اول اردیبهشت ۱۳۵۹ ـ درگذشت سهراب سپهری «بوی هجرت میآید، باید امشب بروم»
«زندگی خالی نیست / تا شقایق هست،
زندگی باید کرد... / دورها
آواییست، که مرا میخواند».
(سهراب سپهری، در گلستانه)
***
«هنر، طبیعت بهاضافهٔ انسان است».
(احمد شاملو)
***
هشت پنجره گشوده به جاده. جادهای به سوی هشت باغ، با درختانی همیشه موّاج و شاخسارانی همیشه در نیایش: «ای شبیه / ای مکث زیبا! / کی / انسان / مثل آواز ایثار / در کلام فضا کشف خواهد شد؟ / ای شروع لطیف / جای الفاظ مجذوب، خالی.»... (تا انتهای حضور)
این طنین سیر و سلوک در «هشت کتاب» سهراب سپهری است.
از یک پنجره تا رستاخیز حادثه
از پشت یک یا دو پنجره که به جاده، به درختان و به شاخساران در نیایش «هشت کتاب» نگاه کنی، در یادداشتهای آنی و لحظهایات مینویسی که: شعر سهراب پاسخ عاجل به حادثه نیست! این نگاه، عجولانه و نرسیدن به بلوغ فکر است و از درختان باغ، میوه کال چیدن.
در سال ۱۳۳۰، «مرگ رنگ»، پاسخ عاجل سهراب به حادثه نبود. صدور شناسنامه فکری بود در گواهیخانهٔ بامدادی از تاریخچهٔ زمان. میلاد حضوری بود و پاسخ به رسالت سؤالی که «خانهٔ دوست کجاست؟» این پرسش و این آغاز را «در فلق بود که پرسید سوار»...
کتاب «مرگ رنگ»، تجربههای شعری سهراب و قدم زدن در باغ تصویرها و وزنهای نیمایی است. در این کتاب، هنوز بادهای اساطیری، درختان فکر و نگاه و تخیل سهراب را دچار تلاطم و جنبشهای خیالانگیز و توفانی نکردهاند: «میخروشد دریا / هیچکس نیست به ساحل پیدا / مانده بر ساحل / قایقی ریخته شب در سر او / پیکرش راز رهی ناروشن / برده در تلخی ادراک فرو. / موجی آشفته فرا میرسد از راه که گوید با ما / قصهٔ یک شب توفانی را».(از شعر سرگذشت)
«مرگ رنگ» سهراب، با زنده شدن و بیداری پرسشی، بسته میشود و پنجرهای گشوده و زمانی دیگر آغاز میگردد: «شب از وحشت گرانبار است / جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار: / چه دیگر طرح میریزد فریب زیست / در این خلوت که حیرت، نقش دیوار است؟»(از شعر وهم)
«حرفها دارم / با تو ای مرغی که میخوانی نهان از چشم / و زمان را با صدایت میگشایی / و نشاط زندگی را از کف من میربایی».(از شعر با مرغ پنهان)
فکرهای سهراب، از دهلیزهای وحشت و زهرخندهای زمانه، یادداشت و نشانهها برمیدارند. این نشانهها، بارقهها و صاعقههای کشف «فریب زیست» هستند. این رفت و آمدها، این گشت و تماشاها، این کشف و شهودها، آینهای برابر منجلاب وحشت و زهرخندهای زمانه میگذارند و به رستاخیز حادثهای میانجامند: «از پی نابودیام، دیریست / زهر میریزد به رگهای خود این جادوی بیآزرم... / نقشههای او چه بیحاصل / او نمیداند که روییده است / هستی پربار من در منجلاب زهر / و نمیداند که من در زهر میشویم / پیکر هر گریه، هر خنده / در نم زهر است کرم فکر من زنده / در زمین زهر، میروید گیاه تلخ شعر من».(از شعر سرود زهر)
ویژگیهای شعر سهراب
احمد شاملو در «حرفهای شاعر» ـ مصاحبه با مجلهٔ فردوسی، ۱۳۴۵ ـ میگوید: «نثر، عکس سیاه و سفید است؛ نظم، عکس رنگین. آنگاه به نقاشی میرسیم که شعر است».
در شعر سهراب: عناصر طبیعت در شعر جریان دارند. / اشیاء و رنگها آمیخته با حواس پنجگانه آدمیاند و حسّآمیزند. / نگرش اسطورهای و عرفانی لطیفی، شاعر را به شناخت اجزای حیات میبرد. این نگرش، به همهچیز معنا و رسالت میبخشد. / گاه در شعر سهراب شاهد «بیوزنی» هستیم. بیوزنی برای خالی شدن از «خود» تا شناختن «هستی»: «به سراغ من اگر میآیید، / پشت هیچستانم. / پشت هیچستان جایی است / که خبر آرند، از گل وا شده دورترین بوتهٔ خاک... / آدم اینجا تنهاست / و در این تنهایی، سایهٔ نارونی تا ابدیت جاریست».(واحهای در لحظه)
این بیوزنی و «بیخود» گشتن، ریشه در فلسفهٔ بودا و عرفان شرق و طریقت عرفا دارد. “در عرفان ایران: «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». در شعر سهراب، «حقیقت چیزی میان پـر و خالی شدن ریه از ابدیت» است. چیزی میان روح روان و پرشور آدمی و روح پر از شعور هستی است. حقیقت، نرسیدن به حقیقت است: «کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم“. هیوا مسیح، حجم وهم، ص ۲۴)
تصویرهای شعر سهراب، نقاشی و موسیقیاند. از اینرو، شعر او هم خواندنیست، هم دیدنی، هم شنیدنی:
«قبلهام یک گل سرخ / کعبهام زیر اقاقیهاست / حجرالاسود من روشنی باغچه است...
من به مهمانی دنیا رفتم: / من به باغ عرفان / من به ایوان چراغانی دانش رفتم / رفتم از پله مذهب بالا. / تا ته کوچهٔ شک / تا هوای خنک استغنا / تا شب خیس محبت رفتم...
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت / من قطاری دیدم که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت)... / مردمان را دیدم / و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت دیدم...
واژهها را باید شست، جور دیگر باید دید / واژهها را باید شست / واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد / با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت... /زندگی، تر شدن پیدرپی...
کار ما شاید این است / که در افسون گل سرخ شناور باشیم / ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم / روی پایتر باران به بلندی محبت برویم / در به روی بشر و نور و گیاه... باز کنیم. / کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قـرن / پی آواز حقیقت باشیم».(صدای پای آب)
ویژگی دیگر شعر سهراب، «فضاسازی» است. فضاسازی در شعر، همان قدرت توصیف است در رمـان. گویی ـ به قول تولستوی درباره الزامات رمـان ـ از همهچیز یادداشتبرداری شده است. فضاسازی در شعر سهراب، دست خواننده را میگیرد تا نقاب از چهرهٔ همهٔ دیدنیها، شنیدنیها، معناها و رازها بردارد. در فضاسازی از هستهٔ یک دانه تا شاخساری خمیده بر زمین، با هر تصویری، یقینی از زمین میروید: «از شب ریشه / سرچشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم. / بیپروا بودم: دریچهام را به سنگ گشودم. / مغاک جنبش را زیستم. / همیشه خوشهچینی از راهم گذشت / و کنار من / خوشهٔ راز از دستش لرزید. / همیشه من ماندم و همهمهٔ آفتاب... / صبح میشکافد، لبخند میشکفد، زمین بیدار میشود. / صبح از سفال آسمان میتراود / و شاخهٔ شبانهٔ اندیشهٔ من بر پرتگاه زمان خم میشود».(آوای گیاه)
ویژگی دیگر شعر سهراب، طنین و پژواک موسیقی در رودخانهٔ زبان است. در شعر سهراب، موسیقی، به واژهها رنگ میدهد، واژهها را خلق میکند، باران فکر و زندگی خیال و جنبش اساطیری فراواقعیتبینی سهراب را به جریانی زنده بدل میکند. موسیقی، صدای پای شعر است که سهراب را از خواب غفلتهای پاک، بیدار میکند. به تعبیر شاملو در «حرفهای شاعر»، گویی اندیشه میداند که در کدام ظرف، خودش را بیابد که همانجا برود و انباشته شود و جریان پیدا کند.(نقل به مضمون)