هم مصاحبه را قبول کردند. من نمیدونم چقدر طول کشید ولی برای اولین بار توی زندگیم معنای اسلوموشن تو سینما را فهمیدم. تمام باصطلاح زندگیم مثل یک نوار فیلم از جلوی چشمم رد شد و احساس کردم به آخر خط رسیدم. گفتم به آخر خط رسیدم بعد حالا باید چکار کنم داشتم فکر میکردم حالا باید چکار کنم . گفتم من تنها چیزی که میتوانم بپذیرم و تنها چیزی که به ذهنم رسید اینه که من فقط میتونم بپذیرم که باشه نماز میخوانم و مصاحبه هم میکنم بیش از این دیگه من نمیتوانم برم .
..........................
دادستان: خوب بعد از این چه مدت زمانی تو گوهر دشت بودی تا کی اونجا بودی؟
علیرضا: بعد از این فکر میکنم که شهریور و مهر و آبان و آذر و دی تا فکر میکنم وسطهای بهمن من توی گوهردشت بودم.
دادستان: چه سالی سالش را هم بگو لطفا؟
عیلرضا: ۶۷
دادستان: بعد از اون چی شد؟
علیرضا: بعد از اون آمدند یه روزی توی بند ما اسم همه آنهایی را که همسرشان توی زندان اوین بود خواندند گفتند وسایلتون را جمع کنید بعد همه ما را بردند اوین فکر میکنم ۱۰-۱۵ نفر بودند که متاهل بودند بعد بردند آسایشگاه توی چی میگن انفرادیها انداختند.
دادستان: بعد کی آزاد شدی تو؟
علیرضا: من با همه آنهایی که آزاد شدند سال ۶۷ اسفند ۶۷ آزاد شدم.